...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
الان شاید نیم ساعتی شده باشه که اومدم خونه و خیلی کم سابقه داشته که تا این وقت شب بیرون باشم! اما خب لابد دلیلی داشته که عرض میکنم! امروز دختر خالم ازم خواست یبارم که شده باهاش برم توی یکی از همایش ها شرکت کنم و با گفتن اینکه رایگانه و خوش میگذره و اینا بالاخره راضیم کرد که بریم! پیدا کردن اون محلی که من تا حالا ندیده بودمش یکم برام سخت بود، واسه همین سمیرا زودتر منو پیدا کرد و رفتیم اونجا! اینکه شروع همایش یکم طول کشید و طبق اون ساعتی که گفته بودن عمل نشد خب تو ایران یه چیزه طبیعیه! اما قسمت جالبی که منو وادار کرد این پست رو بنویسم چیزه دیگه ای بود که شاید تا به حال اینقد بهش دقت نکرده بودم! اول از هر چیز تف به ریا... چون شاید بگم تنها دختری بودم بین اونهمه آدم که چادری بودم.. البته بودن خانوم هایی که با دختراشون اومده بودن و چادری هم بودن... بنده دختر های مجرد یا دم بخت رو عرض میکنم! حالا از ریاکاری گذشته یه نکته خیلی توجه منو جلب کرد! قبل از اینکه سخنران بیاد و شروع کنه به حرف زدن و اینا، چندتایی کلیپ از این محبت کردن و مثبت اندیشی ها و اینا که بارها توی وایبر و تلگرام دست به دست کردیم و تکراری بودن رو پخش کردن و جماعت در سکوت مطلق همچین با ذوق گوش میدادن که انگار اولین بارشونه دارن میبینن! بعد که اعلام شد چند دقیقه بعد سخنران میخواد بیاد قرآن رو پخش کردن!! خیلی جالبه که تا قرآن شروع شد همه شروع کردن به حرف زدن!! یعنی اون فیلم های ساختۀ دست بشر چیزی تازه تر و فراتر از مفاهیم قرآن بود که همه اونا رو به قرآن به ترجیح دادیم؟! +همین همایش فردا به صورت رایگان در خانۀ هنر واقع در باغ گلستان در دو ساعت 4تا6 و 6تا8 دوباره برگزار میشه!(البته اینطور به ما گفتن و چند بار هم تاکید کردن) مطالبی که گفته میشه برای تقویت حافظه و یادگیری لغات زبان انگلیسی هست؛ اگه علاقه دارین میتونین تشریف ببرین! سخنرانش هم مرتضی جاوید یکی از مترجم های کتاب  504  واژه هست! +قبل از اینکه سخنران رو معرفی کنن مجری میگفت آقای جاوید عدد پی رو تا دو هزار رقم اعشار حفظه! یعنی خدای حافظه س! اما من نظر انیشتن رو بیشتر قبول دارم که میگفت چیزی رو که میتونم یادداشت کنم چرا باید حفظش کنم؟! حالا جدا از اطلاعاتش به نظرم حفظ کردن همچین عددی کاری عبث بوده! اما خب بازم نظر هرکس قابل احترامه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۹
بی نام
یادم نمیاد چجوری تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم اما خوب یادمه که تنها دیالوگ هایی که بین ما رد و بدل میشد راجع به فیلم و کارتون های جدیدی بود که به دستمون میرسید و تنها چیزی که بینمون رد و بدل میشد هم فلش بود! آدم شیطونی بود، خیلی شوخ طبع و خوش خنده... به ندرت از تیکه ها و شوخی های من ناراحت میشد، شایدم اصلا نمیشد! اونقدر معرفت داشت که تو هر موقعیت و هرجایی که آدم رو میدید از جاش بلند میشد و قشنگ سلام میداد و احوال پرسی میکرد! از بعد از فارغ التحصیلی که قریب به دو سال میگذره اونو ندیده بودم! حتی از اینکه تصمیم گرفته بودم چادری بشم هم خبری نداشت! تا اینکه دیروز توی تلگرام یه عکسی که قبلا گذاشته بودم و چادر هم سرم بود رو گذاشتم! عصر که اصلا حال و حوصله ی چت و حرف زدن با هیشکی رو نداشتم دیدم اومده پیام داده بهم! باورم نمیشد! اونقدر ذوق زده شده بودم که هیچکدوم از پیام ها رو باز نکردم و مستقیم رفتم با اون صحبت کنم! درسته که شمارشو داشتم اما احساس میکردم شماره مو پاک کرده و رفته تو زندگی خودش و نمیخواستم مزاحمش شم و یه ساعت خودمو معرفی کنم که کی ام و چیکار دارم و چی میخوام! اولین چیزی که بهم گفت این بود که توی این دو سال داداشش زن گرفته! اسمش رضا بود! همیشه این اسم رو دوست داشتم و همیشه هم دوست خواهم داشت... اسم برادرشو که شنیده بودم ندیده عاشق شده بودم و میگفتم باید منو برا اون بگیرین! خلاصه اون مورد هم پرید! ازش پرسیدم که چی شد یهویی بعد از اینهمه مدت یادم افتاده، گفت: قضیه ی "چیز" برمیگیرده به یکی از روزا که من عجله داشتم و از خیر فیلم و فلش هم نمیتونستم بگذرم و سریع تو یکی از سالن های دانشکده که دیده بودمش توی یه جمله دو سه بار از این کلمه استفاده کردم و این "چیز" شده بود سوژه ش! یادش بخیر... خلاصه دیشب جاتون خالی کلی باهم خاطراتمونو مرور کردیم و اونقد خندیده بودم که فکم درد میکرد! چقد خوبه آدم گاهی اتفاقی از این اتفاقا براش بیوفته! ازت ممنونم الف. الف + النازم دیشب کلی بهم فحش داد! حالا چرا و چگونه بماند اما زهرا نیستم اگه این کارشو تلافی نکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۵:۲۸
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۲۳
بی نام
چند روز پیش که رسیدم خونه همین که درو باز کردم دیدم یه کچل نشسته روی مبل و زل زده توی چشمای من!! حسابی جا خوردم فک کردم اشتباهی اومدم اما یهو دقت که کردم دیدم میلادِ خودمونه که رفته موهاشو کچل کرده! لامصب چقد هم بهش میومد... دیگه الان واقعا قیافه ی سربازا رو گرفته بود... شنبه که تعطیل بود کل فامیل و دوست و همسایه اومده بودن میلاد رو ببینن و باهاش خداحافظی کنن و کلی سرمون شلوغ بود و مهمون تحویل میگرفتیم! دیروز هم بالاخره روز موعودی بود که قرار بود میلاد اعزام بشه! صبح ساعت 6 منو آبجی و مامان و بابا به همراه سرباز مملکت راه افتادیم که ببریمش محل اعزام! خیابونی که میرسید آخرش به هنک رو از چهارراه بسته بودن و فقط ماشین خوده نظامی ها و اتوبوس هایی که قرار بود سربازا رو ببرن محل خدمتشون میتونستن از اونجا رد بشن، ما هم مجبور بودیم ماشین رو یه جا نگه داریم و کل اون خیابون که راه کمی هم نبود توی اون هوای سرد که ریز ریز برف هم میمومد پیاده بریم! رسیدیم جلوی اون محل اعزام دیدیم اونجا رو هم از سه طرف با میله بستن و فقط یه جای کوچیکی باز بود که سربازا بتونن از اونجا برگه هاشونو نشون بدن و برن داخل ساختمون! یکی یکی که اوتوبوسا میومدن سرباز رو ردیف میکردن و سوار اتوبوس های خودشون میکردن و با سلام و صلوات میرفتن! از ساعت 6 تا ساعت 9-10 همینجوری وایساده بودیم اما دریغ از یه اتوبوس برای ارومیه! شیراز و یزد و کرج و عجب شیرو ... همه شون توی اون مدت اومدن و سربازا رو سوار کردن و رفتن و ما همچنان منتظر بودیم! هوا هم به قدری سرد بود که من دیگه واقعا نتونستم وایسم و با بابام همون خیابونی که بسته بودن رو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم و منتظر شدیم که مامان و آبجی هم بیان! آخه اونا همچنان امیدوار بودن که بتونن میلاد رو ببینن! خلاصه آخرش سرما پیروز شد و اونا هم ندیده برگشتن که بریم خونه! از دیروز تا حالا میلاد صد بار زنگ زده خونه! من نمیدونم ما این بشر رو فرستادیم بره خدمت که کم با تلفن بازی کنه الان مثله اینکه مسئول تلفن شده و همش زنگ میزنه!! به نظرتون الان خدمت رفتنش با نرفتنش چه فرقی داره؟! بعد میگن خدمت اله و بله!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۵:۲۵
بی نام
و من همچنان معتقدم که دنیای مجازی چیزی نیست جز برای گذر وقت! حالا چرا اینو میگم؟! همیشه دلیلمو گفتم بازم میگم، توی دنیای مجازی روابط خیلی آزاده و  بدون اینکه کسی متوجه بشه میشه همزمان با چندین نفر صحبت کرد و... دیروز توی خونمون مراسم قرآن داشتیم و منم برای اینکه به راه راست منحرف بشم مرخصی گرفتم که بشینم از مهمونا که ماشاا... همگی از دم چایی خور بودن به تنهایی و یکه و  تنها پذیرایی کنم! حالا کمر درد و پا درد و اینا که جای خود... خدا رو باید شکر کنم که سوختگی نداشتم... آخه همیشه تو اینجور مراسما عادت دارم خودمو مصدوم کنم که نشون بدم که بلهههههه منم کار کردم! اومدم کار خیر انجام بدم و یه شخصی رو که نه چندان مدتی میشه که میشناسم رو توی گروهی مذهبی توی تلگرام اد کردم که بخاطر خوش قدمیه ایشون دو روز نشده بود که نمیدونم چی شد که کلا گروه به فنا رفت و خود به خود همه دلت شدن از اونجا! دیروز به همت همون مدیر گروه دوباره اومدن گروه رو بازسازی کردن اما خب گروهی که 200 تا عضوشم کامل بود الان کمتر از 100 نفر عضو داره! منم باز طبق نیت خیری که دارم و همیشه دست به خیر هستم اومدم دوباره اون شخص رو اد کردم و در کمال ناباوری دیدم بله ایشون شروع کرده با دیگران چت کردن!! ناراحتیم زمانی به اوج خودش رسید که ساعد 11:30 شب مجبورم کرد برم بخوابم و خودش تا 12 توی گروه مشغولیت میکرد... حالا کار ندارم که فعالیتش از نوع مذهبی و خیرخواهانه بوده اما خب دروغ گفتن و دک کردن یه بحث جداس! بااجازه از باری تعالی تصمیم گرفتم که دیگه دست تو کار خیر نبرم... میایم ثواب کنیم معمولا کباب شدن نصیبمون میشه و آدم ترجیح میده بیشتر تو مسیر شر قدم برداره تا خیر... بعد میگن امر به معروف آمارش اومده پایین... اصلا آدم گاهی مثه چی از کاری که کرده پشیمون میشه و به شکر خوردن میوفته! + لطفا بهم بگین چجوری اون شخص رو از گروه حذف کنم که طبیعی به نظر بیاد؟! باتچکر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۲
بی نام
نمیدونستم... دیروز توی گروه ادبیات دیدم یه عکس خوشگل گذاشتن که روز دانشجو مبارک (همین عکس پایین!!)... تازه یادم افتاد که فردا... یعنی امروز 16 آذره و روز دانشجوعه! با ذوق و شوق همون عکس رو با پیامش توی همه گروهایی که داشتم فرستادم... آخه توی همشون مطمئن بودم کمه کمش یکی از دوستام هستن که دانشجوان! آخرین گروهی که اون پیام رو ارسال کردم گروه کلاسیمون بود... گروهی که 18 تا عضو داره و زمانی همه باهم توی یه کلاس بودیم و الان 99 درصدش دانشجوی ارشد هستن و اون یه درصد جامونده منم! پیام رو که فرستادم یکی از همکلاسی هام در جواب به منم تبریک گفت... از همون لحظه دلم گرفت... کاش تبریک نمیگفت... دید که ناراحت شدم در جوابم نوشت هر کس هرچیزی حتی کلمه ای هم یاد بگیره دانشجو حساب میشه اما دیگه این حرفا و توجیهات فایده ای نداشت... چقد دلم میخواست امسال دانشجو بودم و چقد هم براش برنامه ریزی کرده بودم... با یه عزیزی که دیشب حرف میزدم کنار همۀ دلگرمی ها و تشویق هایی که نیاز داشتم بهم اطمینان داد که ان شاءا... سال بعد اینموقع منم دانشجو هستم!! + امروز به قریب به 20 نفر پیام تبریک فرستادم و تا این لحظه فقط سه تا تشکر دریافت کردم! یعنی اگه از بین این بیست نفر کسایی باشن که جوابمو ندن یادم میمونه و دیگه از سال بعد بهشون تبریک نخواهم گفت! ولو رفیق صمیمیم باشن!بالاخره منم برای ارسال هر پیام هزینه خرج میکنم... خسیس هم خودتونین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۵:۳۶
بی نام
فک میکنم یه هفته ای شده که چیزی ننوشتم! اینو امروز صبح فهمیدم که دیدم دیشب الناز تو تلگرام برام پیام گذاشته که چرا با شبکه های مجازی قهری!! بعد تازه یادم افتاد که ای دل غافل... وبلاگم هم بلاتکلیف مونده! سه شنبه ی پیش بود که سر یه سوء تفاهم جزئی با سحر موقع صبحونه حرفم شد و صدا بالا گرفت و همه فکر کردن دیگه ما الان به خون هم تشنه ایم! اما نمیدونستن که کمتر از نیم ساعت به لطف اس ام اس با آرامش قضیه رو حل و فصل کرده و معذرت خواهی کردیم و فرداش که بازم مثه همیشه صمیمیت ما برقرار بود صاحب کارمون داشت از تعجب شاخ درمیاورد! چند روز پیش هم از طرف کلاس آشپزی توی گروه آشپزیمون توی تلگرام پیامی دادن که کلاس این هفته چهارشنبه در روز 14 آذر که دیروز باشه برگزار میشه! نکته ی جالب توجه در کلاس دیروز این بود که حرف از نخود فرنگی که ما اونو فَرَنگی (farangi) تلفظ میکنیم به میان اومد و تعدادی از خانومای مثلا باکلاس گفتن که تلفظش فِرَنگی (ferangi) هست!! منو سحرم آی خندیمااااااا و تمامی کلماتی که به فرنگی ختم میشدن رو با همون تلفظ تکرار میکردیم و میخندیدیم! یکی از بزرگترین مشکلات زبان فارسی اینه که ما حرکه نداریم مگه اینکه مجبور باشیم چیزی رو بفهمونیم و براش حرکه بذاریم! خداییش همیشه دلم به حال زبان آموزان فارسی میسوزه... وقتی ما خودمون مشکل داریم اونا که دیگه... یاد انتخابات مجلس خبرگان افتادم که بالاخره نفهمیدیم تلفظش خِبرگان، خُبرگان و یا حتی خَبرگان بود!! +راستی این روزا هوا خیلی سرده... خیلی... حتی ناجوانمردانه هم نه... رسما بی رحمانه و ظالمانه!! دارم فک میکنم چطور میشه با چادر شال بکنم که صورتم رو از سرمای بی رحم محفوظ بدارم... هر طور فکر میکنم نمیشه... یادش بخیر زمانی که بدون چادر میرفتم و به جز چشمام همه جام رو میپوشوندم! توی این یه مورد با این جمله ی چادر محدودیت است موافقم! + دیر دیر نوشتنم رو بذارین به حساب مشغله ی فکری! رفع بشه بازم در خدمتم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۴:۱۸
بی نام
این فارسی حرف زدنه من نه تنها منو از زبان مادریم =ترکی دور نمیکنه بلکه خیلی هم نسبت به لهجه ی سایر ترک زبان ها حساس ترم کرده! مثلا خیلی برام جالب بود که زمان دانشگاه یکی از همکلاسی هام که اهل بناب بود، شب (گِجَه) رو به طور عجیبی که من تا حالا تو عمرم نشنیده بودم تلفظ میکرد (جِجَه) و من هم چقد میخندیدم و میگفتم زهره بازم بگو و بازم من میخندیدم و حتی یادش هم منو میخندونه و دوستم هم اصلا ناراحت نمیشد! یعنی رفتار و خصوصیات دوستام هم کشیده به خودم... با این مقدمه و یه مقدمه ی جدید که میخوام بگم، میخوام بگم چرا و به چه دلیل و چگونه تصمیم گرفتم این پست رو بذارم! یه دوستی داشتم به اسم فائزه که یادم میاد توی یکی از پست ها نوشته بودم که رفته بودیم خونشون و خیلی هم خوش گذشته بود... منو فائزه از زمان آموزشگاه باهم همکلاس بودیم اما اون رفت دانشگاه تاریخ خوند و منم یه سال بعدش توی همون دانشگاه زبان قبول شدم البته فائزه یه سالی از من کوچیکتره... اما اون زمان که اون دانشگاه قبول شد منم بیکار نبودم و دانشجوی شیمی بودم! خلاصه یادمه یبار داشتم با فائزه حرف میزدم که بحث از وسواسی شد و فائزه کلمه ی شستن رو اینجوری تلفظ کرد "یوغورام" (من فارسی حرف میزنم و فائزه ترکی جوابمو میده... این همزبانیمون چندتا کشته مُرده داشته تاکنون! ) و از اونجایی که من خودمم به زبان ترکی مسلطم یاد گرفتم که به شستن میگن "یووُرام" از اون به بعد من به هرکی رسیدم پرسیدم که به شستن چی میگن و قریب به صددرصد تلفظشون مثه اونی بود که من گفتم، نتیجه گرفتم که فائزه احتمالا لهجه داره و اصالتا از اطرافه تبریزه! امروز هم موقع خوردن صبحونه شنیدم که الهه هم به شستن گفت "یوغورام"!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۶:۵۹
بی نام
شاید تقسیم کردن یک زندگی تنها به دو فصل کار چندان راحتی نباشد اما میتوان گفت که دو فصل عمده در طول یک زندگی دوران تجرد و دوران تاهل و شادی ها و غصه های آن دو است! و این دقیقا مرزی است که عقل و احساس روبه روی هم قرار میگیرند! زمانی که بخواهی فصل جدیدی را آغاز کنی و باید بین سه معیار مهم ظاهر و باطن و موقعیت که هیچوقت این سه باهم نیس، چشمت را به روی یک یا دو ویژگی ببندی و تصیمیم بگیری با تمام عواقبش مبارزه کنی! همینجاست که شاید خیلی ها میلغزند... و شاید چشم بیشترین تاثیر را بر انتخاب میگذارد... در همان لحظه گذشته  مهم تر میشود و احساس وابستگی شدیدی به گذشته و زندگی سابق در آدم ایجاد میشود؛ دو دل شدن شاید سخت ترین مرحله ای باشد که تصمیم را دشوار میکند! از همه مهمتر روابط هایی ست که شاید در طول سالها به آنها عادت کرده باشی و گمان کنی ترک عادت برایت دشوار است و این عادت همه چیز را خراب میکند و جلوی تغییرات را میگیرد! سال هاست عادت کردم که حرفای دلمو که نمیتونم به کسی بگم تایپ میکنم توی ورد و بعد گزینه ی don't save رو انتخاب میکنم، یه جورایی راحت میشم، احساس میگم گفتم و مطمئنم که حرفام جایی درز نمیکنه و پس فردا تو سرم نمیکوبن که فلانی فلان روز راجع به فلان مطلب فلان حرفا رو میزدی چی شد حالا؟! نوع نوشته هایی که نوشتم و هیچوقت هیچ جا ثبت نشد مثل دو سه خط بالا بود که فقط و فقط این چند خط رو از بین اون همه حرفایی که داشتم انتخاب کردم تا بتونم به نوعی دلیل ننوشتن توی این چند روز رو هرچند غیر مستقیم بیان کرده باشم! شاید بهترین عنوانی که برای حرفای این مدتم داشته باشم "سردرگمی" باشه شایدم "انتخاب"... فعلا با خودم درگیرم انتظاری ازم نداشته باشین! + عکس: یادگاری از اتفاقی هست که پنجشنبه افتاد... + همین پروانه امروز میلاد رو بدجور ترسوند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
بی نام
آخیییییییییییییییییی چه شود!! همین یه ساعت پیش یه پاکت اومد درخونمون با این مضمون: بله برادر جان ماهم داره میره خدمت! بیست و دوم همین ماه! (اون فلش پُره کارتونه ) داداش بزرگم خدمت نرفت، هیچوقت نمیدونستم چه احساسی داره وقتی برادر آدم میره خدمت اما این آخری رو دیگه مجبور کردیم بره... بهش گفتم میلاد همین که بری کل محل رو هفت شب و هفت روز شام و ناهار میدم (آرایۀ لف و نشر= برین یکم تحقیق کنین ببینین یعنی چی!! آرایه رو هم که من نباید توضیح بدم!) حالا این خبر خوبی بود... از نظر من پسری که خدمت نره مرد نمیشه، اصلا پسر سختی نکشه چطور میتونه سختی های زندگی رو به دوش بکشه؟! نه این پسری که خدمت نرفته چطور میتونه بشه مرد زندگی؟ اصلا میتونه اسم خودشو بذاره مرد؟! یعنی داداش من داره مرد میشه؟! ای جانم! میگم میلاد که میخواد بره ارومیه، حالا من چی بپوشم؟ +دوست میلاد اومده نصیحتش کنه میگه: میلاد اصلا نگران نباش چشمتو میبندی باز میکنی میبینی.... هنوز تموم نشده!! من برم لباس آماده کنم از الان...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۶
بی نام