...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
پستی که میخواستم بذارم راجع به عکس زیره! نمیدونم بین پسرا این اتفاق میوفته یا نه، اما بین دخترا میشد که یهو از یکی از معلم هامون خوشمون میومد و روز معلم هم فقط برای اون کادو میبردیم! اما من همۀ معلم هامو دوست داشتم؛ واسه همین چون نمیتونستم چیزی ازشون یادگاری نگه دارم، ازشون میخواستم که توی دفتر خاطراتم چند خطی برام بنویسن! این دفتر خاطراتم کاملا پر شده از دست خط تمام معلم هام توی این 7 سال و عکس بالا گلچینی از بعضی هاشونه! این دفتر رو خیلی دوست دارم و برام قابل احترامه! به نظر من وقتی آدم جمله ای رو مینویسه، چیزی از وجود خودش رو توی اون نوشته و دست خط جا میذاره! واسه همینه که همیشه از دوستام خواستم و میخوام که به عنوان کادو فقط واسم چند خط نامه بنویسن، چون هیچ کادویی برای من باارزش تر از اون نیست! + چقد دلم واسه تک تک معلم هام تنگ شده!! امیدوارم هرجا هستن خدا پشت و پناهشون باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۸
بی نام
امروزم متاسفانه مثل دیروز با همون مشکل قطعی سیستم مواجه بودم! اما یه فرقی با دیروز داشت! بذارین اول از دیروز بگم که چی شد! دیروز که دیگه سیستم قطع بود گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم، گفتم بیا و برو قشنگ توی تلگرام واسه خودت خوش بگذرون؛ چون عملا کار دیگه ای از دستم برنمیومد! خلاصه به جز م. پ. ن و الناز (این دو شخصیت مهم داستان های من!) اکثر دوستام آنلاین بودن و باهاشون حسابی چت کردم! تقریبا یه ساعت و نیم آنلاین بودم که دیدم دیگه کم کم داره چشمام بسته میشه! اومدم یکم بخوابم! لابد تعجب میکنین که خواب توی محل کار مگه ممکنه؟! بله ممکنه، برای من هیچ چیز غیر ممکن نیست! ما اینجا یه تخت خوابی داریم که مال دخترِ یک سالۀ صاحب کارمونه، منم که ریزه میزه، به طور خیلی راحت توی تختش جا میشم! (الهی قربون خودم برم!) اومدم که بخوابم گفتم بذا یبار دیگه تست کنم ببینم سیستم وصل شده یا نه! در کمال ناباوری (و البته ضد حالی) دیدم بله وصل شده و نقشه ای که برای خواب کشیده بودم نقشه برآب شد!                           اما امروز چه فرقی با دیروز داره؟! امروز قبل از اینکه کامنت های پست دیروز رو بخونم با خودم جزوه آورده بودم، اما اینکه این جزوه واسه کدوم درس هست و من ازش چه خاطره ای دارم خودش یه داستان دیگه س! همونطور که تو عکس دیدین جزوه ای که با خودم آوردم واسه درس هندسه س! راستش دوتا دلیل داره؛ اول اینکه از هندسه 4 تا سوال تو کنکور میاد که معمولا راحت هم هستن! اما دوم اینکه من کلا هندسه رو خیلی دوست دارم! یادم میاد اول راهنمایی بودم و برادرم که رشته ش ریاضی بود یه روز کتاب هندسه شو برداشتم و شروع کردم به خوندن! از روی کتاب کاملا به مباحث اولیه ش مسلط شده بودم! خودشم یه بچه راهنمایی! وقتی رفتم دبیرستان و سال سوم هندسه داشتیم یه دبیری داشتیم به اسم "آقای رسولی" که مسن بود اما چشم چرون!! جدا از اخلاق عمومیش انصافا توی تدریس هندسه از چیزی کم نذاشت! واسه همین من دیدم اگه فقط جزوۀ هندسه رو بیارم و بخونم و تمرین ها و مثال ها رو مرور کنم برام بهتر از اینه که جزوه های ریاضی و فیزیکم که نیمه کامل هستن رو بیارم! (برگردیم به زمان حال) دیدم سیستم قطعه و تا اومدم جزوه رو باز کنم یه تست کردم و دیدم بله سیستم وصل شد!! و اینگونه بازهم همون ابر و باد و... دست به دست هم دادن که من افراط نکنم!! + شاید باورتون نشه اما من اصلا نمیدونستم امروز روز معلم هست و دیروز اونم دیشب توی تلگرام متوجه شدم بعد رفتم تقویم رو چک کردم گفتم: "به به!! زهرا با خودت چه کردی؟! میبینم که مناسبت ها هم یادت رفته! کم کم اینجوری پیش بری اسم خودتم یادت میره!! خدا به دادت برسه!" توی همین افکار و اوهام بودم که اولین پیام تبریک رو دریافت کردم خودشم از کسی که مطلقا ازش انتظاری نداشتم! دومین پیام (اس ام اس یا پی وی) رو امروز از یکی از دوستای خوبم که همکلاس هم بودیم و الان داره ارشد میخونه و استاد من به حساب میاد الف. ر. ج دریافت کردم و دیگر هیچ!! اما خودم قصد دارم از همین تریبون به همکلاسی های خودم، الناز و سایر معلمین و اساتید و مربی ها و ... امروز رو تبریک بگم و شب هم اگه یادم باشه یه پست میخوام بذارم راجع به دبیرهای خودم (قول نمیدمااااا وقت داشته باشم اینکارو میکنم!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۰
بی نام
بله دیگه! از صبح تا یک ساعت به وقت الان که نزدیک به ساعتِ 2:30 ظهر هست عین ... بلانسبت من وشما، بشین درس بخون، بعد بدو بدو ظرف مدت 10 دقیقه بدون اینکه چت هاتو با م. پ. ن به نتیجه برسونی آماده شو بیا سرکار که با سیستمِ قطع شده مواجه بشی که بهت ثابت بشه وقتی خدا یه چیزی رو نمیخواد چه اصراری داری به  اون؟! البته نه اینکه خدایی نکرده منظورم این باشه که مثلا خدا نمیخواد دانشگاه قبول شم هاااا نه؛ منظورم اینه که نیت شومی که داشتم این بود که کارامو اینجا تند تند انجام بدم و یکی دو ساعت قبل از موعد مقرر (یعنی قبل از ساعت 8 عصر) برسم خونه و بازم روز از نو روزی از نو بشینم پای درس و مشقم! اصلا وقتی از یه حدی بیشتر درس خوندن تجاوز میکنه، ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن که من اونروز دیگه درس نخونم که خب البته خیلی هم برا من بد نمیشه! از اونجایی که مغز هم ظرفیتی داره و منم توی کسب علم و دانش طمعکارم و حریص (تف!) خدا نمیخواد بیش از حد از مغزم کار بکشم و خودمو خسته کنم که یوقت مبادا بر اثر همین خستگی بلایی سر اطلاعات قبلی بیاد و به واقع همۀ رشته هام پنبه شه!! و خب از یه طرف هم اگه این قطع بودن سیستم بخواد کل روز رو ادامه داشته باشه، مشکل من میشه دوتا!! یکی اینکه امروزم رو از دست میدم، دوم اینکه فردا مجبورم از صبح بیام تــــــا هروقت که خدا بخواد!! یعنی دو روزم بی خود و بی جهت هدر میره و این برای من عین فاجعه س!! الان تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دست به دعا بشم و از خدا بخواد هرچه زودتر مشکل این سیستم حل بشه و قول بدم که شب اصلا درس نخونم! الان من موندم و یه سیستم قطع و یه عالمه کاری که مونده رو دستم و زمان عزیزی که داره همینجوری سپری میشه و دیگر هیچ!! النازم دو روزه ازش بیخبرم و نمیدونم دردامو به کی بگم... به نظرم نتش باید تموم شده باشه و احتمالا هم داره خودشو تنبیه میکنه که تا حالا تمدید نکرده، شایدم چون کنکورش نزدیکه میخواد توی این وقت باقیمونده نهایت تلاشش رو بکنه، کسی چه میدونه!!! از اون طرفم کلی کانال و گروه رو حذف کردم که یوقت به سرم نزنه برم تلگرام و خلاصه همون هدر دادنه وقت پیش بیاد، تقریبا گروه هایی که دارم به نصف کاهش پیدا کرده و جای بسی خوشحالیه که تونستم ازشون دل بِکِّنم!! شدت عصبانیت من هم در حال حاضر به حدیه که... بیشتر که فک میکنم میبینم حدی نداره و کلا خیلیه و در این حال اینکه یاده یکی از شعرهای دوران جاهلیت خودم افتادم واقعا مسخره س! بیت اولش فقط یادمه:ثانیه های عمر من بی تو روانه میشود/ این دل من ز دوریت غرق گلایه میشود * منظور از تو در حال حاضر کتاب ها و جزوات و کلا درسهام هستن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۹
بی نام
توی سرویس بهداشتی ما یه دیوار اضافی هست که یه در فلزی براش گذاشتن که پشتِ اون در، لوله های آب از پایین به بالا و برعکس تعبیه شده ( تا اینجاش نه به شما مربوطه نه به من!) کنار اون درِ فلزی و دیوار رو که یه فاصلۀ تقریبا یک سانتی هست رو جناب بنّا اومده با گچ پر کرده (اینم باز به ما مربوط نیست) با مرور زمان اون گچ مقداریش ریخته و یه سوراخی ایجاد شده که حشرات موزی (سایز کوچیک) میتونن از اون طرف بیان این طرف (داستان از اینجا شروع میشه!) تقریبا دو هفته پیش دیدم یه عنکبوت از اون طلایی ها که اندازۀ پاهاش تقریبا دو سانت بود از اون سوراخ عبور کرده هیچ، اومده بیرون تار درست کرده و خوش و خرم داره زندگی میکنه، منم که چشم دیدنه خوشبختیه کسی رو ندارم، کُشتمش! اما نه اینکه چیزی بکوبم توی سرش، کلا اهل خشونت نیستم، با آب غرقش کردم ( که اگه شنا بلد بود غرق نمیشد، مشکله خودشه! ) فردای اون روز دیدم عه!!! یکی دیگه با همون شکل و سایز اومده از خونۀ آمادۀ عنکبوت مرحوم داره استفاده میکنه! بازم سیل اومد و اونم غرق شد! فردای اون روز دیدم یا خداااااا اون عنکبوت دومی هم گویا وارث داشته و یکی دیگه اومده صاحبِ خونه ش شده! خلاصه اونم گرفتار بلای زهرایی شد و درگذشت!! شاید باورتون نشه اما فردای اون روز هم چهارمین عنکبوت رویت شد که دیگه سیمام قاطی شد و این یکی رو با دمپایی لهش کردم! بعد از اون دیگه خبری نشد، یعنی خوب زهر چشمی گرفته بودم از اقوام این چهارمی! هر روزم چک میکردم که مبادا پنجمین عنکبوت بیاد و من در غفلت باشم! تا اینکه دیشب چشمتون روز بد نبینه!!! دیدم توی همون قسمت یه عنکبوت سیاه و گنده ( که به عبارتی مادرِ اون قبلی ها حساب میشه) اومده جا خوش کرده!!!! چنان جیغی زدم (مهمونم داشتیم) که مامانم اومد و دید که ترسیدم کُشتش و جسدشو هم نشونم داد که خیالم راحت شه! (البته مامان با کشتن این حشرات عذاب وجدان میگیره ها، اما بخاطر خوشحال کردنه من مجبوره!!) +همش میترسم نکنه خونوادش به خون خواهی اون قبلی ها بهم حمله کنن و ازم انتقام بگیرن!! اصلا من نمیفهمم گیریم این عنکبوت واسه مزارع و اکوسیستم بعضی جانورا مهمه، آخه چرا میاد دیگه تو خونۀ ما؟! ما میریم توی تار اون زندگی کنیم آخه؟! در کل ازش بدم میاد، هم از خودش، هم از اون قیافۀ زشتش، هم از اون پاهای ترسناکه درازش!!!! نتیجه: عنکبوت خر است!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹
بی نام
امروز تصمیم گرفتم که صبح برم سرکار و بعدازظهر رو خونه باشم به دو دلیل: 1. امروز پنجشنبه س و ساعت کاری تا ساعت 1 هست! 2. چون امروز پنجشنبه س گفتم شاید صاحب کارمون بخواد با خونوادش بره شهرستان و مام که طبق معمول امشب مهمون داریم و بهتره خونه باشم! سرمون که خلوت بود داشتم درس میخوندم (شکل شمارۀ 1) که دلم بدجور هوس شیرینی کرد... گفتم خدایا چی میشه الان یکی شیرینی بیاره و ای کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم! همونطور که در شکل شمارۀ 2 میبینین خدا رسوند دیگه! چند روز پیشم داشتم عصر برمیگشتم خونه و با این صحنه مواجه شدم! سه تا هواپیما پشت سر هم! یعنی توی آسمون جا قحطیه که همشون از یه مسیر میرن؟! جالبتر این بود که بعد از اینکه اونا دورتر شدن چهارمین هواپیما هم در همون راستا رویت شد اما دیگه حس عکاسی نداشتم و اگه هم عکس میگرفتم اون اولی ها خیلی دور شده بودن و عکس جالبی نمیشد! واقعا هواپیماها چرا نمیتونن از هر مسیری و با هر مختصاتی حرکت کنن؟! شاید اگه فیزیک میخوندم میتونستم به این سوال جواب بدم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۸
بی نام
وقتی که بعد از ظهرا سرکار تنهایی و هیشکی نیست و خودتی و خودت و میشینی کاراتو انجام بدی، معلومه که دیگه صاحب کارت وظیفه ای در قبال ناهار تو نداره و مجبوری خودت از خونه ناهار ببری و تازه به این نتیجه رسیده باشی که با شکم گرسنه و خوردنه چندتا ساقه طلایی نمیتونی تا عصر کاراتو با دقت انجام بدی! با اینکه دست پخت مامانم رو خیلی دوست دارم اما غذا خوردنه تنهایی رو اصلا دوست ندارم و بهم نمیچسبه! اصلا روایت داریم که ملعون است کسی که تنها میخوابد و تنها غذا میخورد! من که عمدا نمیخوام تنها غذا بخورم، مجبورم... تنها خوابیدنم که کلا یه مقولۀ جداس که از حوصلۀ جمع خارجه (بخونید حوصله شو ندارم راجع بهش حرف بزنم)!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۹
بی نام
امروز یکی از دوستان (شما بخونین همدانشگاهی سابق) قرار بود پایان نامه شو ارائه بده (بماند براش آرزو موفقیت کردم) یادم افتاد که در تمام طول دوران کارشناسیم تنها توی سه تا دفاعیه حضور داشتم که دوتاش مربوط به فارغ التحصیلان ارشد رشتۀ خودم (ادبیات انگلیسی) بود و یکیشم از بچه های ادبیات عربی بود... سوالی که هیچوقت براش جوابی پیدا نکردم این بود که چرا بچه های رشته های زبان انگلیسی باید دفاعشون به زبان انگلیسی باشه ولی بچه های ادبیات عربی به زبان عربی پایان نامه شونو ارائه نمیدادن؟! شاید همین مساله باعث شد که من هیچ علاقه ای به ادامه تحصیل در رشتۀ خودم نداشته باشم، چون کلا از این تبعیض بیزارم، در ثانی به انگلیسی جواب دادن به سوالات اساتید حاضر هم یه مصیبت دیگه س که اگه فقط توی یه کلمه حضور ذهن نداشته باشی کلات پس معرکه س و نمیتونی منظورتو برسونی و عملا به سوال نمیتونی جواب بدی! بگذریم... اما راجع به پایان نامه همیشه یه سری آرزوهایی داشتم، اینکه توی جلسۀ دفاع نامزدم (بگین ایشاا... ) یا رفیق صمیمیم حضور داشته باشم اما خودش متوجه نشه و بعد دورادور بهش افتخار کنم! بدبختانه رفیقام کلا ارشدشون توی شهرهای دیگه بود که من نتونستم برم، یه شخصی هم به نام ح. الف که از دانشجویان ارشد دانشگاه خودمون بود پارسال مرداد ماه دفاع داشت و گفت بهم خبر میده اما خبری ازش نشد، یکی هم به اسم س. ص. پ هم شهریور دفاع داشت و طوری شد که من نتونستم برم (آخر ماه بود و منم سرکار بودم) ولی حسابی ازش دلخور شدم سر یه سری مسائل! این یکی دوستامم که پارسال از دانشگاه خودمون قبول شدن هم امیدی ندارم منو برا دفاعشون خبر کنن، یعنی در واقع این آرزو به اون آرزوهای محال خواهد پیوست، تنها امیدم برای تحقق این آرزو الناز و م.پ. ن هست که اگه اینام بی وفا نشن و نکتۀ مهم اینکه اصلا ارشد قبول شن! + دیشب یه گروه به خیل گروه هام اضافه شد، گروهی به اسم "داستان شب" که فقط دوتا عضو داره، منم و یکی دیگه! چون نمیخواستیم چت های روزمره مون قاطیه داستان ها (واقعی) بشه این گروه رو ایجاد کردیم، قراره هر شب دوستم بهم داستان بگه تا من بتونم بخوابم و البته زود بخوابم و تا دیر وقت بیدار نمونم... مدیونین فک کنین اون دوستم م. پ ن  هست! + عنوان یه شعر طنزه که من یه کوچولو تغییرش دادم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۴
بی نام
دو روزه... فقط  دو روزه... چی فقط  دو روزه؟! هیچی دیگه، دو روزه که شبا میشینم قسمت های آخر سریال یوزارسیف رو نگاه میکنم، حالا خوبه از اول نگاه نکردم و فقط این قسمت های آخرشو که دوس دارم نگاه میکنم، فقط ببینین چه واکنش هایی داشته این دو شب سریال نگاه کردنه من! اول واکنش الناز یا به قول م. پ. ن خانومِ علی خانوم: (فقط ببینین حسادت تا چه حد!) و اینم یکی دیگه از دوستام به نام ی. ط... اینم که از دیشب به تمام اسم های مخفف شده توی وبلاگم مخصوصا م. پ. ن حسودی میکنه! به خودشم حسودی میکنه حتی! +از همین تریبون اعلام میکنم که امشبم تحمل کنین تموم میشه و مِن بعد دربست در خدمتم! + خدایا من با این همه حسود چه کنم؟! چگونه عدالت بینشان برقرار کنم؟! خودت راهی نشانم بده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۳۴
بی نام
دیشب با همسایمون قرار گذاشتیم بریم کوه، اونم کدوم کوه؟ خب معلومه دیگه مگه کوه معروفی بجز عینالی تو تبریز داریم که تا همه بیکار میشن میرن اونجا؟ منم گفتم آره بابا بریم، خیلی هم دلم میخواد بریم، چون دیروز هم که پنجشنبه میشد قرار بود با همکارا همگی جمع شیم بریم عینالی و یهویی همون روز کنسل شد و هیشکی نرفت! درواقع حال و هوای کوه زده بود به سرم و گرچه از ارتفاع بدم میاد اما خب عینالی اونقدام ارتفاعش به چشم نمیاد، خلاصه صبح که شد همسایمون اومد که بریم، من گفتم نمیرم، کی حوصله داره سره صبحی بره کوه؟! یعنی یکی از لذت های کوهنوردی اینه که صبحه روزی که قراره بری بگی من نمیرم و لحاف رو بکشی روت و با خیال راحت به خوابت ادامه بدی!! قضیۀ کوهنوردی که کنسل شد منم طبق معمول رفتم شروع کردم به درس خوندن و حالا نخون کی بخون! از صبح ساعت 8 تا ساعت 12 بدون وقفه داشتم فیزیک میخوندم که دیگه دیدم مغزم قفل کرد! درست همون موقع همسایمون اومد که آماده شین بریم لاله پارک! منم که از خدا خواسته ظرف کمتر از 10 دقیقه (بی سابقه) آماده شدم، فقط میخواستم برم بیرون و جاش برام مهم نبود چون واقعا خسته شده بودم! اولین و فکر میکنم آخرین باری که رفته بودم اونجا برمیگرده به چند سال پیش که دوستِ خواهرم ماشین داشت و توی ماه رمضون اومد دنبالمون و همینطوری که رفته بودیم به قوله امروزیا دور دور، یه سری هم رفتیم اونجا، اما یکم بیشتر که فکر میکنم به نظرم یبارم قبل از اون  رفته بودم اما خیلی یادم نیس، خلاصه لاله پارک رو برخلاف خیلیا من اصلا دوست ندارم و اصلا هم از لباسا و وسایل های اونجا خوشم نیومد و حتی یکیشم پسند نکردم! به قول خودم شبیه گونی هایی هستن با این تفاوت که سرو تهشون کش وصل کردن و پارچه های گل منگلی دارن! یعنی واقعا یه مدل درست و حسابی نداره، من نمیدونم دخترا میرن اونجا دقیقا چی رو پسند میکنن و میخرن؟! (کاری با لباسای پسرونه ندارم، نظری هم راجع به اونا ندارم!) فقط یه قسمتش رو خیلی پسند کردم اونم طبقۀ پایین که وسایل خوردنیه! یه جورایی سایز بزرگ همون رفاه خودمونه توی دانشگاه! اگه از اون طبقه فاکتور بگیریم کلا لاله پارک واسه من اصلا جذابیت دیگه ای نداره و اصلا هم دلم نمیخواد دوباره برم اونجا مگر برای گذراندن وقت توی کافی شاپ یا رستورانش! اما کیه که ببره؟! و از اونجایی که شانس و اقبال هم همیشه با من یاره، اگه روزی بنده ای ازبنده های ذکور خدا هم منو ببره اونجا لابد میگه من حساب کنم و هرچی خوردم برام زهره مار میشه! اینم شانسه منه دیگه! اصلا بیخیال... عطایش را به لقایش بخشدیم (یا برعکس فرقی نمکینه!) + همسایمون بعدا بخاطر این تنبلیه من ازم تشکر کرد، چون اگه میرفتیم کوه بخاطر این بادی که امروز شدید میوزید، کوهنوردی رو برامون سخت و اذیت کننده میکرد. + فک کنم دیگه متوجه شدین که برای من اینکه لباسی به دلم بشینه کافیه، نه مارکش مهمه نه مکانی که ازش خریداری میکنم و نه حتی قیمتش!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۶
بی نام
بلـــــه  ولادت حضرت علی و روز مرد رو به همۀ خوانندگان ذکور (مذکر) وبلاگم و اقوام و آشناها تبریک میگم، امیدوارم فقط این یه روز اسم مرد رو یدک نکشن و یکم هم از رفتار حضرت علی (ع) یاد بگیرن که چطور با مردم مخصوصا زنان اعم از فامیل و غریبه رفتار میکرد؛ اصلا اینکه این روز رو گذاشتن به اسم مرد و روز ولادت حضرت فاطمه (س) رو گذاشتن روز زن برای اینه که تلنگری بشه که یاد بگیریم مثل اون دوتا بزرگوار رفتار کنیم! خب دیگه از منبر بیام پایین! اما چیز جالبی که این روزا و مخصوصا دیشب خیلی بهش خندیدم و برام جالب بود این بود که از چند روز پیش دیدم یه عده از دوستام عکس یه سری آقایونی رو گذاشتن برا پروفایلشون؛ اولش با خودم فک کردم که شاید اون شخص آدم مهمی بوده و خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده و دوستام میخوان یاد و خاطره شو زنده نگه دارن، خودمم نمیرفتم بپرسم اما شدید برام جای سوال بود که اون اشخاص کی هستن و چرا شدن عکس پروفایل! تا اینکه دیشب دیدم نصفه بیشتره مخاطبای گوشیم عکسشون شده یه سری آقایونی که هم سن بابای منن، و تازه فهمیدم که عـــــــه واسه روز پدر بوده این کارا؛ اما بازم نفهمیدم که چی بشه؟! که مثلا میخوان بگن مام پدر داریم؟! مگه بقیه حضرت عیسی بودن و پدر نداشتن؟! یا مثلا میخوان بگن ما بابامونو دوس داریم؟! خب آفرین که دوس داری به ما چه؟! که البته این اتفاق هم خیلی واسه منو الناز بد نشد، نشستیم چهرۀ پدرهای بچه ها رو با قیافۀ خوده طرف مقایسه کردیم که ببینیم چند درصد به پدرشون رفتن و چند درصد به مادرشون! اما مساله ای که اینجاس بودن دوستایی که عکس پدرشون رو گذاشته بودن و اصلا هم پدرشونو دوس نداشتن تا جایی که ما میدونیم، واقعا هدف اونا رو از این کار متوجه نمیشم! اما اینو فهمیدم که تو جامعۀ ما قشر تحصیل کرده و عوام هیچ فرقی باهم ندارن، وقتی میبینن همه دارن یه کاری رو میکنن دیگه براشون هدف و اینا مطرح نیس، اونام دنبال بقیه همون کار رو ادامه میدن؛ شاید کسی برای اولین بار عکس پدرشو که فوت کرده بود گذاشته بوده که باعث بشه اقوامش با دیدن اون عکس به مناسبت این روز یه فاتحه ای براش بخونن، بعد بقیه هم به طبعیت از اون اومدن عکس پدرهاشون که در قید حیات هستن و سال به سال به پدرشون احترام هم نمیذارن حتی، اونو میذارن برا پروفایلشون که پدر دوست بودنشون رو به رخ بقیه بکشن! من خودمو میگم با بقیه هم کاری ندارم، من اگه پدرمو دوست داشته باشم بهش خدمت میکنم و احترام میذارم، نه که با عکسش خودمو مضحکۀ عام و خاص کنم! اینکه میگم "مضحکه" بخاطر اون پست های طنزی هست که واسه این دسته از عزیزان ساخته شده، که نشون میده دیگران چه حسی به این رفتار دارن؛ وگرنه من خودم نه این کار رو رد میکنم نه تایید! بگذریم... امروز علاوه بر پدرم که حضوری تبریک گفتم (تف به ریا) به قریب به 20-30 نفر از آقایون و آقا پسرایی که میشناسمشون (اقوام و همکار و همکلاسی و دوست و آشنا) پیام تبریک فرستادم و خداییش بازخورد خوبی داشته! مخصوصا این دوستمون که جواب باحالی هم فرستاده:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۴۱
بی نام