در راستای زیباسازی شهر تبریز (الکی!) مدتی بود که در سطح شهر شاهد اینچنین فواره هایی بودیم! مطمئن نیستم این لوله ی ترکیده ی آب شرب بود یا غیرشرب، ولی خب یه ماه اینجوری آب هدر میرفت اما موجبات شادی خیلیا رو فراهم کرده بود... همچنین ماشینا از کنارش آهسته رد میشدن و از خدمات کارواش رایگانه اونجا استفاده میکردن!
+ آقا این همراه اول چرا بیشعوره اینقد؟ سرخود برمیداره واسه ما طرح فعال میکنه بعد زنگ میزنیم به اپراتورش تازه اونا شاکی ان که خودتون فعال کردین دیگه! در حالی که ما روحمونم خبر نداره که چه طرحه کوفتیه!
+ چقد همه چی گرونه! اوضاع تا ۱۴۰۰ اینجوریه حسن؟؟ اگه اینجوریه بگو ما طاقتشو داریم؛ فقط جان خودت بدتر از این نشه که دیگه واسه اون طاقتشو نداریم :(
+ دیروز روز کارمند بود... به خودم تبریک میگم :) النازم با شک و تردید می پرسه میگه تو الان کارمندی (که تبریک بگه یا نه)؟ میگم نه گلم بنده کارگرم... صبر کن اون روز بهم تبریک بگو :/ چقد زور داره تبریک گفتنه خشک و خالی؟! نگین آقا نگین! حالا خوبه از اون خونواده هاش نیستیم که اگه کادو نگیریم آبروی طرفو ببریم! والا...
همیشه از تنهایی متنفر بودم، متنفر بودم از اینکه تنهایی برم بیرون، تنهایی سوار ماشین بشم، تنهایی برم خرید، تنهایی غذا بخورم، تنهایی بخوابم، تنهایی کاری کنم... کلا متنفر بودم از اینکه تنها باشم، هرجا، توی هر شرایطی! اما الان احساس میکنم تنهایی اونقدا هم بد نبود که ازش نفرت داشتم! یه وقتایی حتی خوبم هست!
مثلا میز کار من از بقیه ی همکارا جداست و قبل از اینکه با آبجی همکار بشم و الانم که دیگه سرکار نمیاد تنها بودم و هستم! این یه مزیته... حرفام پیش خودم میمونه و کمتر حرف میزنم و کمتر حرف بقیه رو می شنوم و میتونم به چیزهایی که دوست دارم فک کنم (وقتای بیکاری) یا رویا پردازی کنم (کاری که از بچگیم میکردم و بهترین سرگرمیم بود!)
دیروز بخاطر یه سری مشکلات کارام مونده بود واسه امروز! صاحب کارمون ازم خواست امروز برم انجامشون بدم که نمونن برا فردا! خیلی وقت بود سرکار اینجوری تنها نشده بودم، هم حس خوبی داشت هم حس بد... شاید حس بدی که داشت واسه جمعه بودنش بوده، اما حس خوبش خیلی بیشتر بود... در رو که باز میکردم بیام دفتر صاحبه مغازه های اطرافمون (همسایه هامون تو محل کار) یه جوری نگام میکردم انگار اومدم دزدی! اینو دیگه همه میدونن که من کلید اونجا رو دارم ولی باز تو نگاهشون خیلی حرفا بود!
موقع کار کردن دوتا داستان صوتی گوش دادم! خدا بیامرزه پدر اونی رو که این داستان ها رو خوند و صداشو برای اولین بار ضبط کرد و در اختیار عموم گذاشت! تو دوران کارشناسی که گرایش ما ادبیات بود اونقد رمان و داستان و تحلیل هاشونو خوندیم که الان از خوندن کتاب های متفرقه مثل رمان و داستان و اینا متنفرم! مخصوصا رمان های مثلا عاشقانه ی ایرانی! این داستان صوتی ها خوبن واسه خسته هایی مثل من!
+ یاد یه چیزی افتادم امروز! یه پسری تو کلاسمون بود که شاگرد اولمون بود و بعدها گفتن بورسیه ی سوئد گرفته، لهجه ی انگلیسی فوق العاده ای داشت... اگه شروع میکرد انگلیسی حرف زدن محال بود کسی بفهمه ایرانیه! استادامون اسم هر رمان از هر نویسنده ای رو میگفتن، میگفت خوندم! یه روز گفتیم آقای فلانی چطوری وقت میکنی این همه رمان میخونی؟ گفت خیلیاشو نخوندم؛ گوش دادم! خدا هرجا هست حفظش کنه!
خیلی حس بدیه که دوست داشتن یه طرفه باشه...
وقتی بهش مستقیم میگم علاقه ای بهش ندارم، وقتی بلاکش میکنم، وقتی باهاش سرد برخورد میکنم و سعی میکنم تا جای ممکن به احساساتش احترام بذارم و شده حتی با یه کلمه جوابشو بدم؛ چهار ساله حتی ذره ای از احساسش کم نشده واقعا کم میارم...
خدا کنه خسته بشه، از من متنفر بشه، اینهمه دختر که عاشق پول و موقعیتش هستن، خدا یکی از همینا جلوی راهش بذاره... گناه داره :(
+ عیدتون مبارک :)
+ طنز نوشت: چقد دوست داشتن های یه طرفه رو تجربه کردم... علاقه م به بازیگرای کره ای رو عرض میکنم :))
برگرفته از کتاب بیشعوری نوشته ی خودم :)
میدونی من چندسال از تو بزرگترم؟
+ اوهوم!
چند سال؟
+ یه پنج شیش سالی میشه!
آفرین! تو هرچقد هم سنت بره بالا باز از من کوچیکتری! با ازدواج و تولیدمثل بزرگ نمیشی که فک میکنی بعدش میتونی هر جور دلت میخواد حرف بزنی و بی احترامی کنی؛ این فقط بیشعور بودن تو رو نشون میده وگرنه کار شاقی نکردی! حیوونا هم جفت گیری میکنن... در جریانی که؟!
بی ربط نوشت:
از دعاهای مامانمه که میفرمایند: خدایا دشمنت رو هم با "خر" طرف نکن! ما که دیگه اونقدام دشمنت نیستیم...!
همیشه یه سری کارها رو دوست داشتم انجام بدم که شرایطش جور نبود اون موقع، الان که انجام میدم هی میگن دیگه واسه دختری به سن تو زشته این کارا... اما اینا نمیخوان بفهمن که من هیچوقت کودک درونم رشد نکرده و هیچوقت هم قصد نداره بزرگ شه! :)
راستش کوچیک بودن و کوچیک موندن حتی با اینکه سن شناسنامه ایمون میره بالا حس خیلی فوق العاده ایه...
من اکثر دوستام از خودم کوچیکترن، حتی اونی که دوسش داشتم و اونی که عاشقش بودم (اینا با هم فرق دارن خخخخ) هم از من کوچیکتر بودن! بهترین خاطرات و اتفاقای زندگیم با کسایی بوده که کوچیکتر از من بودن... یه جورایی با اون معلمه توی سریال کره ای "بزرگ" که توصیه میکنم ببینین (البته اگه دوست داشتین که بعید میدونم!) همچین حس همزاد پنداری دارم! حتما قرار نیست که دختر کوچیکتر باشه! یه جاهایی هم مثل حضرت خدیجه دختر بزرگتر میشه... جدیدا کیا رو دارم با کی مقایسه میکنم :))
بله داشتم می گفتم که (الان میخوام بگم یعنی) گوشی های قبلی من جا واسه آویزون کردنه چیز میز نداشتن! به تازگی کشف کردم که میتونم از این گوشی یه آویز آویزون کنم... هیچ جا مدل دلخواهم رو پیدا نکردم و خودم دست به کار شدم... خیلی قشنگ از آب دراومده... طوری که آبجی سفارش داده یکی هم برا اون درست کنم :)
+ امروز تولد مهیاره... دو سال پیش این موقع با اینکه حس خوبی نسبت به عمه هام نداشتم اما، حس عمه شدن رو تو من ایجاد کرد... حسی که اگه مهیار نبود هیچوقت نمیفهمیدمش... عزیزه دل عمه... الهی من فدای اون چشمای گردالیت بشم :) خدا کنه وقتی بزرگ میشی مثل ماها نباشی که خیلی از آرزوهات رو دلت مونده باشه، خدا کنه اونقد زندگی شادی داشته باشی که هیچوقت پشیمون نشی از اینکه بزرگ شدی، حسرت دوران کودکیت رو نخوری... تولدت مبارک عشق اولم (سهیل هم عشق دوممه) :))
+ پانصدمین پستم تقدیم به تو باد :)
هنوز چند دقیقه ای از شنیدن این روایت نگذشته بود که چیز جالبی شنیدم!
ما یه همسایه ای داشتیم که یه دختر خوشگل داشت، دو سه سالی میشه از اینجا رفتن، همین هفته ی پیش جشن عروسیش بود و چند نفری از همسایه ها رو دعوت کرده بودن، با خبر شدیم که آقا داماد یه پسر آلمانی الاصل هستن که نسل اندر نسل هیچ ربطی به ایران ندارن!! نشستیم با مامان بررسی کردیم که این دو نفر چطوری ممکنه با هم آشنا شده باشن، از اونجایی که میدونیم دختره خارج از کشور نرفته فقط دو راه واسه آشنایی اینا میمونه، اول که خب اینترنته! دومیش هم ممکنه پسره به عنوان توریست اومده باشه و دختره رو اینجا دیده باشه! ولی به هر نحوی هم آشنا شده باشن هم جالبه هم ترسناک! جالبیش که مشخصه، اما من خودم به شخصه میترسم برم تو دنیایی زندگی کنم که هیچی راجع به فرهنگ و زبان و آداب و رسومشون نمیدونم... والا به پسرای ایرانیش نمیشه به این راحتی اعتماد کرد چه برسه خارجی!
همیشه فک میکردم این چیزا تو فیلما اتفاق میوفته فقط، اما انگاری تو واقعیت هم وجود داره فقط ما بی خبریم!
در هر صورت خواستم بگم آرزوی آقا احسان که در جستجوی یک بانوی ژرمنی هستن و من که منتظر یه داماد به قول میلاد کُرَوی هستم چندان بعید نیست! شاید خدا نیمه ی گمشده ی ما رو هم توی یه کشور دیگه خلق کرده... خدا از اینکارا قبلا ها هم کرده، مثلا ازدواج امام حسن عسکری با نرجس خاتون! ببین کی رو با کی مقایسه کردم :))
خلاصه "قسمت" رو حتی اگه مثل من بهش اعتقاد نداشته باشین، نباید تو زمینه ی ازدواج دست کم بگیرین!
امروز رفته بودیم خونه ی خالم اینا، همینطور که نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم یهو دیدیم صدای جیغ زن و مرد همسایه ی دیوار به دیوارشون میاد، طوری جیغ میزدن اول فک کردیم کسی مُرده یا کسی کشته شده، همه ی محل ریختن جلوی خونشون و مَرده داد میزد که شما رو بخدا در رو باز کنین و منو نجات بدین، به زور و بلا مرده اومد بیرون و لباسش پاره پاره شده بود و بدنش زخمی بی حال افتاد وسط خیابون! بعد فهمیدیم که این پسره و نامزدش که تو خونه ی مادر زن تنها بودن حرفشون میشه و دختره این پسره رو به این روز درمیاره! بعد که پسره یکم حالش جا اومد نشست تو خیابون گریه کرد و مامور اومد و خلاصه آخرش چون ما از خونه ی خالم اینا برگشتیم خونه، نفهمیدیم چی شد! اما خیلی جالب بود... پسره حتی سیلی هم تو گوش نامزدش نزده بود و دختره چه بلائی سرش آورده بود!!!! مگه میشه یه پسر اینقد عاجز باشه که نتونه از پس یه دختر بربیاد؟ من معتقدم یه پسر از لحاظ جسمی هرچقد لاغر و ضعیف هم باشه همیشه زورش از دختر بیشتره، یعنی اینجوری خلق شدن، اونوقت چجوریه که یه دختر میتونه همچین بلائی سر یه پسر (اونم اونجوری که ما دیدیم خیلی گنده تر از دختره بود) بیاره؟؟ چند وقت پیش تو اخبار شنیدم که میگفت آمار آزار و اذیت آقایون توسط خانوم ها ( دقیق نمیدونم) چند درصد افزایش پیدا کرده، کلی خندیدم، گفتم مگه میشه؟ مگه داریم؟ تا اینکه امروز با چشم خودم دیدم... واقعا داریم به کجا میریم؟! :/
تا قبل از کنکور که درس میخوندم، تا فرصتی گیر می آوردم میرفتم سراغ درسام، مامان میگفت چه خبرته اینهمه میخونی یکمم استراحت کن، فیلم ببین! الان که دارم وقتای بیکاریمو فیلم میبینم مامان میگه چه خبرته برو کتاب بخون، کتاب میخونم میگه چه خبرته این چرتو پرتا رو میخونی، برو قرآن بخون، توی ماه رمضون که ختم قرآن داریم، واسه اینکه یه ماهه باید تموم کنم از هر فرصتی واسه خوندنش استفاده میکنم مامان میگه چه خبرته فقط کارت شده قرآن خوندن! با گوشی ور میرم میگه چه خبرته هی سرت تو گوشیه؟ خلاصه هرکاری میکنم یه حرفی توش هست! واقعا نمیدونم چیکار کنم مامان راضی بشه! از فردا تصمیم دارم برم بشینم پیشش زل بزنم بهش و هی بهش نگاه کنم! والا به بازی با گوشی گیر میده، به درس خوندن گیر میده، به فیلم نگاه کردن گیر میده، کلا گیر میده، خداییش وقتای بیکاریمو چیکار کنم؟ شماها چیکار میکنین؟ خوبه برم با پسر مردم بگردم و گناه کنم؟ خب من که کاری به کسی ندارم می شینم فیلممو میبینم، فیلم های کره ای هم دیگه همه میدونن که به کثیفی فیلم های آمریکایی نیست! واقعا نن جون فازت چیه؟ چیکار کنم؟ عجب گیری کردیماااا...
اون روز که رفتیم کوه داغ بودیم نمی فهمیدیم، الان کم کم شاهد پا دردهای شدیدی هستیم که البته واسه من کمه و واسه مامان شدیده! به بچه ها میگم بازم بریم کوه؟ با نگاه هاشون میفهمونن بهم که دلشون میخواد اون لحظه منو بکُشن :) منم عمدا هی تکرار میکنم :))
+ آخرین سریالی که دیدم و امروز تموم شد سریال "گابلین" بود! درسته یکم اعتقاداتی که بر اساس اون این سریال ساخته شده با اعتقادات ما فرق داره و بعضا ضد اعتقادات ماست، اما اگه خواستین ببینین اول نقدهای وارد شده به سریال رو بخونین بعد اونو ببینین! سریال قشنگیه :)
این یکی از آهنگ های متن اون سریال که خیلی پسندیدم :)