داشتیم صبحونه میخوردیم که صاحب کارمون یهو منو به سحر نشون داد و گفت این دختر چشه دو سه روزه توی لاکه خودشه؟! سرمو بلند کردمو لقمه ای که دستم بود رو گاز زدم و گفتم من؟!!! البته خیلی هم بی راه نمیگفت، از شما هم که پنهون که نیست، با امروز میشه سه روز که حال خوشی ندارم اما دیگه بسه، تصمیم گرفتم بیخیال باشم، به جهنم کی بهم ارزش میده و کی نمیده!والاااا باید توقع و انتظاراتمو بیارم پایین تا یکم حالم خوب شه! دیروزم که با الناز و زهرا قرار بود بریم بیرون، زهرا خانوم میخواست دبه دربیاره که نیاد، با هزار و یک تا خواهش و التماس راضیش کردم و هنوز چند دقیقه ای مونده بود به وقت قرار که دیدم الناز همچین پیامی فرستاده: اینم نمایی از پارکی که رفته بودیم و داشتیم یخ میزدیم انگار مجبور بودیم!راست: آستین قرمز الناز، بغلیش سانازچپ: آستین قرمز من، کناریم که فقط انگشتش افتاده زهراوسط شیرینی هایی که پختم و پوست شکلات ها!!! موقع برگشت هم با الف.خ اومدیم خونه و چون واسه اونم یکمی شیرینی داده بودم در عوض واسم کلی از این بیسکوییت ها آورده بود که من بعد از اینکه در طرفه العینی توسط سه چهار نفر غارت شد یادم افتاد ازشون عکس بگیرم!
جمعه بود... توی اون گروهمون توی تلگرام که میگفتم تعدادش هیچوقت از 30 نفر تجاوز نکرده قرار بود طبق قوانینی که من تعیین کرده بودم صندلی داغ برگزار بشه تا بیشتر همو بشناسیم و طبق همون قوانین اولین نفر مدیر گروه یا همون میم بود! نمیدونم این پیشنهاد کی بود اما به نظر من آدم هرچی کمتر دوستاشو بشناسه بیشتر دوسشون داره و اصلا آدم یکی رو نشناسه بهتره! اون روز اینقد حالم بد بود که وقتی سید خبر داد که قراره بره کربلا بجای اینکه خوشحال بشم نمیدونم چرا دلم گرفت... تازه دیروز وقتی یادم افتاد کلی خوشحال شدم و یکمی هم غبطه خوردم به اون و یکی دیگه از بچه ها (همونی که شهریور باهاش رفته بودم بیرون!) که اتفاقا اونم همین جمعه قراره بره!! اصلا دیروز اونقد حال و احوال روحیم خراب بود که مرخصی گرفته بودم و مونده بودم خونه و حتی حوصله ی اینترنت اومدن هم نداشتم! اونقدری که وقتی اون رفیقم که دوسش دارم خیلی باهام سرد برخورد کرد انگار منو نمیشناسه وبراش یه غریبه م، مثله قبل ناراحت نشدم و هیچ واکنشی به رسمی حرف زدنش نشون ندادم! یعنی زهرای دیروز اصلا من نبودم! حتی یکی از دوستام که اسم منو گذاشته بود بمب انرژی واقعا باورش نمیشد منم میتونم یه روز تا این حد ناراحت باشم! از طرفی با الناز و زهرا هم که امروز قراره بریم بیرون قول داده بودم از همون شیرینی دوباره درست کنم... راسته که میگن آدم وقتی خوشحال نباشه حتی رو دست پختشم اثر میذاره! یه چندتاییشو توی روغن سرخ کردم و بقیه شو همینجوری گذاشتم توی فر! اصل این شیرینی طوریه که باید سرخ بشه اما اینقد بی حال بودم که از خودم ابتکار به خرج دادم... شاید ظاهرش قشنگ شده باشه اما طعمش اصلا خوب نیست، نمیدونم شایدم من فک میکنم طعمش خوب نیس چون میلاد به تنهایی اکثرشو خورد و خیلی هم خوشش اومده بود! امروزم حالم نسبت به دیروز بهتره اما...