...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۸ مطلب با موضوع «اتفاقات» ثبت شده است

به روز شد!!توی پست شماره ی بیست و یک راجع به یکی از عادت های خوبم براتون نوشته بودم، راهنمایی میکنم: عیدی گرفتن از سادات در عید غدیر! و گفته بودم یه سیدی داریم تو دانشگاه که هر سال عیدی منو با واسطه و به هر نحوی شده به دستم میرسونه (خدا خیرش بده) امسال اما عجیب تر بود! و از همه عجیب تر دیشب بود که با میلاد هماهنگ کرد و اومد هیئت شاه حسین گویان محله ی ما! چیزی که من فک میکردم در حد یه تعارف معمولیه اما این عیدی دادن گویا اینقدر برا خودش هم مهم هست که یه شب از محرم رو رسما اختصاص داده بود به من و محله ی ما که تا آخر هیئت هم مهمون هیئت ما بود و آخر وقت رفت خونشون! اتفاقا دیروز که خواهرمو دیده بودم گفتم آقا سید احتمالا امشب بیاد، اون موقع فقط در حد یه احتمال بود و حتی تصورشم نمیکردم اون همه راه رو بکوبه بیاد، اما در کمال ناباوری این اتفاق افتاد و عیدی من و میلاد و خواهرم رو بهم تحویل داد! خواهرم همیشه میگفت معرفت کل پسرای دانشگاه یه طرف، معرفت این سید یه طرف!! خیلی هم دلش میخواست ایشونو ببینه اما خب قسمت نبود... الان که سرکارم، برم خونه و وقت کنم عکسشو آپلود میکنم رو همین پست که ببینین پاکتی که پولو توش گذاشته چه خوشگله!! خلاصه من از همینجا برای چندمین بار ازشون تشکر میکنم، واقعا قدم رنجه فرمودن و تشریف آوردن... البته خیلی هم خوشحال شدم! +لازم به ذکره که همین سید ما با یکی از پسرای همسایمون به اسم امید هم همکلاسه، و از اولشم قرار بود با اون هماهنگ کنه بیاد، اما این امید خان گویا یکم پشت گوش میندازه و جدی نمیگیره و کل دیشب رو سید با داداش من سپری میکنه! اجرش با امام حسین (ع)...اینم عکسی که قولشو دادم:حالا پاکت های سال های قبل رو ندیدین! سیدمون خیلی خوش سلیقه س!! دو نقطه دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۶:۴۷
بی نام
دو روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟ - وقت داری بریم بیرون؟! +آره چطور؟ کجا بریم حالا؟ - تو بیا بهت میگم! +باشه، ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام! (لبخند رضایت بخش روی صورت سحر!!) و به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!! خلاصه کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که چقد مهربونم! واسه اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست، اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟! هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!) خلاصه جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم... مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۷:۴۲
بی نام

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم! یکشنبه که میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی که هماهنگ کرده بودم یکیش الناز بود و یکی مهدیه و یکی هم میم! با خودم میگفتم دیگه به کسی خبر نمیدم که ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح که پامون رسید دانشگاه به طور کاملا اتفاقی یکی یکی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینکی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد که کسایی رو میدیدم که فک میکردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن! خلاصه اون روز اینقد خسته بودم که فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی کنم... فردای اون روز که میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینکه از سر کار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم که مامان گفت که برنامه ریزی کرده بریم خونه ی دختر عموم که تازه اسباب کشی کردن توی خونه ی جدیدشون!! فردای اون روز یعنی سه شنبه که دیروز میشه هم دوستم فائزه (که تاکید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) که الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار کرد که بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی! از طرفی هم محل کارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیکه تیکه داریم وسایل ها رو جا به جا میکنیم و کلا بین دو مغازه آواره ایم که نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی که الان سر کار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میکنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا چندین بارم اعتراض کردم که من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما کو گوش شنوا؟! الان به طور کاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق کردیم تا بیان محل اصلی رو آماده کنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل کار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عکسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!! تازه اینجا بخاری یا یه گرم کن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!! الانم که دارم اینو تایپ میکنم نوک انگشتام یخ کرده و نوک دماغم قندیل بسته!! تا کی قراره این شرایط رو تحمل کنیم خدا میدونه!! خدا کنه هر چی زودتر این اسباب کشی تموم شه و بدونیم داریم چیکار میکنیم!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۵:۴۹
بی نام
دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم که یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو که قطع کرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب کیه؟! گفت شما نمیشناسینش! خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم که از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن که مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشترکشون زیاد بود! بعد از معرفی کردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین... من سالهاس عادت کردم یعنی بد عادتم دادن که از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرک! هر سال هم یکی از پسرای دانشگاهمون که واقعا دل پاکی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم که عید رو تبریک گفتم با اینکه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرک رو بهم بده! اینم عکسای عیدی هام هست که هیچوقت خرجشون نمیکنم! خلاصه برگردیم به دیروز که فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!! بعد از رفتن اونا که داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فک میکیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (که به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انکار میکنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاک که شناسنامه نیس!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۲
بی نام
امروز صبح که داشتم میومدم سرکار هنوز حالم خوب نشده بود اما چون دیروز رو مرخصی گرفته بودم و به جای استراحت با دوستم زهرا رفته بودیم بازار و دوتا شلوار خریدم، دیگه نمیخواستم امروز رو هم مرخصی بگیرم چون برنامه دارم یکشنبه یعنی چهار روز دیگه مرخصی بگیرم که با خواهرم و هفت هشت تا از دوستام بریم دانشگاه که آبجی تسویه کنه!! یعنی یه جورایی مراسم تسویه کنون داریم!! یادش بخیر وقتی من رفته بودم واسه تسویه خواهرم هنوز دانشجوی اونجا بود و منم اون روز برادرمو برده بودم دانشگاه که هم دانشگاهمونو ببینه هم بیاد وقتشو با یکی از بچه های شیمی به اسم داریوش بگذرونه!! طفلکی ها بخاطر من چقد آلاخون والاخون (از املاییش مطمئن نیستم خیلی محاوره ایه!!) شدن! یعنی مجبورشون کردم کل دانشگاهو با من بچرخن تا من امضا هامو بگیرم! بگذریم! داشتم میگفتم که اره صبح که زدم بیرون یعنی یَک هوا سرد و طوفانی بود که نگو، تازه بارونم میبارید، بعد منم بدون هیچ چتر و کاپشن و پالتویی حتی عزمم رو جزم کردم که پیاده تا محل کارم برم!! خیلی دلم میخواست از همون مسیر صعب العبوری که توی پست قبلی راجع بهش نوشتم برم اما حسابی اونجا گِل شده بود و اونوقت به جای دفتر باید میرفتم حموم مستقیم!! یعنی هوااا خیلی دلگیر بود، مخصوصا که دیشب اتفاقی افتاده بود و صبح هم قبل رفتن همچنان درگیر اون اتفاق بودم که بعد از نماز نتونستم بخوابم و بیدار موندم تا جواب اون شخصی که افکار منو به هم ریخته بود بدم (توی تلگرام)... تازه کارمو شروع کرده بودم که همون طرف گویا حرفامو خونده بود و زنگ زد و یعنی خلاصه کنم، هوای دلم از هوای بیرون بدتر بود! حالا مهم نیس، توی اون هوای بیرونی و درونی دنبال یه آهنگی میگشتم که بزارمش رو تکرار و تا ساعت دو که میخوام برم فقط بخونه، اما هرچی آهنگامو بالا و پایین کردم چیزی نظرمو جلب نکرد، جز یه آهنگ بی کلامی که هیچوقت گوش نمیدادم و مال فیلم پدر خوانده بود!! شاید صد بار اونو امروز گوش دادم و فقط فکر کردم!! فک کنم از این آهنک های بی کلام خوشم اومده امروز برم خونه چندتایی دانلود میکنم واسه همچین روزایی که نه دوست دارم حرف بزنم نه کسی باهام حرف بزنه و فقط دلم میخواد فکر کنم... فکر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
بی نام
اینکه تولد خواهرت باشه دیروز و از ساعت سه ظهر تلپ بشی و اونقدر با مامان حرف بزنه که نتونی بخوابی حتی، بعدشم هی بشینی بگی یه چیزی بیار بخوریم و اونم خربزه بیاره که تو نمیتونی بخوری و بعد سفارش بدی که من نسکافه میخوام و اونم هی غر بزنه که تو دیگه چجور خواهری هستی و بعد موقع شام دوغ بخوری و دیگه بخاطر گلو دردت صدات درنیاد و بعد از شام هم منت بذاری سر خواهرت که من واسه مامانم کار نمیکنم و الان دارم برات ظرف میشورم لذت داره یعنی؟! تازه بدترین قسمتش اینجاش که شب دیر وقت بیاین و بری یه سر تلگرام و ببینی هیشکی نیست و بگیری بخوابی و صبح با چشمای نیمه باز که بدجوری هم خوابت میاد باید بری سرکار و همون موقع هم آنلاین میشی و اول صبحی میبینی بازم خبری نیست و صدات همچنان درنمیاد و اصلا هم حوصله نداری و همه ی عالم و آدم رو به باد فحش میگیری و لعنت میفرستی بر کسی که اینجا آشغال میریزد و شیطان رجیم و از این صوبتا... و همینطور الان سرکار باشی و گلوت همچنان میسوزه و صبحونه هم معلوم نیس کی قراره بخوری و اصلا میتونی بخوری یا نه و داری اینا رو مینویسی... بعد از اینجا هم قراره برم پایگاه!! دیگه از آرمان های امام نمیشه گذشت :دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۴:۲۶
بی نام
بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...عنوان رو حال کردین؟!جونم براتون بگه که تقریبا دو ماه پیش بود که از طرف اون آموزشگاهی که اونجا تدریس میکردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!کلی اطلاعات جمع کردم که چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم که چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شکیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو کتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شک کنم به نمازی که خوندم، دندم نرم شروع میکنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم که وسط نماز شک کردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شک" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!خلاصه یکی از همکارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا که قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت که سخت نیست و نترس و از این صوبتا!رفتم و سر صبح اولین نفری بودم که اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دکترا که میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلانهمچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده کرده بودم که هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط اندازخلاصه از اونجایی که خوده لوک خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم که شهیده!! فک کنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتاآخر آخرا که از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!قیافه ی من در اون لحظه نمیخواستم کم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!قیافه ی خانومه منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم که نزدیکه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیک ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلکی چقد از فضایل معنوی دوره!!خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت کلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید کفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم! با این مقدمه ی یه کوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!از اونجایی که فقط صبح ها میرم سرکارو عصرا بیکارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه کنکورم هم برنامه ریزی کردم از بهمن شروع کنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...برا همین قضایایی که گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی که اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میکشه و به طبع با ماشین خیلی کم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه! راستش فک میکردم الان یه جاییه که نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بکمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تکبیر بگی! بعدش که رفتم دیدیم حتی خانوم هایی که در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت کردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!! + بسیج همچین که میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۶:۲۹
بی نام
موقع اومدن تو راه هم با جنازۀ یه گنجشک روبه رو شدم، خیلی دلم سوخت، همیشه مُردن پرنده ها برام سواله، یعنی اونا یهویی موقع پرواز قلبشون وا میسته و میمیرن و میوفتن پایین؟! یا میدونن که دارن میمیرن و خودشون میان پایین؟ اما خب صحنۀ دردناکیه!! ظرف کمتر از پنج روز این دومین گنجشکیه که دیدم که مُرده!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۳
بی نام
اصلا از وقتی مدرسه باز شده هاااا یکم احساس حسودی میکنم حتی به اونایی که چند ترم از وقت قانونیشون میگذره اما به دلیل داشتن واحد بازم میرن دانشگاه، یا حتی بچه ابتدایی هایی که صبح ها که میرم سرکار توی راهم میبینم! با وجود همۀ زحمت هایی که در طول سالهای تحصیلیم کشیدم و هیچوقت دلم نمیخواست اون دوران برگرده و دوباره بخوام اون همه درس بخونم، اما حقیقتش الان حتی دلم میخواد برگردم و از ابتدایی دوباره از اول شروع کنم! دیروز که سرکار بودم چند بار پشت هم برام پیام بود، منم که سرم شلوغ بود نگاه نمیکردم و با خودم گفتم حتما بازم از این پیام تبلیغاتی هاس که ارزش نداره دست از کارم بکشم که رشتۀ کار از دستم در بره! گذاشتم وقتی کارام تموم شد در کمال بهت و حیرت دیدم به حسابم پول واریز شده اونم مبلغ قابل توجهی! با خودم گفتم عب نداره 200 تومنشو میگیرم، 200تومنشم کارت به کارت میزنم به اون یکی کارتم و میگیرم، بقیه شم فردا پس فردا میگیرم حالا عجله ای نیس که! رسیدم جلوی خودپرداز و کارتمو درآوردم و انداختم و رمزو اینا بعد نوشت دستگاه قادر به انجام عملیات نیست! با خودم گفتم یعنی چی؟! مگه میشه! بعد از اینکه چندین بار امتحان کردم و نتیجه ای نگرفتم تازه یادم افتاد که از ماه پیش به مامان میگفتم که کارتم اعتبارش تا شهریوره! خلاصه امروز رو یکی دوساعتی مرخصی گرفتم که برم با مامان کارتمو عوض کنم! رفتیم از شانسه ما کلا سیستم بانک قطع بود، گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم خلاصه با مسئول اونجا حرف زدیم که من برم سر کار و مامانم بقیۀ کارامو انجام بده، خودمم بی صبرانه منتظر بودم ببینم کارت جدیدم چه شکلیه!! از مامان خواستم اولین کاری که میکنه اونو بیاره دفتر تا من ببینمش! درسته از کارت سابقم عکسی ندارم اما خب این شکلی بود (کارت بابام) و الان بعد از عمل این شکلی شده!! خوشگله دوسش دارم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۹
بی نام

دو تا ویژگی برای من همیشه مهم بوده و هست!! یه جور ارادت یا بهتر بگم علاقه خاصی به این دو مورد دارم! اولیش دست خطه! دست خط همیشه برام مهم بوده، توی دوستی هایی که داشتم اولین چیزی که از طرف خواستم این بوده که یا دست خطشو ببینم یا بگم برام نامه بنویسه، یا گاهی اوقات به دلیل فاصلۀ زمانی و مکانی عکس اون دست نوشته هم قابل قبول بوده! این مورد اونقدری توی دوستی های من موثره که مورد داشتیم بخاطر دست خط زیباش عاشقش شدم حتی!! مورد دوم نداشتن غلط املایی هست! اصلا از نظر من هر کسی با هر مدرکی از هر دانشگاه و کشوری اگه غلط املایی داشته باشه بیسواده، تموم شد رفت! انتظار ندارم طرف بیاد قسطنطنیه رو درست بنویسه اما حداقل کلمۀ "اصرار" رو که چندین بار از چندین نفر مشاهده کردم رو "اسرار" ننویسه! حالا تا اینجا این مقدمه رو داشته باشین تا من برم سر اصل مطلب! گروهی که میگفتم توی تلگرام قرار بود بریم بیرون و ملاقات داشته باشیم  با اعضا و اینا؛ اسمش freedom بود. از این طرف به سرم زده بود که دوستای فیسبوکم رو هم توی گروهی به عنوان فیسبوکی ها جمع کنم چون واقعا وقت نمیکنم برم فیسبوک! (کار خاصی ندارم اما وقت کم میارم جدیدا!) اومدم و تو فیسبوک اعلام کردم که کیا با همچین برنامه ای موافقن و یه عده ای رو جمع کردیم و گروه فیسبوکی ها با مدیریت ( کلمه ش خیلی سنگینه!!) من افتتاح شد! روز بعد از افتتاحیه دیدم همچین مدیریت با روحیۀ من سازگار نیست و توی یه عملیات خود جوش همۀ اعضاء رو به همون گروه اولیه یعنی freedom انتقال دادم اونم بدونم هماهنگی! (مگه کسی میتونه چیزی به من بگه؟!) خلاصه توی اون گروه هم یه هفته ای بود اعلام کرده بودم که بابا بیاین دست از این کپی کردن پست ها بردارین و کم کم شروع کنیم پستایی بذاریم که اولا مخصوص اعضاء باشه، ثانیا تکراری و کپی نباشه! برای شروع هم پیشنهاد دادم که جمعه (یعنی دیروز) ساعت 10  شب همگی یکی از شعرای مورد علاقه شونو بنویسن و عکسشو بذارن تو گروه! کاری ندارم که خلایق هر چه لایق، اما از بین اون سی چهل نفر تنها کسانی که وفاداریشونو ثابت کردن من و مهدیه و الناز بودیم! خب بقیۀ دوستان دیگه نباید از من انتظاری داشه باشن که! در ادامه عکسا رو گذاشتم... اصلا هم نمیخوام پُز بدم اما خداییش دست خط من کجا و دست خط بقیه کجا... دست خط خودم دست خط النازدست خط مهدیه + شنبه همیشه هم خر نیست!! 1. یه وبلاگی بود مدتها از خواننده های خاموشش بودم، از زمانی که نسرین ملقب به تورنادو رفت دانشگاه شریف برق خوند و امروزم اولین روز کلاس ارشدش تو رشتۀ زبانشناسی بود! قلم زیبایی داره، خیلی دلم میخواست ببینمش که امروز بالاخره عکسشو دیدم!! 2. یه وبلاگی بود که چهار پنج سالی میشه مطالبشو دنبال میکنم، حتی یه بار به کل نقل مکان کرد و بازم تونستم آدرس جدیدشو پیدا کنم، اونجا هم از خواننده های کم و بیش خاموش و روشن بودم، نویسنده ش ایمان ملقب به زرافه که دانشجوی ارشد هست قراره ازدواج کنه!! 3. یه وبلاگ دیگه هم هست نویسنده ش فرزاد دانشجوی دکترای یکی از دانشگاه های آلمانه، بالاخره بعد مدتها امروز پست گذاشت! ++ عاشق اون دسته پست ها و وبلاگ هایی هستم که طرف خودش مینویسه، نه اینکه کپی کنه! این سه وبلاگ محبوب من مطالبش تماما اتفاقات و حرفا و دردو دلهای نویسنده س! با اینکه نسرین و ایمان از من کوچیکترن اما برا هردوشون احترام ویژه ای قائلم! با اینکه حتی منو نمیشناسن اما براشون آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۱
بی نام