...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

این فارسی حرف زدنه من نه تنها منو از زبان مادریم =ترکی دور نمیکنه بلکه خیلی هم نسبت به لهجه ی سایر ترک زبان ها حساس ترم کرده! مثلا خیلی برام جالب بود که زمان دانشگاه یکی از همکلاسی هام که اهل بناب بود، شب (گِجَه) رو به طور عجیبی که من تا حالا تو عمرم نشنیده بودم تلفظ میکرد (جِجَه) و من هم چقد میخندیدم و میگفتم زهره بازم بگو و بازم من میخندیدم و حتی یادش هم منو میخندونه و دوستم هم اصلا ناراحت نمیشد! یعنی رفتار و خصوصیات دوستام هم کشیده به خودم... با این مقدمه و یه مقدمه ی جدید که میخوام بگم، میخوام بگم چرا و به چه دلیل و چگونه تصمیم گرفتم این پست رو بذارم! یه دوستی داشتم به اسم فائزه که یادم میاد توی یکی از پست ها نوشته بودم که رفته بودیم خونشون و خیلی هم خوش گذشته بود... منو فائزه از زمان آموزشگاه باهم همکلاس بودیم اما اون رفت دانشگاه تاریخ خوند و منم یه سال بعدش توی همون دانشگاه زبان قبول شدم البته فائزه یه سالی از من کوچیکتره... اما اون زمان که اون دانشگاه قبول شد منم بیکار نبودم و دانشجوی شیمی بودم! خلاصه یادمه یبار داشتم با فائزه حرف میزدم که بحث از وسواسی شد و فائزه کلمه ی شستن رو اینجوری تلفظ کرد "یوغورام" (من فارسی حرف میزنم و فائزه ترکی جوابمو میده... این همزبانیمون چندتا کشته مُرده داشته تاکنون! ) و از اونجایی که من خودمم به زبان ترکی مسلطم یاد گرفتم که به شستن میگن "یووُرام" از اون به بعد من به هرکی رسیدم پرسیدم که به شستن چی میگن و قریب به صددرصد تلفظشون مثه اونی بود که من گفتم، نتیجه گرفتم که فائزه احتمالا لهجه داره و اصالتا از اطرافه تبریزه! امروز هم موقع خوردن صبحونه شنیدم که الهه هم به شستن گفت "یوغورام"!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۶:۵۹
بی نام
شاید تقسیم کردن یک زندگی تنها به دو فصل کار چندان راحتی نباشد اما میتوان گفت که دو فصل عمده در طول یک زندگی دوران تجرد و دوران تاهل و شادی ها و غصه های آن دو است! و این دقیقا مرزی است که عقل و احساس روبه روی هم قرار میگیرند! زمانی که بخواهی فصل جدیدی را آغاز کنی و باید بین سه معیار مهم ظاهر و باطن و موقعیت که هیچوقت این سه باهم نیس، چشمت را به روی یک یا دو ویژگی ببندی و تصیمیم بگیری با تمام عواقبش مبارزه کنی! همینجاست که شاید خیلی ها میلغزند... و شاید چشم بیشترین تاثیر را بر انتخاب میگذارد... در همان لحظه گذشته  مهم تر میشود و احساس وابستگی شدیدی به گذشته و زندگی سابق در آدم ایجاد میشود؛ دو دل شدن شاید سخت ترین مرحله ای باشد که تصمیم را دشوار میکند! از همه مهمتر روابط هایی ست که شاید در طول سالها به آنها عادت کرده باشی و گمان کنی ترک عادت برایت دشوار است و این عادت همه چیز را خراب میکند و جلوی تغییرات را میگیرد! سال هاست عادت کردم که حرفای دلمو که نمیتونم به کسی بگم تایپ میکنم توی ورد و بعد گزینه ی don't save رو انتخاب میکنم، یه جورایی راحت میشم، احساس میگم گفتم و مطمئنم که حرفام جایی درز نمیکنه و پس فردا تو سرم نمیکوبن که فلانی فلان روز راجع به فلان مطلب فلان حرفا رو میزدی چی شد حالا؟! نوع نوشته هایی که نوشتم و هیچوقت هیچ جا ثبت نشد مثل دو سه خط بالا بود که فقط و فقط این چند خط رو از بین اون همه حرفایی که داشتم انتخاب کردم تا بتونم به نوعی دلیل ننوشتن توی این چند روز رو هرچند غیر مستقیم بیان کرده باشم! شاید بهترین عنوانی که برای حرفای این مدتم داشته باشم "سردرگمی" باشه شایدم "انتخاب"... فعلا با خودم درگیرم انتظاری ازم نداشته باشین! + عکس: یادگاری از اتفاقی هست که پنجشنبه افتاد... + همین پروانه امروز میلاد رو بدجور ترسوند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
بی نام
آخیییییییییییییییییی چه شود!! همین یه ساعت پیش یه پاکت اومد درخونمون با این مضمون: بله برادر جان ماهم داره میره خدمت! بیست و دوم همین ماه! (اون فلش پُره کارتونه ) داداش بزرگم خدمت نرفت، هیچوقت نمیدونستم چه احساسی داره وقتی برادر آدم میره خدمت اما این آخری رو دیگه مجبور کردیم بره... بهش گفتم میلاد همین که بری کل محل رو هفت شب و هفت روز شام و ناهار میدم (آرایۀ لف و نشر= برین یکم تحقیق کنین ببینین یعنی چی!! آرایه رو هم که من نباید توضیح بدم!) حالا این خبر خوبی بود... از نظر من پسری که خدمت نره مرد نمیشه، اصلا پسر سختی نکشه چطور میتونه سختی های زندگی رو به دوش بکشه؟! نه این پسری که خدمت نرفته چطور میتونه بشه مرد زندگی؟ اصلا میتونه اسم خودشو بذاره مرد؟! یعنی داداش من داره مرد میشه؟! ای جانم! میگم میلاد که میخواد بره ارومیه، حالا من چی بپوشم؟ +دوست میلاد اومده نصیحتش کنه میگه: میلاد اصلا نگران نباش چشمتو میبندی باز میکنی میبینی.... هنوز تموم نشده!! من برم لباس آماده کنم از الان...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۶
بی نام
وی پی انت از یه جای دیگه داره تامین میشه و به خیال خودت خیلی وقته تموم شده و حتی پیگیر هم نیستی ببینی منبعش تمدید کرده یه نه، بعد هی میای توی وبلاگت، توی دفتر خاطراتت، حتی توی چت هات با دوستات توی تلگرام میگی دلم برا فیسبوکم تنگ شده! بعد الان منبعی که وی پی ان برات تامین میکرده، بیاد بهت بگه که اون طفلی خیلی وقته تمدید کرده و فک میکرد تو میدونی و اینا چه حالی بهت دست میده؟ ! واقعا شرم آوره! اینجور دوست داشتنه من مثه دوست داشتنه خیلیا میمونه که میگن فلانی رو دوست دارم اما واسه داشتنش و بدست آوردنش هیچ تلاشی نمیکنن هیچ، بعدشم که یکی دیگه صاحب عشقشون میشه میزنن زیر گریه و طرف رو با کمال پررویی نفرین میکنن!! یکی نیس بگه تو دوسش داشتی واسش چیکار کردی؟! مثه الان که یکی بیاد به من بگه تو که فیسبوکو دوس داری تو تلگرام صبح تا شب چه غل... ی میکنی؟! والاااا آدم باید یکم منطقی باشه و واقعیت رو قبول کنه دیگه !! من خودم به شخصه قبول میکنم که واسه عشقم (فیسبوکو عرض میکنم!) هیچ کاری نکردم! نه دلم میومد پول بدم واسه وی پی ان، نه حتی به منبع اطلاع میدادم که عاقا این سری تو تمدید کن دفعۀ بعد من! بگذریم! از امروز قرار بود سحر نیاد! حتی لیوانشم با خودش برده بود، اصلا جای خالیشو با اینکه خیلی از من دوره اما حس میکردم! درسته وقتی سحر هم هست خیلی نمیبینمش اما همین که میدونم هست خوشحالم میکنه! دلمو به این خوش کرده بودم که حداقل همه هم برن مریم منو تنها نمیذاره! من مریمو هم دوس دارم! زهرا رو هم... هرچند قراره بره! همینجوری امروز مشغول کار کردن بودم و سرمو انداخته بودم پایین که یهو مریم گفت: عهههههههه سحر که اومده!! بلند شدم دیدم اومده، آخر آخرا بود که تونستم باهاش حرف بزنم و فهمیدم سحر قراره فعلا بیاد اما به شرطه ها و شروطه ها که صاحب کارمونم قبول کرده اون شروط رو!! یعنی خیلی خوشحال شدم! اونقد که خستگی این چند روز به کل از بین رفت... یعنی بودنه یه دوست در کنارم اینقد خوشحالم میکنه شما فقط تصور کنین که اگه حبیب* در کنارم باشه چه شود!! *حبیب اسم شخص خاصی نیس، از این پست به بعد به جای مخاطب و همسر و اینا از این کلمه استفاده میکنم، بار معناییش زیاده... حبیبم! + آخ آخ یادم نبود اسم همسر همکارمونم حبیبه!! اصلا به من چه... مگه فقط تو دنیا یه حبیب هست!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
بی نام
به نظر شخص شخیص بنده دختر که به سن بلوغ رسید باید بره خونه ی شوهر تموم شد رفت! با من بحث هم نشه که دلایل دندان شکنی دارم در این زمینه! اولین دلیل اینه که سنش که بره بالا و با دوتا پسر سلام و علیک داشته باشه دیگه نمیتونه مثل آدم راجع به خواستگاراش فک کنه و همش اون خواستگار بدبختشو با اون چندتا پسری که فقط واسه گذر وقت باهاش حرف میزنن مقایسه میکنه و آخرشم به امید اینکه یکی از دوس پسراش (!!) بیاد بگیرتش به خواستگارش جواب رد میده و همینجور سنش که میره بالا توقعشم میره بالا و آخرش نه تنها دوس پسرش نمیاد خواستگاریش بلکه دیگه واسش خواستگار هم نمیاد! دیدم که میگماا وگرنه شما که منو میشناسین بی خود و بی جهت حرفی نمیزنم که! از شما چه پنهون سالهاس که تصمیم جد دارم که دخترمو در اولین فرصت به عقد دایم یه آقا پسر گل دربیارم که نه اون این چیزا رو ببینه نه من شاهد دوباره ی این اشتباها باشم! عارضم به خدمتتون که پنجشنبه در اثنای اونهمه مشغولیتی که داشتیم یه قرار غیر رسمی هم با شخصی داشتیم که دو روزه فکرمو چنان مشغول کرده که با وجود وقت بسیار، حوصله ی نوشتن نداشتم! فقطم یکسره دارم از اقوام و آشنایان نصیحت میشنوم، یعنی کار به جاهایی رسیده که کم مونده برم یگم آقاجون خیلی خوشت میاد برا خودت بسم ا...! دیروزم با وجود اینکه جمعه بود اما اومدیم سرکار و خب البته یکم هم برام بهتر بود که کمتر فکر کنم! توی این دو روز به قدری فک کردم که اگه واسه کنکور اینقد فک میکردم حتما پزشکی رو شاخم بود! خلاصه این روزا سرم خیلی شلوغه... یا بالاخره به خیر میگذره یا باید به خیر بگذره! به هر حال همیشه یکی از شرط های مهم من در کنار هزار و یک شرطی که دارم اینه که نباید منو از نت جدا کنه... اصلا نت برا من مثه اکسیژن میمونه... میشه من رو بدون نت رو تصور کنین؟! حتی تصورشم محاله! + توی گروهمون توی تلگرام برای این هفته جمعه صندلی داغ من انتخاب شدم!! خیلیا خیلی سوال ازم دارن، امیدوارم همشون یادشون بره!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۴:۲۲
بی نام
الان که دارم این پست رو میذارم خونه تشریف دارم!! چرا؟! آیا مرخصی گرفتم؟ آیا اتفاقی افتاده؟ باید به عرضتون برسونم که آخرای ماه محاله امره که بهمون مرخصی بدن چون سرمون خیلی شلوغ میشه و امروز بیست و هفتمه آبان ماه سال  1394 ه.ش است!! و این عجیبه که من الان خونه چیکار میکنم؟! اینو اینجا داشته باشین تا یه قضیه ای رو تعریف کنم! از وقتی اومدیم این محل کار جدیدمون کیبوردهای زهرا و مریم عوض شدن و مال اونا از اون خوشگلا شده که انگشت روش بازی میکنه!! ماله منم همون قدیمیه که دکمه هاش سفته و باید محکم فشار بدم! یه روز که مریم نبود به زهرا گفتم که کیبورد مریم رو خیلی دوست دارم و زهرا گفت بیا عوض کنیم و گفتم شاید مریم بیاد ناراحت بشه بالاخره سیستم اونه دیگه! (آیکون زهرا که با هاله ای از نور احاطه شده) خلاصه تا اینکه میرسه به چند روز پیش که گفتم سیستم مریم خراب شده و زهرا داشت تعمیر میکرد که سیستمش دیگه اون کیبورد رو قبول نکرد و با کیبورد من عوض شد و منم به آرزوی دیرینم رسیدم! و به این میگن پاداش صبر در برابر سختی ها اینا رو گفتم که برسم به اینجا که هنوز سیستم مریم خرابه و تنها سیستمی که مثل آدم کار میکنه سیستم منه!! بالاخره صاحبش منم دیگه!! دیشب صاحب کارمون زنگ زد و ازم خواست که بعدازظهر برم، چون کار من جوریه که اگه پرینتر داشته باشم توی خونه هم میتونم انجامش بدم! یعنی حتما واجب نیست همون لحظه که ارباب رجوع اونجا هست کارشو انجام بدم! اما بقیه برای انجام کارشون در حضور ارباب رجوع به شدت وابسته به اینترنت و کامپیوتر هستن! خلاصه اولش قبول نکردم اما بعدش دیدم حق داره چون سیستم من خیلی اونجا نیازه! حالا هم منتظرم تا ساعت بشه یک و کم کم برم سرکار! اما مشکل اینجاس که داره آروم آروم برف میاد و هوا به شدت دونفره س! و من از صبح علی الطلوع دارم فک میکنم که نفر دوم از کجا بیارم تا محل کارم باهاش قدم زنان زیر برف راه برم! اومدم اینجا اعلام کنم که به یک نفر به مدت نیم ساعت برای قدم زدن زیر برف نیازمندیم! نبود؟ + اینطور که بوش میاد از ماه بعد قراره من تک و تنها بعد از ظهرها برم سرکار اما من اینجوری اصلا دوست ندارم! امیروزم میرم میگم! درسته موقع کار دوست دارم تنها باشم اما واقعا دوستامو نبینم نمیتونم کار کنم! مخصوصا که سحر هم تا هفتۀ بعد هست و زهرا هم تا ماه بعد و مریم هم تا بهمن بعد!! مریم بهم قول داده تنهام نذاره اما خب بالاخره اونم بره سرخونه و زندگیش باز من تنها میشم!! +ای خداااااااا هوا چرا اینقد دونفره س!! لااقل سه نفرش کن که دلمون نگیره! + راستی امروز کلاس آشپزیمونم کنسله!! یعنی کلا استادمون کاری پیش اومده واسش نمیتونه بیاد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۶:۵۱
بی نام

داشتیم صبحونه میخوردیم که صاحب کارمون یهو منو به سحر نشون داد و گفت این دختر چشه دو سه روزه توی لاکه خودشه؟! سرمو بلند کردمو لقمه ای که دستم بود رو گاز زدم و گفتم من؟!!! البته خیلی هم بی راه نمیگفت، از شما هم که پنهون که نیست، با امروز میشه سه روز که حال خوشی ندارم اما دیگه بسه، تصمیم گرفتم بیخیال باشم، به جهنم کی بهم ارزش میده و کی نمیده!والاااا باید توقع و انتظاراتمو بیارم پایین تا یکم حالم خوب شه! دیروزم که با الناز و زهرا قرار بود بریم بیرون، زهرا خانوم میخواست دبه دربیاره که نیاد، با هزار و یک تا خواهش و التماس راضیش کردم و هنوز چند دقیقه ای مونده بود به وقت قرار که دیدم الناز همچین پیامی فرستاده: اینم نمایی از پارکی که رفته بودیم و داشتیم یخ میزدیم انگار مجبور بودیم!راست: آستین قرمز الناز، بغلیش سانازچپ: آستین قرمز من، کناریم که فقط انگشتش افتاده زهراوسط شیرینی هایی که پختم و پوست شکلات ها!!! موقع برگشت هم با الف.خ اومدیم خونه و چون واسه اونم یکمی شیرینی داده بودم در عوض واسم کلی از این بیسکوییت ها آورده بود که من بعد از اینکه در طرفه العینی توسط سه چهار نفر غارت شد یادم افتاد ازشون عکس بگیرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۶:۵۶
بی نام

جمعه بود... توی اون گروهمون توی تلگرام که میگفتم تعدادش هیچوقت از 30 نفر تجاوز نکرده قرار بود طبق قوانینی که من تعیین کرده بودم صندلی داغ برگزار بشه تا بیشتر همو بشناسیم و طبق همون قوانین اولین نفر مدیر گروه یا همون میم بود! نمیدونم این پیشنهاد کی بود اما به نظر من آدم هرچی کمتر دوستاشو بشناسه بیشتر دوسشون داره و اصلا آدم یکی رو نشناسه بهتره! اون روز اینقد حالم بد بود که وقتی سید خبر داد که قراره بره کربلا بجای اینکه خوشحال بشم نمیدونم چرا دلم گرفت... تازه دیروز وقتی یادم افتاد کلی خوشحال شدم و یکمی هم غبطه خوردم به اون و یکی دیگه از بچه ها (همونی که شهریور باهاش رفته بودم بیرون!) که اتفاقا اونم همین جمعه قراره بره!! اصلا دیروز اونقد حال و احوال روحیم خراب بود که مرخصی گرفته بودم و مونده بودم خونه و حتی حوصله ی اینترنت اومدن هم نداشتم! اونقدری که وقتی اون رفیقم که دوسش دارم خیلی باهام سرد برخورد کرد انگار منو نمیشناسه وبراش یه غریبه م، مثله قبل ناراحت نشدم و هیچ واکنشی به رسمی حرف زدنش نشون ندادم! یعنی زهرای دیروز اصلا من نبودم! حتی یکی از دوستام که اسم منو گذاشته بود بمب انرژی واقعا باورش نمیشد منم میتونم یه روز تا این حد ناراحت باشم! از طرفی با الناز و زهرا هم که امروز قراره بریم بیرون قول داده بودم از همون شیرینی دوباره درست کنم... راسته که میگن آدم وقتی خوشحال نباشه حتی رو دست پختشم اثر میذاره! یه چندتاییشو توی روغن سرخ کردم و بقیه شو همینجوری گذاشتم توی فر! اصل این شیرینی طوریه که باید سرخ بشه اما اینقد بی حال بودم که از خودم ابتکار به خرج دادم... شاید ظاهرش قشنگ شده باشه اما طعمش اصلا خوب نیست، نمیدونم شایدم من فک میکنم طعمش خوب نیس چون میلاد به تنهایی اکثرشو خورد و خیلی هم خوشش اومده بود! امروزم حالم نسبت به دیروز بهتره اما...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۵:۱۰
بی نام
دو سه روزی میشه که سیستم هامون مشکل پیدا کرده و نمیدونیم چی شده، ویروسی شده یا باکتری یایی یا شایدم قارچی! به هر حال دیروز هم سخت افزاری هم نرم افزاری رفیتم به جنگ با این عوامل بیگانه! اینم مهندس کامپیوترمون زهرا خانوم در حال تعمیر سیستم خودش و مریم! لازم به ذکره که هنوز درست و حسابی تعمیر نشدن و احتمالا با سیستم های جدید جایگزین بشن! همین نیم ساعت پیش همه توی آشپزخونه نشسته بودیم داشتیم صبحونه میخوردیم که متوجه شدیم مریم و سحر احتمالا از بهمن ماه دیگه نیان، چون دیگه قراره برن سر خونه و زندگیشون و خب نمیرسن اینجا هم بیان! زهرا و الهه هم بعد از محرم و صفر قراره براشون خواستگار بیاد و اونطوری که اونا خواستگاراشون رو میشناسن قرار نیس بهشون اجازه داده بشه که کار کنن! میمونه من!! من تنها میمونم!! باورتون میشه؟! به همین مناسب اومدم "اطلاعیه" بدم که بنده به یک همسر ایده آل تا یکی دو ماه دیگه سریعا نیازمندم! آبروم در خطره! اینا همشون از من کوچیکترن!! چه معنی میده اینا برن و من بمونم! البته فقط واسه اینه که تنها نیام سرکار هااا وگرنه منو ازدواج؟! اصلا بابا!! دیروزم توی کلاس آشپزی کنار منو سحر یه دختری نشسته بود؛ منم هی داشتم غر میزدم که من به آشپزی علاقه ندارم و از این صوبتا؛ یهو دختره برگشت به سحر گفت زهرا (یعنی من) فقط به درس خوندن علاقه داره و خیلی دختر زرنگ و درسخونیه! بعد قیافه من برگشتم گفتم ببخشید من شما رو به جا نمیارم شما؟! گفت من از همکلاسی های دوران راهنماییت هستم توی فلان مدرسه!! بازم من درسته که یادم نیومد اما الکی مثلا یادمه گفتم آآآآآرررره میگم قیافه تون آشناس! اما در واقع اصلا آشنا نبود! گفت تو اصلا عوض نشدی همون قیافه ی معصوم اونموقع تو چهره ته! گفتم من همیشه مظلوم و معصوم واقع شدم!! اما همچنان من + دلیل اینکه تمام دوستای دوران راهنمایی و دبیرستانم حتی اونایی که باهام همکلاس نبودن منو دقیق با اسم و فامیلم یادشونه اینه که من تنها کسی بودم که بین 500-600 نفر دانش آموز ترک زبان که به جز موقع روخوانی کتاب هرگز به زبان دیگه ای صحبت نکردن، فارسی حرف میزدم! و بارها هم به این دو سوال جواب دادم که 1) اصالتا کجایی هستم؟ تبریزی هستم.  2) چرا پس فارسی حرف میزنی؟ چون بزرگ شده ی کرمانشاه هستم و ترکی یاد نگرفتم! همیشه تافته ی جدا بافته بودم و با همه فرق میکردم! اینم یکی از تفاوت های من با آدمای اطرافمه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۶:۴۵
بی نام
دیروز اتفاق جالبی افتاد! صاحب کارمون گفت اگه دفتر رو تمییز کنیم برامون پیراشکی میخره، زهرا و مریم و الهه بسیج شدن که تمییز کنن و منم الکی این طرف اون طرف میرفتم! البته بیکاره بیکارم نبودم، میخندوندمشون و ازشون عکس گرفتم! واقعا کار من سخت تر بود!! چون من کمک نکرده بودم و بارون هم میومد واسه اینکه شدید نشه و بتونم به موقع برسم خونه از خوردن پیراشکی منصرف شدم و ساعت دو که شد دوتا پامو کردم توی یه کفش که من میخوام برم خونه، هر کاری کردن که بمونم واسه پیراشکی گفتم نمیمونم که نمیمونم! که خب میموندم هم ضرر میکردم چون الان مطلع شدم که پیراشکی وعده ای بیش نبود!! این عکس کارگران مشغول به کار:(از راست: زهرا، الهه، مریم) قبل از اینکه راجع به اتفاق دیشب بگم لازم میدونم بگم که چند شبه توی گروه ادبیات من و چند نفر از آقایون و گاهی هم یه خانوم دیگه مشاعره میکنیم و خب بیشتر شعرایی که میذایم عاشقانه هست! من میخوام بدونم توی شعر عاشقانه چی میگن؟! مثلا میگن عشقم برو نمازتو سر وقت بخون؟! بابا خب شعر عاشقانه پره از آغوش و بغل و بوسه! حالا چند نفر رفتن به مدیر اون گروه شکایت کردن که وااااااااای اسلام داره تو خطر میوفته!! آخه من میخوام بگم مرد یا زن مومنی که رفتی چنین حرفی زدی و معلوم نیس از شعرای ما چه برداشتای دیگه ای کردی، من بخوام کسی رو ببوسم میرم توی قسمت خصوصی اونقد میبوسمش که یا جان اون دربیاد یا جان من! دوما مگه مرض دارم کسی رو ندیده و نشناخته ببوسم آخه؟! خداییش تو خودت میتونی که همچین فکری راجع به بقیه میکنی؟! یه زمان توی فیسبوک جک های خنده داری راجع به شوهر و دوس پسر و مخاطب و اینا میذاشتم همه فک میکردن من دنبال دوست پسرم! اصلا مردم ما فرق بین طنز و شعر و واقعیت و جدی و کلا فرق بین هیچی رو نمیدونن!! بعد خودشونو عقل کل میدونن! آخه توی گروهی که برادر و آشنایان من که خیلی هم بهشون ارادت دارم هستن چه دلیلی داره من بخوام با نیت خاصی به پسر مردم بوسه تحویل بدم؟! یعنی دور از حضور هر آدم احمقی هم میدونه که اینجور حرفا جاش توی جای عمومی نیس مگر اینکه واقعا بدون قصد و غرضی باشه! که خب تعداد احمق ها بیشتره همیشه!! حیف که اون گروه رو دوس دارم وگرنه بدون معطلی حتما لفت میدادم! آیکون زهرای عصبانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۵:۵۰
بی نام