...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

امروز قرار بود بریم کوه و البته رفتیم... من و مامان و سه تا از همکارام با ماشین نامزد یکی از همکارا (دوستِ داداش من!) رفتیم و همسر و دختر و خواهر و خواهرزاده ی صاحب کارمون هم بعدا به ما ملحق شدن! 

(واسه اونایی که ندیدن) کوه عینالی دوتا مسیر داره، یکیش مسیر کوهه مثل کوه های دیگه که البته راه های مختلفی براش هست؛ راه دوم قبلا آسفالت بود که الان سنگ فرش کردن اونجا رو و به جز آدم های پیاده، ون هایی اونجا هستن که افراد رو جا به جا میکنن! نصف راه رو از راه کوه رفتیم و پدرمون که دراومد، بقیه شو از راه آسفالت رفتیم...

واقعا خیلی خیلی خوش گذشت و جای خیلی هاتون خالی بود...

موقع برگشتن که شب شده بود و چراغ ها روشن، هرجور عکس میگرفتم که کل شهر تو عکس جا بشه نمیشد، یهو یاد "پانوراما" افتادم که آقای احسان (نوشته های خودمونی احسان) یاد داده بودن... حالا عکس رو انداختم کلی ذوق کردم و کلی واسشون دعا کردم :)

اونهمه واسه بالا رفتن کالری سوزوندیم، وقتی رسیدیم بالا چهار نفر (من جمله من) بستنی گرفتیم و بقیه ساندویچ! 

موقع بالا رفتن از کوه دوبار چادر رفت زیر پام و کم مونده بود بیوفتم که خب خطرناک بود... خداییش با چادر بالا رفتن از کوه شاهکاره که از کمتر کسی بر میاد این کار! (خواستم یکم از خودم تعریف کرده باشم!)

+ خیلی وقت پیش یه نفر ازم خواسته بود یبار باهاش برم عینالی، اون موقع تله کابین رو تازه راه اندازی کرده بودن و میخواست موقع بالا رفتن با اون بریم و واسه برگشتن کلی برنامه چیده بود... اما نرفتم! خوشحالم که نرفتم... اگه رفته بودم الان هر طرف رو نگاه میکردم خاطراتش اذیتم میکرد... هرچند باز یادش افتادم اما گذرا بود...

چقدر حضورت، نگرانی هایت از اینکه مبادا خسته شده باشم، دست های مردانه ات که دست مرا محکم بگیرد که بفهمم مراقبم هستی؛ کم بود! خوب میدانم که هرچقدر کامل و بی نیاز و آزاد و خوشبخت باشم هم، باز وجود تو کم است، باز هم تو را کم دارم... اما تو چه میدانی؟ چه میدانی که از نگاه من تمام خوشی ها یک طرف، تو یک طرف! 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۶
بی نام

دفترچه ی انتخاب رشته رو دانلود کردم و گفتم خب! با این رتبه ی افتضاحی که آوردم هرچند مجاز شدم ولی چی میتونم انتخاب کنم؟ آبیاری گیاهان دریایی مثلا؟؟ حالا اونایی که سهمیه دارن اگه درصدهایی که زدن اندازه ی مال من یا حتی کمتر از درصدهای من باشه خیلی راحت میتونن پزشکی بخونن... شاعر میفرماید :"گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟!" اگه بدون تلاش برن مفتی مفتی رشته های خوب رو پر کنن من یکی، از حقم نمی گذرم و اون دنیا باید جوابگو باشن! 

دیروز رفته بودیم بیرون و قرار بود بریم توی یکی از پارک های بالای شهر اتراق کنیم... همینجوری داشتیم می رفتیم که برسیم اونجا، یهو دیدیم روی یه ساختمون خیلی شیک و بزرگ (توی همون بالا شهر)  چندتا پارچه نوشتن و به در و دیوار زدن و عکس یه پسر رو هم زدن روش! مامان گفت طفلی سنی نداشته مُرده! نگاه کردیم گفتیم چی چی رو مُرده، یارو از نفرات برتر کنکور تجربیه که بهش تبریک گفتن! با اون وضعِ خونه ای که من دیدم معلومه که طرف توی کلی رفاه و امکانات و آسایش بوده که تونسته همچین رتبه ای بیاره، وگرنه چرا از طرفای ما قشر متوسط جامعه کسی رتبه ی برتر نمیشه و همیشه بچه ی دکتر مهندسا اینجوری میشن؟؟ چون اینقد بدبختی داریم که نمی تونیم روی درس تمرکز کنیم یا اینقد کمبود داریم که پول اضافه نداریم واسه کلاس ها و کتاب های مختلف هزینه کنیم... و بدین ترتیب آینده مون هم مثل گذشته مون به فنا میره! 

+ برای دوشنبه عصر قرار گذاشتیم با همکارا بریم کوه نوردی... اونم کجا؟ عینالی! قرارهای ما خیلی اعتباری نیست، یهو دیدین اون روز همه گفتیم حال نداریم و کنسلش کردیم، اما همین یکی دو روز هم به امید اینکه ممکنه بریم (ولو نریم) باعث میشه یکم انگیزه و امید به زندگیمون بره بالا! از تبریزی های ساکن تبریز :) دعوت میشود که به صرف یه نفس هوای تازه، کوه عینالیه ما رو منور کنن :))

+ عنوان: امروز از دنده ی چپ بیدار شده بودم!
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۹
بی نام

انتظارشو داشتم امسال رتبه م از سال بعد کمی بیشتر بیاد به چند دلیل... اما نه دیگه اینقد شکاف بینشون بیوفته!!

دلایلم هم اینا بودن که دو ماه قبل از عید کلا خونه مون تعمیرات داشتیم و یه زندگی صحرایی داشتیم و حتی بعضی شب ها میرفتیم خونه ی همسایه میخوابیدیم! بعد از عید هم سرکار سرمون به طرز وحشتناکی شلوغ شد و توی همون شلوغی آبجی زایمان کرد و نتونست بیاد سرکار و خیلی از کارا افتاد گردن من! بعد هم مامان رفت خونه ی اونا موند و من موندم و درس و کارهای خونه... بعد از اونم که آبجی و سهیل خان تا به امروز هر روز خونه ی ما هستن و خداییش اصلا توقع نداشتم رتبه م بهتر از پارسال باشه و الحق و الانصاف رتبه ی پارسالم خیلی خوب بود که حیفش کردم و از دستش دادم! تازه درست یه ماه مونده بود به کنکور که به لطف یه نفر کلی اعصاب خوردی ایجاد شد و هرچی هم که بلد بودم و نبودم توی اون مدت پرید!

دیشب ساعت یازده الناز پیام داده که رتبه تو بگو بخندیم... منم بی خبر از دنیا داشتم سریال کره ای رو دانلود کرده بودم نگاه میکردم... تا خواستم وصل بشم دیدم عــه نت ندارم... اومدم به گوشی مامان وصل بشم دیدم اونم نت نداره، گفتم میلاد نتتو باز کن ببینم چه دسته گلی به آب دادم!! آقا تا رتبه رو خوندم میلاد اشک تو چشاش جمع شد!! گفت اخه تو با این همه مشکلات خیلی زحمت کشیده بودی که... یکم فحش داد به سازمان سنجش و قیمت دلار و هوای گرم و اینا!! گفتم بابا میلاد بیخیال، نه فرصت تموم شده، نه من توانایی مو از دست دادم، نه اتفاقی افتاده... بازم میخونم برا سال بعد! چیزی که زیاده وقت، انرژی و انگیزه ی من! همینا کافیه... بالاخره یه روز به اون رشته ی دلخواهم میرسم... دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره! الگوم توی زندگی هم زکریای رازیه که تازه چهل سالگی شروع کرد به یادگیری علم طب! من هنوز تا چهل سالگی (و حتی بعد از اون) فرصت دارم :)

قسمت خنده دارش اینجاس که بعضی از دوستام همچین واسم دلسوزی میکنن انگار تا حالا دانشگاه نرفتم و حسرت به دل موندم!! لازمه که هی به همه شون یادآوری کنم که من لیسانس زبان دارم، کاردانی شیمی دارم، تازه شغل و درآمد هم دارم، فقط بخاطر اینکه به درس خوندن علاقه دارم و یه سری آرزوهایی تو بچگی داشتم و میخوام بهشون جامعه ی عمل بپوشونم کنکور میدم! وگرنه نه لنگ رشته م، نه دانشگاه! با این حال تلاشمو هم میکنم واسه ی رشته ی دلخواهم... اگه یکم پولم اضافه بود و برنامه ای برا خرج کردنشون نداشتم حتما میرفتم پیام نور دنبال رشته ای که اصلا بخاطر اون توی دبیرستان تجربی برداشتم ("زیست شناسی") و اینهمه صبر نمکیردم که دانشگاه دولتی قبول شم اونم توی رشته هایی که فقط شبیه به رشته ی مورد علاقه م هستن و من هیچ علاقه ای بهشون ندارم!

اگه کسی میخواد برا من دعا کنه، بهتره که دعا کنه خدا به من کلی پول برسونه تا بتونم توی پیام نور دنبال رویاهام برم! :))

+ عنوان هم اشاره به این اصل مهم داره که اگه پول نداشته باشی یا نباید آرزویی داشته باشی، یا باید آرزو به دل بمونی، یا برای رسیدن به چیزی شبیه آرزوت سالهای سال تلاش کنی... اما اگه پول داشته باشی...؟!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۳
بی نام

یکی از چیزهایی که باعث میشد با افتخار بگم تو شهر تبریز زندگی میکنم این بود که شهر ما فقط معروف به "شهر بدون گدا" نبود، عملا هیچ گدایی تو سطح شهر تبریز نبوده و نیست... اما بعید میدونم من بعد، با این همه گرونی باز هم بشه به تبریز گفت شهر بدون گدا!

امروز یه پسر 10-12 ساله اومده بود محل کارمون... از صاحب کارمون میخواست که بهش پول بده، یه جورایی داشت گدایی میکرد... صاحب کار ما با اینکه ادم به شدت دست و دلبازیه حتی حاضر نشد هزار تومن هم به اون بچه بده، دلیل خوبی هم داشت! می گفت اگه از الان شروع کنه بجای کار کردن گدایی کنه و ببینه خوب میتونه پول دربیاره، دیگه هیچوقت تن به کار نمیده!! توی همون حین هم منو همکارام داشتیم توی سایت های مختلف دنبال یه شغل دوم میگشتیم... حتی کار در منزل! تا جایی که یه مورد هم پیدا کردیم و از صاحب کارمون خواستیم زنگ بزنه و شرایط اون کار رو بپرسه و یه جورایی شرایطش مناسب ما نبود و بی خیالش شدیم!

خیلی اعصابم خورد شد که منه دختر دارم در به در دنبال یه کار دیگه میگردم، بعد خونواده ها پسرشونو میفرستن واسه گدایی، پسری که هم قدرت بدنیش از من بیشتره، هم خیلی از کارهایی رو که من نمیتونم بخاطر دختر بودنم انجام بدم، میتونه انجام بده!

البته خب فک کنم دیگه باید به این شرایط عادت کنیم و شاهد صحنه های بدتر از این مثل دزدی و جرایم دیگه هم باشیم! وقتی درآمد ها ثابته و کار نیست و قیمت ها داره روز به روز میره بالا، طبیعیه که مردم واسه رفع نیازهاشون برن دنبال دزدی و برنامه های دیگه! مسئولا هم که ماشاا... بجز خودشون هیشکی براشون مهم نبوده و نیست!

+ سریال کره ای "شکارچی شهر" رو نگاه میکردم، طرف بخاطر یه کینه ای که از چندتا از مسئولای کشورشون داشته، سعی داره کارهای فساد اونا رو، رو کنه و تحویل قانون بده و اینجوری انتقام بگیره... با خودم میگفتم اگه تو کشور ما هم یه شکارچی شهری بود اصلا کسی میموند که نشه ازش فسادی رو کرد؟! خیلی باید خوشحال باشیم که شکارچی شهر نداریم و از خیلی چیزا بی خبریم!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۰
بی نام
اون زمان که ما دانشجو بودیم همون روزای اول کلاس به دو گروه تقسیم شد... پسرا و دخترا، که هیچکدوم با هم سر سازگاری نداشتیم... بعدها که رابطه ی بعضی دخترا با پسرا بهتر شد کلاس تقسیم شد به دو دسته ی بومی ها (تبریزی ها) و غیر بومی ها (خوابگاهی ها) که تا پایان دوره ی کارشناسی هم این تقسیم بندی و ناسازگاری ادامه پیدا کرد! دوستای من معمولا هر کدومشون توی هر دسته ای که بودن با یه نفر از همون دسته رابطه ی صمیمانه ای داشتن، به طوری که جیک و پوکشون باهم بود، از همه چیز هم خبر داشتن، اما من هیچوقت سعی نکردم با هیچکدومشون صمیمی بشم و با همه ی بچه ها ( از هر دوسته) رابطه ی دوستانه ی یکسانی داشتم! الان همونایی که با هم زمانی خیلی صمیمی بودن شدن تشنه ی خون همدیگه و از هم متنفرن و اینا... چرا؟! چون یکی به دوست پسر اون یکی نظر داشت، اون یکی دو به هم زنی میکرد، یکی دیگه به همون دوست صمیمیش حسودی میکرد و ...! من اما الان هم، با همشون رابطه م خوبه و با هیچکدومشون هیچ مشکلی ندارم! (مزایای بی طرف بودن در رفاقت و روابط و از این صوبتا!)
الان تو محل کارم هم این دو دسته وجود داره؛ محل کار ما اول یه ورودی داره که تقریبا 5 نفر اونجا مشغولن، بعد چندتا پله میخوره میاد پایین و تقریبا 5 نفر هم اونجا هستن (که منم این پایینم)... این دو دسته به دسته ی "بچه های بالا" و "بچه های پایین" مرسوم ان! اینجا هم مثل همون دانشگاهمون بالایی ها حرف هایی دارن که پایینی ها ازشون بی خبرن و پایینی هم حرفهایی دارن که بالایی ها نمیدونن... من اما از حرف های هر دو گروه کلا بی خبرم! یعنی اصولا اخلاقی دارم که کسایی که برام بیشتر از یه دوست یا همکار نیستن، زندگیشون، خوشبختیشون، بدبختیشون حتی، برام مهم نیست! دلیلی هم نمیبینم که بخوام ازشون پرس و جو کنم که مثلا رابطه ت با شوهرت و خونواده ش یا دوس پسرت یا فلان فامیلتون چطوره!! اگه هم چیزهایی میدونم خودشون بی هوا اومدن گفتن و رفتن... من حتی بعد از اون هم حتی ذره ای کنجکاوی نداشتم که بدونم بعدش چی شد و آخرش به کجا رسید... چون واقعا برا من مهم نیستن!
دیدین وقتی پیش یه بچه میخوان یه سری حرفا رو بزنن، همه چشم و ابرو تکون میدن که بچه اینجا هست و نگین؟! الان مدتیه من شدم همون بچه توی جمعشون! یهو که دارن حرف میزنن یکی از یه طرف، اون یکی از یه طرف چشم و ابرو تکون میده که ادامه ندین!! واقعا اینا پیش خودشون چی فک کردن؟! مثلا فک کردن من نمیبینم این رفتارشونو؟! یا مثلا خودشونو اینقد مهم میدونن که من در به در منتظر اینم که یه حرف لا به لای حرفاشون بشنوم و کیف کنم که فهمیدم تو زندگیشون چه خبره؟! جالبه که من از همه شون بزرگترم و اگه این کارهای مسخره شونو به روشون نمیارم و مثل خودشون احمقانه رفتار نمیکنم این نیست که نمیفهمم، واقعا علاقه ای به شنیدن حرفاشون ندارم!! روایت داریم که میفرماید:
هرگاه سه نفر در اتاقی بودند، دو نفرشان جدا از رفیق خود، نجوا و صحبتِ درِ گوشی نکنند؛ چرا که این کار، او را اندوهگین می سازد.
امام کاظم(ع)، ج1، ص497
حرفم اینه که همه مون حرفهایی داریم برا گفتن، اگه منو شایسته ی این نمیدونین که حرفاتونو بگین اصلا برام مهم نیست، خیلی هم از این بابت خوشحالم و ازتون ممنونم، چون اگه حرفی رو به من بزنین و بعدها از جای دیگه درز پیدا کنه ممکنه اولین نفر به من مظنون بشین و کلی اعصاب خوردی بوجود بیاد (کما اینکه همین ماه پیش یه همچین اتفاق مشابهی افتاد و اصلا دلمم نمیخواد چیزی راجع به هیشکی بدونم) ولی بهتره که ادب رو رعایت کنین و حرفاتونو توی جاهایی مثل تلگرام بزنین! از طرفی من کلا میزم جایی خیلی دورتر از میز همه ی شماس... خیلی راحت میتونین پیش همدیگه (جایی که من نیستم و خیلی دیر به دیر کارم اون طرفا میوفته) حرفاتونو بزنین ولی آدم رو خر فرض نکنین که اگه اینکار رو بکنین باید بگم که در نهایت احترام خر خودتونین!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۱۰
بی نام

حساب کتاب این روزا از دستم در رفته شدید... فقط می شینم پای سریال و فیلم... کلا متنفرم از این سبک زندگی اما متاسفانه وقتی فشار اقتصادی به آدم وارد میشه و بخاطر مشکلات اقتصادی نمی تونیم پولمونو واسه هر کاری که دلمون میخواد (اعم از تفریح و گردش و خرید و ...) خرج کنیم مجبوریم رو بیاریم به سرگرمی های کاذب و گاها مضر! بعد مسئولا میشینن الکی تز میدن که چرا جوونامون به فنا رفتن و اینا! در نهایت به این نتیجه میرسن که جوونا برن تو مسجد و حسینه و امثالهم فعالیت کنن، خداییش جدی میگن یا شوخی میکنن؟ لابد انتظار دارن بشینیم اوقات فراغتمونو نمازهای قضا برای امواتمون بخونیم؟ 

واقعا سوال من اینه که اصلا براشون مهمه چی داره به سرمون میاد یا فقط خودشونو خونواده شون مهمن؟ نمیدونم چرا وقتی جواب این سوال رو میدونم هی همیشه هم می پرسم! مگه میشه ما براشون مهم نباشیم :) بالاخره هرچی باشه به صدقه سری ماس که دارن کیف و حال میکنن! 

بگذریم! توی همین بی خبری ها باخبر شدم فردا ولادت امام رضاس! عیدتون مبارک... من که چیزی از امام رضا نمیخوام جز اینکه ما رو از شر اونایی که خودشونو خوب نشون میدن نجات بده (چه خودی، چه غیر خودی)... درسته ها امام رضا همون اولین باری که زائرش شدم حاجتمو داد و بعدا اسم منو نوشت توی لیست سیاه، ولی خب نمیشه که بدون خوردن شیرینی (همون حاجت گرفتن) بهش کادو بدم و بشم اونی که میخواد! میشه؟ دارم باهاش معامله میکنم... امامه خودمه :) خودم میدونم و امامم :)

جدی جدی شروع کردم زبان جدید یاد بگیرم... تو نت سرچ کردم میگفت بهترین زبانها اسپانیایی و المانی و فرانسه س (البته بعد از انگلیسی) ولی خب من با نظر اونا چیکار دارم؟ فعلا این زبان رو یاد بگیرم، عمر و شوق و ذوق و فرصت و انگیزه ای هم اگه موند بعدها میرم دنبال زبان فرانسه که به اونم شدیدا علاقه دارم :) 

عکس میزمه سرکار! حالا اون بستنی چی میخواد تو عکس و نقشش دقیقا چیه، نمیدونم :) 

+ واقعا من پست جدید نمیذارم کسی هست بیاد هی به وبلاگ من سر بزنه؟؟ هر وقت اومدم دیدم حاضرین در سایت رو یه نفر زده... اون "یه نفر" هرکی هستی دمت گرم که هیچوقت ناامید نمیشی و همیشه هستی :) (شایدم خودمم) :))
+ این آماری که وبلاگ میده که مثلا فلان قدر بازدید داشتی و فلانه عایا واقعیه یا حبابه؟ من که دیگه به هیچی اعتماد ندارم! 
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۴
بی نام

عروسمون طرفای خونشون یه کار پیدا کرده سه روز تو هفته و قرار شده مهیار رو بیاره بذاره خونه ی ما خودش بره سرکار...ما به عنوان خونواده ی شوهر هیچ مخالفتی نکردیم، معلوم هم نیست اصلا این کار رو ادامه بده یا نه! از اون‌طرف آخر ماه سرمون خیلی شلوغ بود و صاحب کارمون از آبجی خواست که چند ساعتی بیاد بهمون کمک کنه، آبجی هم سهیل رو می ذاشت پیش مامان که بتونه بیاد سرکار! 

در واقع خونه ی ما شده مهد کودک و مامان هم شده مربی مهد کودک! اگه منم سه تا بچه م بودن و مجبور بودم بخاطر کارم اونا رو بذارم پیش مامان، دیگه مامان خیلی خوش بحالش میشد :) 

چه اتفاق جالبی افتاد چند روز پیش! مثلا منتظر بودم یه اتفاقی بیوفته و بالاخره افتاد... چقد هم مشتاق بودم واسه این اتفاق، اینقده هم مطمئن بودم که این اتفاق نمیوفته که باید اسمشو به نوعی گذاشت معجزه! مثل اینکه مثلا معجزه بشه و من برم کره و با اون پسره توی اون سریاله از نزدیک صحبت کنم (البته فعلا به زبان انگلیسی!) 

دارم فک میکنم که این روزا اوقاتم خیلی بی مصرف داره هدر میره و یه کار نیمه وقت واسه بعد از ظهرا پیدا کنم... سراغ ندارین؟ لامصب تو ایران هر کاری واسه دختر جماعت مناسب نیست... اگه الان خارجی بودیم (مثلا کره ای) میتونستم توی یه فروشگاهی، کافی شاپی جایی کار کنم... ای بابا! زندگی هم چقد خرج داره لامصب! 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۷
بی نام

هفت روز طول کشید تا شانزده قسمت از سریال کره ای "به من دروغ بگو" رو دانلود کنم و عرض سه روز تماشاش کردم و دیشب تموم شد! 

خیلی خوشم اومد از شخصیت اون پسره بازیگره :) یعنی تو ایران هم داریم همچین پسری؟؟ بعید میدونم... آخرش میرم کره :))

تا اینجا شوخی بود (شایدم جدی بود) توی اون فیلمه دختر نقش اول وقتی خیلی ناراحت شد موهاشو زد کوتاه کرد، واقعا هر دختری که موهاشو کوتاه کنه یعنی ناراحته و شکست عشقی خورده؟

خب من امروز موهامو کوتاه کردم... یعنی دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه داره میره کلاس آرایشگری، یه آدم میخواست که واسه تمرین موهاشو کوتاه کنه و من داوطلب شدم به چند دلیل! یکی از دلایلش این بود که موهایی که نوازش نشه همون بهتر از ته زده بشه :)

فک کنم باید بشینم اون سریال رو که سه روزه نگاه کردم یبار دیگه نگاه کنم و اینبار دقت کنم ببینم دختره از خوشحالی موهاشو کوتاه کرد یا از ناراحتی! 

+ طرف اومده فیلم بهم معرفی میکنه میگه دانلود کن... روتو برم! اگه دوست داری فیلم خاصی رو ببینم خب بزن تو فلش برام بیار بگو "عزیزم" بشین این فیلم رو تماشا کن حوصله ت سر نره! به دانلود کردن باشه خب می شینم کره ای دانلود میکنم دیگه... آمریکایی ندوست! 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۹
بی نام

تولد امسالم خیلی خیلی بهتر از پارسال بود... نمیدونم چم شده که دیگه برام فرقی نداشت تبریک تولد از دوستا و خونوادم دریافت کنم یا نکنم، شایدم چون دیگه منتظر پیام خاصی نبودم... قبل تر ها حتی واسه اینکه کسی دیر تبریک میگفت یا یکی سهوا یادش میرفت گریه میکردم حتی! 

خلاصه از همه ی اونایی که تولدم رو تبریک گفتن، اینجا پیام فرستادن، تو تلگرام یا اینستا پیام دادن، اس فرستادن و حتی زنگ زدن متشکرم! حتی از اونایی که دلشون میخواست تبریک بگن اما غرورشون اجازه نداد اینکار رو بکنن، اونایی که تبریک گفتنشون زورکی بود و توی رودربایستی موندن، اونایی که فراموش کرده بودن و اونایی که اونقد از من متنفر بودن که خودشونو زدن به اون راه که یادشون رفته هم متشکرم! 

بفرمائید کیک... 

خاص ترین تبریک یه قطعه شعر بود که یکی از وبلاگ نویسان عزیز برام پیام خصوصی فرستاده بود و البته پستی بود که جناب زیتون توی وبلاگشون گذاشته بودن... از هر دو نفر بی نهایت ممنونم...


+ در این نبودنت هم حکمتیست...! اگر کنارم بودی من به هنگام خاموش کردن شمع ها چه کسی را آرزو میکردم؟ اگر کنارم بودی مگر آرزوی دیگری هم داشتم؟ اگر کنارم بودی... آخ اگر بودی! :(

بگو چند سال دیگر هم باید تو را آرزو کنم تا بیایی؟ بالاخره که می آیی؛ آن موقع است که از این همه انتظار شرمنده ات خواهم کرد ای زیباترین آرزوی دست یافتنیِ من...

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۱:۲۶
بی نام

مثلا دیروز هی منتظر بودم که به مناسبت روز دختر همینجوری که دارم میرم خونه یهو یه سوپرمن از آسمون دقیقا فرود بیاد جلوی من و با یه شاخه گل تو دستش جلوی من زانو بزنه و بعد یه جعبه رو از تو جیبش دربیاره و بازش کنه و بگیره طرف من و بعد با یه لبخند ملیح بگه

 would you marry me?

منم حالا قبول نمیکنم که... یه لبخند مسخره میزنم و میگم داداش دوربین مخفیه؟؟ اونم هی میوفته دنبال من و میگه عزیزم من عاشقتم و اصلا هم این توهّم ها ربطی به این نداره که هی سریال های عاشقانه ی کره ای نگاه میکنم این روزا :)

خدا روشکر دیروز این اتفاق نیوفتاد چون هم خیلی هیجان داشت هم من قلبم ضعیفه یهو سکته میکردم میمردم و طرف سوپرمنه تا آخر عمرش عذاب وجدان میگرفت که منو جوون مرگ کرده :)

حالا الان تنها امیدم به فرداس که روز تولدمه... یعنی خدا یه سوپرمن نازل میکنه که رویای دیروزم رو محقق کنه؟؟ همین الان ندا اومد که خدا بیکار نیست واست جلوه های ویژه راست و ریست کنه... حقم داره... ناسلامتی خداس، کارگردان هالیوود نیست که :)

مخاطب خاصی که ندارمت و دوست دارم تو رو داشته باشم، ازت میخوام به سراغ من اگر می آیی فردا، ترجیحا یه عروسک شبیه اون عروسکه که اون دختره اگنس توی کارتون "من نفرت انگیز" داشت (اسب شاخدار= unicorn) برام بیاری... یه دونه شبیهشو توی ستاره باران دیدم اما قیمت نکردم... کلکسیون عروسک هام اونو کم داره :) 

+ یکی از خاص ترین کادوهایی که روز تولدم دریافت کردم، شعریه که یه آقای دکتر (پزشک) که تو تبریز نیست برام سرود و با صدای خودش برام خوند و بعد هم برام فرستاد... 

دریافت
حجم: 1.04 مگابایت

+ پیشاپیش تبریک نگین :) بذارین فردا بگین ذوقش بیشتره :)) 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۴
بی نام