...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
قبل از هر چیز بگم از روز سه شنبه.... الناز بهم گفت: "راستی زهرا از کنکور چه خبر؟!" منم گفتم بابااااااا کوووو تا بیست و چهارم بهمن! اون موقع ثبت نام میکنم! گفت: "اینجوری برا کنکور داری تلاش میکنی که نمیدونی ثبت نام از امروز شروع شده؟!" من منم با اجازۀ بزرگترا و اهل محل و اصناف و کسبه به خوبی و میمنت چهارشنبه ثبت نام کردم و خداروشکر هیچ مشکلی هم پیش نیومد! و اما دیروز که 22 بهمن بود و قرار بود برای اولین بار در همچین راهپیمایی عظیمی شرکت کنم، صبح ساعت 9:30 دقیقه جلوی پایگاه بودم و از دوست و همکار سابقم ز.ج ملقب به دارک لیدی خبری نبود تا اینکه خانوم تشریف آورد و نزدیکای ساعت 10 بود که همراه با بچه های پایگاه حرکت کردیم به سمت بازار! یعنی این مسیر به قدری بهمون خوش گذشت که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! اونجا که رسیدیم (تف به ریا) چندتایی هم عکس یادگاری گرفتیم و به طور کاملا اتفاقی سید س. ب رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم! کی میگه توی راهپیمایی ساندیس میدن تا جماعت به شوق ساندیس برن؟! اولا ما به عشق رهبر رفتیم در ثانی بهمون پیتزا دادن دلتون بسوزه! (مدیونین فک کنین خودمون خریدیم!) خلاصه مراسم راهپیمایی ساعت 12:30 تموم شده بود اما نمیدونم ما چجوری ساعت 3:30 رسیدیم خونه! اصلا هم نرفتیم بازارو بگردیم! توی راه برگشت دیدیم جماعت یه جا جمع شدن، نزدیک که شدیم دیدیم یه ده دوازده نفر خودشون رو اینجوری رنگ کردن، اولش فک کردیم واقعا مجسمه ن، اما یهو دیدیم تکون میخورن! نفهمیدیم اینا برا چی بودن اما خیلی دلمون میخواست ماهم میتونستیم بریم باهاشون عکس بگیریم، ولی خب نشد دیگه، اینم دورادور گرفتیم که بی نصیب نمونیم! + دیروز تولد یه عزیزی بود که چندین بار تولدش رو تبریک گفتم اما فقط دوتا "متشکرم و سپاسگزارم" دریافت کردم! خداییش این حقم نبود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۰۰
بی نام
دیشب یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! منم گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی) صبح که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای قاشق و بشقابا درنیاد که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره و هزارتا تجربه دیگه! (همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که نایلون روی صندلی نسوزه!) صبحونۀ امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید اما خیلی خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این روز همیشه یادم میمونه! + دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island + ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا همیشه با من قهر باشه! + جناب ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۹
بی نام
اتفاقی با حدیثی روبه رو شدم که مصداق حال چندنفری میشه و حیفم اومد عین اون حدیث رو نقل و بعدش تفسیر نکنم! امام علی علیه السلام: اَعجَزُ النَّاسِ مَن عَجَزَ عَنِ اکتِسابِ الاِخوَانِ، وَاَعجَزُ مِنهُ مَن ضَّیعَ مَن ظَفِرَ بِهِ مِنهُم؛ عاجز ترین مردم کسی است که از بدست آوردن دوست عاجز بماند و از او عاجزتر کسی است که دوستان بدست آورده را از دست بدهد. (الامالی، ص 110) به حول و قوه ی الهی این روزا دوست پیدا کردن تو شبکه های مجازی از نوشیدن آب هم راحت تر شده! اما این رفیقان مجازی کجا و دوستانی که از خیلی قبل میشناسیم و بارها هم امتحانشونو پس دادن کجا! یه اخلاقی دارم که دوستم اگه بهم ارزش نده، یهو ولش نمیکنم؛ چندباری بهش فرصت میدم که کارشو جبران کنه، اگه کرد دوباره میتونه روی دوستی با من حساب کنه، اگه موفق نشد و جبران نکرد خب رفاقت با منو از دست میده، اما اونقدری از خودم مطمئن هستم که شاید آدم خیلی خوب و به دردبخوری نباشم اما تا جایی که بتونم تو رفاقت کم نمیذارم! حالا نمیخوام وارد بحث همسرداری بشم که خب اون مورد ورای رفاقته! نمیخواستم اینا رو بگم اما صرفا جهت اطلاع بود! + تموم شدن دوره ی آموزشیه میلاد یه طرف، اینکه من از دست کلش راحت شدم یه طرف؛ که البته این خلاصی هم محدوده، دوباره جمعه بره تهران بازم این کار اجباری رو باید متحمل بشم! +وااااای دیروز م.پ.ن عکس بچگی هاشو فرستاده بود... قول دادم به کسی نشون ندم اما بدجور شوق دارم حداقل یکی ببینه! آخه خیلی نازه! میاد میگه مظلومتون اومد واقعا مظلومه! + بجز الناز از این به بعد اسم بقیه رمزی نوشته میشه چون ممکنه اینجا رو هک کنن... نه که شخصیت مهمی هستم هر لحظه امکان اینکه مورد سوء قصد از طرف عوامل بیگانه (ترور) قرار بگیرم خیلیه! خدا خودش باید حفظم کنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۵:۱۸
بی نام
سر قضیۀ هک شدن ما و توضیحاتی که توی پست قبلی دادم، اینم چتی که با الناز داشتم!! ای خدا من چقد این بشر رو دوست دارم!!  + جناب کند اوشاقی یا شهر اوشاقی یا هرچی، از این به بعد به پیام های خصوصی جواب نمیدم! جرات داری پیام آشکار بذار...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۴
بی نام
هکر خر است تموم شد رفت! دیشب داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد نبینه... دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف دسترسی رو زدم! بنده از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! دوما چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا! (این نشون میده که چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من میتونم همسر خوبی هم باشم؟! ) اما بگم از امروز... امروز رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه! فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که، أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم! حالا شما حساب کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه چاق شدی ناراحتم میشیم! + امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم!+ و باز هم عنوان...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۳۶
بی نام
وقتی قدیمی ترین رفیق دانشگاهیت (رفاقت از سال 90) که تا حالا حتی یک روز هم باهم قهر نبودیم میبینه حرف تو کلۀ من نمیره و مجبور میشه به زبان خودش برام مثال بیاره میشه این: + خدایا منو از رفیقام گرفتی لااقل اونا رو از من نگیر!!+ جناب کند اوشاقی که پیام خصوصی دادی که شنبه تو هم میای دانشگاه؛ سن هارا؟!+ همچنان عنوان را دریابید!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۲۱
بی نام
وقتی دیروز مرخصی میگیری که با مامان جونت برین خرید و بعد یهویی دختر داییت از غیب نازل میشه و شما رو برا ناهار دعوت میکنه و اصلا هم نمیدونست که اتفاقا من اون روز مرخصی گرفتم و میتونم بیام و بعد تویی که انتظار داشتی صبح یکم بیشتر بخوابی و بخاطر این اتفاق غیر منتظره مجبور میشی همون ساعت همیشگی بیدار شی و عصر هم قرار میشه که زودتر برگردین اما غیبت اینقد شیرین میشه که شب برمیگردین و شب تصمیم میگیری یکم زودتر بخوابی و دلت باز میگیره و اینبار به اصرار دوستت که میخواستی شخصی رو نفرین کنی ، دعاش میکنی و با همون دل غمگینت بازم شب دیر میخوابی، انتظار داری الان سرکارخوابت نیاد؟! نه واقعا همچین انتظاری داری؟! تازه شبشم یه خواب خیلی عجیب ببینی و بخوای تعبیرشو بدونی و هیچ جا همچین تعبیری رو نمیابی و دست از پا درازتر خودت میشی معبّر (تعبیر کننده) و خوابتو اونطوری که دلت میخواد به خیر (طبق روایات) تعبیر میکنی دیگه حالی به آدم میمونه؟ شنبه هم مرخصی گرفتم که با الناز جونم برم دانشگاه، من که کاری ندارم، بخاطر الناز میرم (آیکون منت گذاری)! یکی از آپشن های مثبتی که قرار گذاشتن توی دانشگاه داره اینه که اولا آدم خاطراتش مرور میشه، دوما انگیزه میشه واسه افرادی مثل من که علاقه ی فراوانی به کسب علم و دانش دارن، سوما هوا خوب باشه آدم میره تو حیاطش میشینه بدون حضور پیرزنان و پیرمردانی که آدم رو زیر نظر میگیرن و هزارتا حرف و حدیث پشت سر آدم درمیارن، و اگه هوا هم خوب نباشه بدون هیچ منتی میریم داخل ساختمون یا بوفه و باز هم بدون هیچگونه بودن در انظار عمومی راحت میتونیم گپ بزنیم! یه مساله ی دیگه ای هم که هست اینه که من واقعا دانشگاهمو دوس دارم! با کمی تخلص در جمله ای که شنیده بودم جمله رو اینگونه بیان میکنم: It is not my university, but it is still mine! اصل جمله هم با عرض پوزش از حضار گرامی این بودش که: He is not my boyfriend, but he is still mine! بعد ازمدتها یه پست خارجکی گذاشتم دیسک کمرم عود کرد!! +عنوان از آرش ن‍ژادی... عنوان رو دریابین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۱۴
بی نام
از سر بیکاریه اول ماه داشتم به لیست مخاطبام توی تلگرام نگاه میکردم که دیدم یه عده ای که بودن دیگه نیستن! یعنی رفتن، اکانتشونم بستن و رفتن دنبال زندگیشون! یه چند تایی چت از همون آدمایی که رفته بودن نگه داشته بودم، نه که منظوری داشته باشم یا چی، همینجوری مونده بودن و پاکشون نمیکردم، رفتم دیدم اونام دیگه مسدود شدن ونمیشه برا اون شخص پیامی فرستاد! یکم دلم گرفت، حالا اون افراد خیلی هم توی زندگیم نبودن که بگم باهاشون هر روز چت میکردم، که اگه مهم بودن رفتنشونو میفهمیدم، نه اینکه مثل الان حتی نفهمیدم کی رفتن! به این فکر میکردم که منم زمانی نیت کرده بودم اگه ازدواج کنم هرچی پیج و اکانت مجازی دارم رو پاک کنم و بچسبم به زندگیم، شاید تا همین چند وقت پیش هم همین نظرو داشتم اما بیشتر که فکر میکنم این سوال اذیتم میکنه که کدوم پسری لیاقت داره که همسری به سبک دخترای قدیم داشته باشه که من بخوام همچین فداکاری بکنم و از جاهایی که زمانی بهترین خاطره ها رو اونجا داشتم برا همیشه خداحافظی کنم؟! گاهی به سرم میزنه برم و هرچی اکانت دارم ببندم و یه شماره جدید بگیرم با یه گوشی ساده، بعدش دیگه خودم باشم و خودم، چیکار دارم فلان دوستم چیکار کرد و فلانی چی نوشته و چی شد! اما بعدش میپرسم خب که چی بشه؟! مثلا میخوای بگی با دنیا قهر کردی؟! اما خب این اتفاق دیر یا زود میوفته... وقتی که بالاخره بمیرم، و چه زیباست مردن، وقتی آدم هنوز جوونه و کلی آرزو داره و همشو یجا ببره توی گور! اصلا آرزو برا به گور بردنه، وگرنه کی به آرزوهاش رسیده؟! خدا نگذره از اونی که هروقت بهش فک میکنم حالم اینجوری میریزه بهم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۴
بی نام
دیروز بالاخره همون روز موعودی بود که منتظر بودیم که چی میخوایم بپوشیم! تنها خیری که این عروسی برای من داشت این بود که فهمیدم آرایشگر خوبی میشم! حالا چرا؟! عرض میکنم! قرار بود دخترهمسایمون که آرایشگره بیاد و یه دستی به این ابروهای من بکشه که خدایی نکرده نامرتب نریم عروسی، اما از شانس من طفلی این چند روزه حالش به حدی بد بود که همش زیر سِرُم به سر میبرد! خلاصه آبجی هم که وقت نداشت و مامانم هرچی گفت بیا بریم پیش آرایشگر محل منم لج کردم و گفتم یا شانس یا اقبال، یا درستش میکنم یا از اینی هم که هست افتضاح تر میشه! خلاصه جونم براتون بگه که هنوزم خواهرم معتقده آرایشگر، ابروهای منو درست کرده! خلاصه دیروز ساعت 10 که از سرکار اومدم بیرون، مجبور بودم برم خونه ی آبجی که چند قلم وسایل آرایش ازش بگیرم (چون حتی ساده ترین لوازم هم توی وسایلای من پیدا نمیشه) بعدش رفتم خونه و ساعت دو آماده بودم و منتظر بودم سحر بیاد دنبالم! یعنی شرایط جوری بود که یا باید قید دنیا رو میزدم یا آخرت رو! اما من هردوش رو هم حفظ کردم و با اون شرایط چادر هم سر کردم (تف به ریا) عروسی هم که واقعا خوش گذشت و جای تک تک دوستای دخترم خالی (از ورود آقایون معذوریم)! بعده عروسی چون سحر با ماشین اومده بود و خودمونم بدجور تو فاز عروسی بودیم، تصمیم گرفتیم بریم عروس رو تا جایی که میتونیم بدرقه کنیم، از قرار معلوم مریم اینا (عروس و داماد) قرار بود اون شب رو برن مرند، ما هم تا ورودی روستای اوغلی (کمی مونده به پلیس راه) بدرقه شون کردیم و خلاصه ساعت هفت و نیم بود که خونه بودیم! حالا یکی بیاد آرایش رو پاک کنه تا بتونیم فرایض دینیمونو انجام بدیم! (برای بار دوم تف به ریا) بعد از اینکه با چه وضعی که میدونم خدا قبول میکنه نمازمو خوندم دیدم شدید سرگیجه دارم، نه که خوشگل شده بودم منو چشم زده بودن! و در نهایت ساعت 8 خوابیدم تااااااااااا صبح! + النازم پیام داده بود و طفلی نگرانم شده بود که چرا بعد از اومدنم نرفتم تلگرام و بهش گزارش عروسی رو ندادم! قربونش برم همیشه به فکر منه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۳۶
بی نام
این پست یه جورایی درددلم با خودمه، یکم طولانیه، شایدم اصلا جالب نباشه برا کسی، اما اینجا قبل از همه ماله منه، هرکی دوست داشت ادامۀ مطلب رو بزنه، هرکی هم دوست نداشته مجبور نیست این پست رو بخونه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۷
بی نام