...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
من الان سرکارم! طبق چیزی که در یکی دو پست اخیر اشاره کردم باید امروز تو خونه میشدم اما نیستم! این چه وضعشه آخه؟ یه روز میگن نیاین؛ یه روز میگن نه بیاین؛ یه روز میگن عیدی میدیم؛ یه روز میگن نمیدیم (مگه دست خودشونه ندن! )؛ یه روز سرمون شلوغه؛ یه روز بیکاریم و مگس میپرونیم؛ یه روز خوبیم؛ یه روز بدیم؛ یه روز هستیم؛ یه روز نیستیم؛ یعنی با این وضع فکر میکنین ما که بریم رای بدیم و فلان کاندید رای بیاره میتونه این شرایط رو درست کنه؟! اصلا روزی میرسه که این شرایطه یه روز، یه روز به کل از بین بره و همه چی طبق یه مدیریت درست و صحیح انجام بشه؟! بفرما! اینم صبحونه ای که به ما میدن! واقعا که!!! + آخرش من یه روز استعفا میدم میرم؛ حالا ببینین کی گفتم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۲۶
بی نام
دیشب رفته بودیم خونۀ همسایمون.... نه بذارین از اول بگم! پریشب قراربود بریم خونۀ همسایمون که دخترای دوقلوش تازه به دنیا اومدن! منم که همچین عشق نی نی دارم داشتم لحظه شماری میکردم که همسرش بره بیرون مام بپریم بریم نی نی ها رو ببینیم اما متاسفانه از شانس من اصلا اون شب همسرش از خونه نزد بیرون! خودمونم دیگه نگفتیم که میایم چون اگه میگفتیم شوهرش هرطور شده میرفت بیرون و نمیخواستیم به نوعی مزاحمشون شیم! منم که دیگه بدجور هوس نی نی کرده بودم رفتم وسایلامو گشتم و این جورابو پیدا کردم و شب کنار خودم خوابوندمش! قضیۀ این جوراب برمیگرده به چندسال پیش که یکی از همسایه هامون لباس بچه میفروخت و آبجی اینو برای دختر من خریده بود! خیلی دوسش دارم! یعنی هربار نگاش میکنم فک میکنم نی نی دارم! حالا بگم که دیشب بالاخره همسر همسایمون رفت بیرون و مام فرزی پریدیم خونشون که با نی نی ها بازی کنیم! آخر این پست عکسشونو گذاشتم، شاید توی عکس بزرگ دیده بشن اما در واقع صورتشون اندازۀ کف دسته، یعنی کله شون توی دوتا دست جا میشه! من که گرفتمشون بغل اصلا وزنی نداشتن! سبک تر از یه عروسک خرسی بودن! امروز 21 روزه میشن!+ راستی گویا امروز روز مهندسه؛ این روز رو به همۀ مهندسا و مخصوصا سیم کش هایی از جمله الناز ر.خدایی _ م.کریمی _ سید س.باصری _ ی. طاهرزاده _ س.مولایی _ ف. عظیمی _ الف. آقاییو غیره .... تبریک میگم!خسته شدم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۲۶
بی نام
من امروز مثلا توی مرخصی ام! قراره این ماهِ آخر سال رو تقریبا یه روز در میان مرخصی باشیم چون سرمون خیلی خلوت میشه و بودنمون اونجا بی فایده ست! اما این مرخصی های یکی درمیون یه حُسنی برای من داره! نه که بخوابم و استراحت کنم و از این صوبتا، نه! جوابش توی عکس زیر اومده! دیشب این عکس رو برای الناز و م.پ.ن فرستادم و گفتم توی این عکس که میز منو نشون میده یه نکته ای پنهان شده هرکی پیداش کنه یه شکلات پیش من داره! اما هیچکدومشون متوجه نشدن که من کتابا و دفترها و جزوه های دبیرستانمو گذاشتم روی میز که یعنی چی؟! که یعنی میخوام به حول و قوۀ الهی شروع کنم کم کم به درس خوندن! برای بعد عید هم برنامۀ خاصی دارم که اون موقع میگم از الان نمیشه گفت چون ممکنه یهویی ازدواجی چیزی در راه باشه و نقشه هام نقشه برآب شه! متاسفانه باید بگم که امروز هوس کیک کرده بودم که دیگه امروز به جز حفظ کردن چندتا معادلۀ فیزیک بقیۀ وقتمو صرف پختن یه کیک خوشمزه و خوش بو کردم! ظاهرش که بدک نیس از باطنش هم خدا عالمه! قراره مقداری از کیک رو طبق عادتی که دارم بدم به داداش علی (پسر همسایمون!)، همیشه هر نوع شیرینی درست میکردم بهش میدادم، درسته الان دیگه عقد هم کرده اما تا وقتی که اینجاس من بازم هرچی درست کنم بهش میدم، بالاخره حق خواهر برادری به گردن هم داریم! هی گفتم بیاین پسر همسایۀ ما بشین ضرر نمیکنین، هی گوش ندادین؛ حالام دلتون بسوزه! اینم تقدیم میکنم به خودم:+ عنوان از: ایمان صابر... عنوان رو دریابین!+ اینم یه شعر دیگه از حوریه ابوکاظمی که بازم تقدیم خودم میکنم:  دلم این روزها صد شور دارد شبیه کنکوری ها شور دارد مقصر نیستی محبوبۀ ما ورودی دلت کنکور دارد...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۴۳
بی نام
امروز رو مرخصی گرفته بودم که برای بار دوم بخاطر الناز (منته هاااا ) برم دانشگاه اما اینبار با این تفاوت که قرار بود مهدیه هم بیاد! کلی هم دیشب باهم هماهنگ کردیم و قسم سامورایی خوردیم که زیر قولمون نزنیم! صبح ساعت پنج دیدم مهدیه خانوم پیام داده که من نمیتونم و چندتا بهونۀ بنی اسرائیلی آورد و منم عصبانی شدم و گفتم دیگه عمرا باهات قرار بذارم چون همیشه دبه میکنی! فک کنم باهاش قهرم کردم حتی! بازم مثل اون دفعه و دفعه های قبل منو الناز باهم رفتیم و قرار بود خودمو از م.پ.ن قایم کنم و البته موفقیت آمیز بود، فقط کولۀ گنده و قرمزِ الناز باعث شد من لو برم! از قسمت اول تا هجده سریال شهرزاد رو برا الناز برده بودم که یوقت زحمتش نشه بره دانلود کنه (من خودمم از پسر همسایمون گرفته البته!) از طرفی هم م.پ.ن قرار بود برام یه هارد کارتون بیاره و منم میخواستم همشو توی یه فلش 4 گیگ جا کنم که بازم موفق شدم! چون اکثرشو داشتم! لازمه بگم که کلا الناز قصدش اینه که قانون مردم آزاری و کاغذ بازی رو به هم بزنه و یه روزه کاره تسویه حساب و ایناشو انجام بده اما زهی خیال باطل! مگه الکیه؟! مملکت قانون داره! قانونشم میگه که موقع تسویه حساب اونقدر باید بری و بیای تا به شکر خوردن بیوفتی و دیگه هوس نکنی درس بخونی و بری دنبال پول، تازه اگه اونم بتونی پیدا کنی! فک کنم دیگه متوجه شدین که بازم الناز شوت شد برای یه روز دیگه که من اینبار عمرا باهاش برم! بره با مهدیه جونش قرار بذاره! یه عکسم توی بوفه گرفتیم از وسایلامون که دست الناز خانومه و هنوز برام نفرستاده، هروقت فرستاد آخر این پست میذارم! + الانم شدید سردرد دارم! جدیدا دانشگاه برام چیزی نداره جز سردرد! اصلا هم به این ربطی نداره که حتی یک چهرۀ آشنا هم نمیبینم و این ناراحتم میکنه!به روز شد!+ اینم عکسی که قول دادم وقتی الناز فرستاد بفرستم! امروز 1394/12/3 ساعت 10:24 قبل از ظهر میباشد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۰
بی نام
با امروز میشه سه روز و نیم که الناز خانوم نت نداره و میگه وقتی میخواد تمدید کنه ارور میده! من نمیدونم این دختر که نمیتونه یه دونه نت رو تمدید کنه چجوری برق خونده و یه نفرم بخاطر این مغزی که داره ازش خواسته بره خارج ادامه تحصیل بده! این هنوز تو مملکت خودمون با نت درگیره میخواد بره اون ور آب که چیکار کنه؟! آبرومونو ببره؟! دیروز من مشغول آهنگ گوش دادن بودم که مامان صدام کرد و خواب دیشبشو تعریف کرد که معمولا وقتی خواب فلانی رو میبینم خبری بدی میشنوم! منم با نگرانی گفتم خب؟! حالا اتفاقی برا کسی افتاده؟! گفت اول برو آشپزخونه روی میز رو نگاه کن بعد بیا بگم! منم همچین با ترس و لرز میرفتم گفتم الان خدایی نکرده اعلامیه ای چیزیه! دیدم یه بشقاب پر شیرینی روی میزه! گفتم مامان اینجا که شیرینی گذاشتی، خب قضیه چیه؟! گفت حدس بزن! گفتم مامان از صبح با اون خوابی که تعریف کردی نصفه جونم کردی بگو ببینم چی شده؟! گفت دیشب (یعنی پنجشنبه) بله بروننِ داداش علی (پسر همسایمون) بود! حالا این قیافۀ منه گفتم: کی؟ گفت: داداش علی! گفتم: کی؟ داداش علی! کی؟ داداش علی! همینجوری مثه مدرسان شریف چندباری پرسیدم! سریع به آبجی و داداش خبر دادم و اونام فوری زنگ زدن ببینن کی هست و چیه و اینا! منم به خود داداش علی اس زدم که آقا داماد حالا دیگه به ما نمیگی و قایمکی میری زن میگیری؟! پیام داده که: کی؟ من؟! باز قیافۀ من خلاصه منو مامان طاقت نیاوردیم و رفتیم ته توی ماجرا رو دربیاریم! گویا دختر عموشو گرفته و منم عکسشو دیدم و به عنوان خواهر داماد تاییدش کردم! خوشگله! ایشاا... خوشبخت بشن! + فقط یه قضیه میمونه! الان وی پی ان مفت و اینترنت مفت و تعمیر کامپیوترم رو چیکار کنم؟! خیلی سخته آدم به مفت خوری عادت کرده باشه و یهو از دستش بده، نمیدونین چی میگم اما خیلی سخته!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۰
بی نام
توی عکس زیر چندتا لیوان میبینین؟! هرکی کمتر از ده تا ببینه چشمش ایراد داره! من مطمئنم ده تاس! شایدم نباشه، اما باید ده تا باشه! حالا چرا مطمئنم؟! چون طبق برنامه ای که نوشته بودیم (رجوع شود به پست 36 ) هر کس نوبتش بشه باید این ده لیوان و یک قوری و چندتا بشقاب و قاشق رو بشوره و سماور رو پر کنه و آشپزخونه رو هم اگه خورده های نون ریخته باشه زمین، جارو بزنه! سوالی که اینجا مطرح میشه اینه که آیا ما آبدارچی هستیم؟! آیا بخاطر این کارها حقوقی مازاد بر حقوق خودمون دریافت میکنیم؟! آیا از ما قدر دانی میشود؟! جواب همۀ سوال ها را امروز در ادامه بهش میپردازیم! _ خب معلومه که نه! همیشه حق ما رو خوردن، حق ما ضایع شده! ما خیلی مظلومیم... خیلی! بعد مامان بابام فک میکنن شغل آبرومندانه و از اون پشت میزی ها دارم! دیگه نمیدونن دخترشون، تک دخترشون، عزیز دلشون، رئیس خونه شون، کسی که تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنه، الان بخاطر پول آبدارچی شده! بسوزه پدر بی پولی! + اون لیوان که قلب زرد روش هست مال منه، اونی هم که قلب نارنجی داره مال سحره که یه مدت که من لیوان نداشتم توی لیوان اون چایی مینوشیدم، البته اونم وسواس داشت منم حرصش میدادم با این کار و طفلی نمیتونست چیزی بهم بگه بس که دوسم داره! + صدمین پست توی وبلاگم مبارک! + عنوان: یه شعر طنز که حوصله ندارم لینکشو بذارم خودتون سرچ کنین کاملشو بخونین، خالی از لطف نیس!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۳۷
بی نام
با توجه به شکل بالا: 1. امروز یکی از مشتری هامون نمیدونم به چه مناسبتی برامون شیرینی آورده بود... (جای همتون خالی!) 2. اون همکارم م.ق که برای عروسیش رفته بودیم اومد و برای هممون گرفت که یه دونه برداریم (فقط یه دونه هاا ) و مام طبق عادت یکی برداشتیم! 3. همینجوری که از ظاهرش خوشم اومد شروع کردم به خوردن... خوردم و خوردم یهو که به اینجاش رسیدم یادم افتاد آخه من رژیمم!!! دیگه دست نگهداشتم، اما لامصب جلوی چشمم بود چجوری میتونستم نه بگم؟! 4. ساعت 11 بود که دیدیم ارتباطمون قطع شده و صاحب کارمون بهم گفت که برم خونه و عصر برم کارامو انجام بدم (الانم خونم!)، منم گفتم خوبه، پس تا خونه پیاده میرم و دوباره میام و عصر هم کارم تموم شد دوباره برمیگردم خونه (انگار یک مسیر رو سه بار میرم) پس این شیرینیه شیرین هضم میشه، لذا بقیه شو هم میل نمودم! نوش جونم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۶
بی نام
از نظر من دو دسته آدم نفهم داریم: یکیشون کلا نفهمه، نمیفهمه، تعطیله، آف، یعنی بالاخونه رو فروخته خلاص! یکیشونم اون دسته هستن که میفهمن ولی بد میفهمن، بعدش دیگه نمیخوان چیزی رو بفهمن، اینا بالاخونه رو دادن اجاره شایدم دادن رهن! من با دستۀ اول کاری ندارم، اصلا اونا رو خدا زده، دیگه انتظاری ازشون نیست، اما امان از دستۀ دوم! مخصوصا که حوصله نداشته باشی و گیرِ یه همچین آدمی از دستۀ دوم بیوفتی و بدتر اینکه سر قضیه ای که داری بحث میکنی طرفت تعصب کورکورانه داشته باشه و همش مخالفت کنه و دلیلی برای مخالفتش نداشته باشه و چنان بگه "برات متاسفم" که مغزت سوت بکشه! این شرایط تنها شرایطیه که احساس میکنم نه از کشته شدن میترسم نه از کشتن! این اتفاقی بود که دیشب منو تا حد مرگ عصبانی کرده بود و حتی النازم نتونست آرومم کنه و فقط میخواستم بخوابم، یعنی اگه نمیخوابیدم حتما خودمو میکُشتم! خدایا تورو به بزرگیت قسم دستۀ اول سر راهمون بذار اما دستۀ دوم نه! امشبم عارضم به خدمتتون که سحر (اسم اینم لزومی نمیبینم مخفف بشه) ازم خواست که خودشو نامزدشو توی کنکور ثبت نام کنم، یعنی چند روزه که میگه ها اما بخاطر اینکه سرمون شلوغه و خسته میشیم نمیشد، مدارک خودشو نامزدشو فرستاد و بماند که چقد به عکس کارت ملیش خندیدم، فقط تونستم خودشو ثبت نام کنم، و در این حین گوشیم قاط زد و هنگ پشت هنگ! عصبانیتم در حد دیشب نبود اما اونقدری بود که گوشیمو از روی میز پرت کردم پایین، هرچند بعدش کم مونده سکته کنم! خلاصه خواستم بگم در جریان باشین که آخرای ماه که من خستم اصلا سربه سرم نذارین! همین! لازم میبینم رو عنوان تاکید کنم که: یه اعصاب دنجی داشتیم که الحمدا... الان اونم نداریم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۵
بی نام
وقتی آخر ماه باشه و کار هم خیلی زیاد باشه و مجبور باشی صبحونه رو نری آشپزخونه و بیاری سر میزت بخوری و نت گوشیتو باز بذاری که پیاما بیاد و قاچاقی پیاما رو بتونی بخونی و نتونی جواب بدی و دوستات بهت اعتراض کنن که چرا میخونی و جواب نمیدی... خوردن یه سیب سرخ میتونه آرامش بخش باشه! + این سیب ها رو همکارم ز.ز آورده بود، خیلی هم خوشمزه بود جاتون خالی! دستش درد نکنه! + عنوان: سیب سرخی به من بخشید و رفت ساقه سبز مرا او چید و رفت عاشقی های مرا باور نکرد عاقبت بر عشق من خندید و رفت اشک در چشمان گرمم حلقه زد بی مروت گریه ام را دید و رفت چشم از من کند و از من دل برید حال بیمار مرا فهمید و رفت با غم هجرش مدارا میکنم گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت ... (درسته شاعرش رو پیدا نکردم اما همچین این قضیۀ سیب با اتفاقای امروز بی ربط نبود! حالا بماند)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۸
بی نام
از قدیم الایام این ولنتاینه، سپنتا چی چیه، اینجور جلف بازی برام مهم نبوده و نیس، حتی زمانی که بودن کسایی که حاضر بودن برام هر کاری بکنن؛ اما خب میشه گفت اینا هم بهونه ایه واسه اینکه ببینی برا کی مهم هستی و کی واقعا دوست داره و به فکرته... بین خارجی ها که همیشه فرهنگ غلطشون به ما میرسه اینطوریه که توی ولتناین کادویی رو برای کسی که دوسش داری بدون هیچ اسم و نشونی میفرستی، یعنی طرف نباید بدونه کادو از طرف تو بوده، اما مسخره بازیه ما شده یه عروسک خرسی و بیرون رفتن! بگذریم... کل کادوهایی که من توی این سال ها که فهمیدم ولتناین چی هست و که چی بشه ایناییه که تو عکس میبینین! اون دستبند رو همون دوستم که باهاش رفته بودم راهپیمایی ز.ج ملقب به دارک لیدی پارسال برام خریده بود که توی اون جعبه خوشگله بود؛ اون عطر هم که تموم شده پارسال یکی از همکارای آقامون یکی برا من داد یکی هم برا همون دوستم دارک لیدی؛ اون سیگار برگ رو هم اولین بار چند سال پیش پسر همسایمون داد (چون میدونه چقد از سیگار متنفرم میخواس حرصم بده) که هنوزم میلاد میگه آبجی بیار بکشیم ببینیم چجوریه!امسالم توی گروهمون قرار گذاشتیم که هرکی هرچی کادو گرفت عکسشو بذاره گروه! صبح ساعت ده بود که من گفتم آقا من کادومو گرفتم و هیشکی باورش نمیشد! اما من دروغ نگفتم... کادو میتونه هرچیزی باشه حتی یه پیام ساده که ارزشش از گرون قیمت ترین کادو ها هم بیشتره، مخصوصا اگه از طرف اون دسته از دوستات باشه که حتی یه روزم باهاش قهر نکردی و هیچوقت کاری نکرده تو گریه کنی و همیشه تورو خندونده و نگرانت بوده! ازت ممنونم م. پ. نبه ساعتش توجه کنین!+ عنوان رو دریابین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۶
بی نام