...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیدونم چرا اصلا از آدمای مرموز و ناشناس خوشم نمیاد!! در عوض خیلی علاقه دارم اونایی که وبلاگشونو میخونم و نوشته هاشونو دوست دارم، از نزدیک ببینم یا لااقل عکسی چیزی باشه که بتونم ذهنیتی ازشون داشته باشم!! نمیدونم اسمشو کنجکاوی میذارین یا فضولی ولی خب هرکسی به چیزی علاقه داره دیگه!! (اینو گفتم که بیاین یه عکس از خودتون بهم بدین که عقده ای و آرزو به دل از دنیا نرم!! و إلا حتی نمیخوام اسم واقعیتونو بدونم!!) خودمم تا جایی که بشه دوست ندارم مرموز بازی دربیارم!! البته زمان دانشجویی به همراه چندتا از بچه ها یه وبلاگی راه انداختیم و اسممونو گذاشتیم "منتقدین"! این وبلاگ و نوشته هاش طنز بود و کل کلاسِ خودمون و تعدادی هم از بچه های کلاسای دیگه ولی هم رشته ایه خودمون طرفدارش بودن شدید! یه سال بعد از فارغ التحصیلی توی فیس بوق در حضور همۀ دوستام اعلام کردم که یکی از مهمترین طنزپردازهای اون وبلاگ من بودم که خب خیلیاشون باورشون نمیشد اون نوشته ها کار یه دختر بداخلاق و ساکتی باشه که تو کلاس معمولا کسی باهاش راحت نبود!! اینهمه مقدمه برای این بود که بگم خدا خیر نده به اونی که اومد توی تلگرام یه ربات ساخت به نام "حرفتو ناشناس بهم بگو!" یکی هی میاد حرفایی میزنه و خفه میشم وقتی نمیتونم بهش جواب بدم! از همینجا اعلام میکنم جونه مادرت هرکی هستی بیا بگو... والا مُردم از فضولی! توی پست های اولیه م گفته بودم چقد عاشق دست خطم!! تا جایی که از نظر من بهترین کادو اینه که دوستام برام یه نامه بنویسن... همین! (کلا آدم کم توقعی ام!!) حتی دست خط هایی که میگن خیلی بده و اینا از نظر من خیلی باارزشه!! امروز به یکی قول دادم یه چشمه از دست خط انگلیسی مو رو کنم (البته فارسیم تعریفی نداره با این انگلیسیه میتونم کلاس بذارم!) اومدم دو سه خط از جمله های معروف نمایشنامۀ هملت رو براش نوشتم گفتم شمام فیض ببرین باشد که رستگار بشین و یه نامه هم شما برا من بنویسین!! از تایپ متنفرم! + همیشه دوست داشتم توی یه شهر دیگه میشدم و نامه مینوشتم!! کلا عاشق نامه نگاری ام!! مخصوصا اون زمانی که نامه میفرستی و روزها منتظر جواب نامه میمونی... خیلی حس خوبیه! اما متاسفانه اون زمان که توی شهر دیگه بودیم من خیلی کوچیک بودم و خواهرم واسه دخترخاله هام نامه مینوشت، الانم که خودم میتونم اینکارو بکنم کسی رو توی شهر دیگه ندارم!!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۸
بی نام
خدا هیج پدر و مادری رو مریض نکنه! شاید آدم از لحاظ جسمی چیزیش نشه اما از لحاظ روحی داغون میشه!! امروز مامان و بابام هردوشون باهم مریض شده بودن (فورانه عشق و علاقه!!) خداروشکر الان بابام بهتره مامانم یکم درد داره که ایشاا... اونم به زودی خوب میشه! حالا من توی این حال داغونم حوصله نداشتم برم سمت گوشیم، دیدم یه پیام دارم با این مضمون: با خودم گفتم خدایا یعنی کدوم رفیقه بامراممه که به یادمه و یهویی خواسته با احوال پرسیش حالمو خوب کنه! کلی ذوق کرده بودم و تمام دوستام یه لحظه اومدن جلوی چشمم، حتی دوستای مهدکودکم که یادم نمیان!!! با خودم گفتم هر کدوم از دوستام باشه میفهمم که بهترین رفیقه و تا آخر عمرم تو دستم نگهش میدارم!! چشمامو بستم و زدم روی پیام که باز شه!! بله دیگه... هیچکس تنها نیست!!! از دار دنیا همین اپراتورها برا من میمونن و لاغیر، همونطور که گفتم تا آخر عمرم این اپراتورها رو تو دستم نگه خواهم داشت!! اینم شانسه منه دیگه... + توجهتون رو به عنوان جلب میکنم... توی یه فیلمی که اسمش یادم نمیاد اولین بار این جمله رو از زبان علیرضا خمسه شنیدم!! چنان به دلم نشسته که بعیده از یادم بره!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۶
بی نام
امروز یکی از همکارامون (همونی که یبارم خونشون مارو دعوت کرده بود) به نام م.ق برامون کیک خریده بود!!  مناسبتشو دقیقا نمیدونم فقط اینو میدونم که خیلی خوشمزه بود و جای همتون خالی بود!! این کیکی که توی عکس میبینین رو بین 6 نفر تقسیم کردیم ( چون چند نفری هم مرخصی بودن!)  منم از دهنم پرید و به صاحب کارمون گفتم شمام آبمیوه شو بخرین!! بعد که آبمیوه رو خوردیم (از فرط گرما و تشنگی!) دیگه میل برا کیک نبود!! نصفِ کیکم مونده بود که میخواستم بذارم توی یخچال، یهو آبجی زنگ زد گفت میام اونجا باهم برگردیم خونه!! گفتم بیا که روزیت جلوتر از خودت اومده!! خلاصه بله دیگه بقیه شو هم آبجی خانوم میل کرد!! واقعا راسته که میگن باید تو هرچیزی قسمت باشه... بدبختانه یا خوشبختانه خیلی چیزا قسمت من نبوده و نیست!! + راجع به پست قبلیمم باید عرض کنم که روایت داریم که میگن بهترین دوستت اونیه که عیبتو بگه! منم بهترین دوستم یکی از بزرگترین عیب هامو گفت و دارم خودمو اصلاح میکنم! عیبمم اینه که متاسفانه به پسرا احترام میذارم، اما گویا از این احترام برداشت های بدی میشه!! خب عوض میشم و همشونو میگیرم به باد فحش، خیلی هم شیک و مجلسی!! فک کنم اینجوری سنگین ترم!! از همینجا از همون دوستم تشکر میکنم، امیدوارم در آینده ای نزدیک در شهری دیگه اولا منو فراموش کنه، دوما دوستایی پیدا کنه که حداقل عیبی مثل عیب من نداشته باشن! واقعا اوف بر من...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۱
بی نام
همین دیشب متوجه شدم که مردان سرزمین من عاشق زنان افسرده اند... برای آنها شادیِ زن فقط هرزگی را تداعی میکند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۵۶
بی نام
وقتی که خواهر و برادرم ازدواج کردن با کلی رسم و رسوم های جدید آشنا شدم، الانم که عمه شدم یه سری رسم و رسوم دیگه اضافه شده که درسته باعث صله ارحام میشه اما خب چون معمولا توش چشم و هم چشمی هست یه جورایی خوشم از این برنامه ها نمیاد! یکی از همین رسومات اینه که بعد از 10 روز که بچه به دنیا میاد، به مدت 7 روز مادر و بچه میرن خونۀ مادره عروس، بعد از اون، 7 روز میرن خونۀ مادرشوهر میمونن، یعنی به احتمال زیاد این هفته عروسمون و مهیار خونۀ ما باشن!! بعد توی این مدت که اونا خونۀ دوتا مادربزرگ ها هستن باید یه جشنی بگیرن که فامیل و همسایه ها بیان و بچه رو ببینن که خب اونم کادوهایی رو به دنبال داره... دیروزم که یکی از این جشنا بود (مثلا اسمشو بذاریم جشنِ بچه ببین!!) مام دعوت بودیم و منم مرخصی گرفتم و اگه دلم برا نی نی مون تنگ نمیشد نمیرفتم!! به هر حال جای شما خالی.. ایشاا... جشن بچه ببین () شما! امروز تولد یکی از دوستان بود به اسم ر.خ! نمیدونم چرا انتظار نداشت من بهش تبریک بگم! به هر حال تولدش مبارک... یه داستان هم میخوام تعریف کنم که تهش یه نتیجۀ اخلاقی داره! شاید حوصله تون سر بره، اگه حوصله ندارین توصیه میکنم اصلا نخونین، خیلی جالب نیست! یبار با جمعی از افراد رفته بودیم بیرون که همه همدیگه رو میشناختیم، به جز یه دختر خوشگلی که توی جمعمون برا خیلیا غریبه بود (نه برای من و چند نفر دیگه)، از توی جمع یکی از آقایون با شخصیت از این دختره خوشش میاد و میخواد که ما برا دختره واسطه بشیم، بهمون گفت چون اون دختره قیافۀ معصوم و پاکی داره اونو برام خواستگاری کنین!! این حرفش به کل دخترای جمع برمیخوره!! توی جمع دخترا که نشستیم برگشتیم گفتیم آخه پدر آمرزیده مگه از قیافۀ ما شرارت یا نجاست میباره که حالا اون چون خوشگله شد چهرۀ معصوم؟! در ضمن تو که اونو نمیشناسی چرا لقبی رو بهش میدی که وقتی خودش میشنوه از خنده روده بُر میشه؟! خلاصه مام بخاطر این توهینی که بهمون کرده بود این کار خیر رو براش نکردیم تا اون باشه بره حرف زدن یاد بگیره!! نتیجۀ اخلاقی این داستان این بود که آقای محترمی که از کسی خوشت میاد، خیلی منطقیه اگه بیای بگی مثلا چهره ش به دلم نشسته، یا مثلا ظاهرش یا تیپش اونیه که من میخوام یا یه چیزی شبیه اینا که به بقیۀ دخترا برنخوره، وقتی میای برای برجسته نشون دادن اون، رو دیگران ایراد میذاری (حتی غیر مستقیم) اونام در تلافی برات اون کاری که میخوای رو نمیکنن!! بهتره همیشه توی حرفایی که میزنیم دقت کنیم چون ممکنه حتی دل آدما رو هم بشکنیم! + گوشیم باتریش پف کرده بود... گفت باتریِ این مدل گوشی پیدا نمیشه اما میشه یکی شبیه شو پیدا کرد! منم گوشیمو گذاشتم اونجا بمونه، در واقع احتمالا دو روز تلگرام نداشته باشم و با خیال آسوده زندگیمو میکنم! اما همونجا که بودیم یه گوشی چشممو گرفت... از من بعید نیست اونو برا خودم کادو بخرم البته بدون هیچ مناسبتی... بس که خودمو دوست دارم!! + عنوان: سید تقی سیدی (دریابید!) + این آهنگم اتفاقی تو وبلاگ یکی از دوستان شنیدم خوشم اومد، گوش کنین شاید خوشتون بیاد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۳
بی نام
لوبیاهام قد کشیدن و دیگه هیچ شباهتی به لوبیا ندارن و دارن واسه خودشون درختی میشن!! بعد یه مدت حتی ممکنه یادشون بره که زمانی یه لوبیایی بودن که هر لحظه ممکن بود توسط یکی از ماها خورده بشن! این جلویی همونیه که اولین بار سرشو از خاک آورد بیرون، اون دوتا سمت چپی هم دقیقا هم زمان باهم به دنیا اومدن، اون عقبی هم امروز صبح از خاک اومد بیرون و داره تمام تلاششو میکنه که به این سه تا برسه، پنجمین لوبیا هم هیچ اثری ازش نیست و احتمالا اون زیر زیرا مُرده!! یه جورایی این پنج تا لوبیا منو یاد آدما میندازن!! یه عده کلا خوش شانسن، سرنوشتشون اینه که از همه موفق تر باشن مثه همون لوبیا اولی که زرنگی کرد و زودتر از همه اومد بیرون و باعث شد ببوسمش حتی! یه عده (اکثریت) معمولا توی یه سطحن! نه خیلی بدشانسن نه خیلی خوش شانس، مثه دوتا لوبیایی که باهم بیرون اومدن! یه عده هم باید تلاش کنن اما چون شانس خیلی باهاشون یار نیست به یه موفقیت نسبی میرسن (لوبیا عقبی)، یه عده هم هیچوقت شانسی براشون تعریف نشده و هیچوقت رنگ خوشبختی رو نمیبینن (لوبیا پنجمی!) دلم واسه این لوبیا آخری که زیر خاک موند میسوزه! خدا میدونه الان چقد داره حسرت این یکی لوبیا ها رو میکشه!! اما خب سرنوشتش این بوده...  چه سرنوشت شومی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۱
بی نام
خیلی حس خوبیه که امروز میفهمی بهترین دوستت م. پ. ن ارشد از دانشگاهی که دوست داشته توی تهران قبول شده ولی اینکه از اول مهر قراره از هم دور بشیم حس خیلی خوبی نیست!! (حالا هیشکی ندونه فک میکنه هر روز با هم میرفتیم شهر رو میگشتیم!! نه بابا... با اینکه خونمون تقریبا نزدیکه اما سالی یبارم به زور همو میبینیم!!) از ته دلم براش خوشحالم که روز به روز به موفقیت هاش اضافه میشه و منم بهش افتخار میکنم و بهش تبریک میگم و امیدوارم دو سال بعد در چنین روزی بگه که دکترا هم قبول شده!! راستش منو م. پ. ن قبل از کنکور یه سری قول و قرارایی باهم گذاشته بودیم که خب اون روی قولش موند و اونی که بی وفایی کرد من بودم! و خیلی جالبه که بخاطر بد قولی من خودشو قراره یک سال از خوردنه خوردنیه محبوبش محروم کنه!! همین امروز همچین قولی داد، امیدوارم بزنه زیر قولش!! + آهنگی خاطره انگیز برای هر دومون دوست داشتین گوش بدین!! اسمشو نمیگم چون دلم گرفت... ایناهاش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۴
بی نام
دیروز بالاخره رفتیم که اون النگو خوشگله رو بخریم... اما همین که رسیدیم، مغازه دار گفت ای بابا اون مدل النگو رو کلا ذوب کردیم رفت!! حسابی حالم گرفته شد، رفتیم یکم گشتیم، این بین خیلی از النگوها چشممو میگرفت اما ماشاا... باشه قیمت هاشون یک میلیون به بالا!! مگه من سر گنج نشستم؟! مگه من چقد حقوق میگیرم؟! خلاصه چشمم اینو گرفت که قیمتشم مناسب بود... بعدشم رفتیم اون النگومو که شکسته بود دادیم تعمیر به امید اینکه شاید دلم با دیدنشون شاد شه اما نمیشه نمیدونم چرا.... اما اتفاقی که امروز افتاد خیلی خوشحالم کرد... لوبیام سرشو از خاک آورده بود بیرون و زل زده بود تو چشمام!! شاید باورتون نشه اما از خوشحالی بوسیدمش!! من واقعا عاشق گل و گیاهم!! اصلا امروز تو هوا سیر میکردم... رو ابرا بودم از خوشحالی! پسر خالمم گفته بود برم بهش زبان یاد بدم! خیلی وقت بود کار مفیدی انجام نداده بودم، از سرکار مستقیم رفتم خونۀ خالم، به قول "دکتر گرین اپل" اینجور مواقع به آدم حس مفید بودن دست میده!! یکی از مقاله ها رو هم ترجمه کردم و فرستادم برا صاحبش! فعلا که ایرادی ازش نگرفته، اما خیلی استرس دارم!! به خودم امیدوار شدم... یعنی منم میتونم آدم مفیدی باشم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۷
بی نام
دیروز مهیار 10 روزه میشد و منم نمیدونم چه رسمیه که وقتی بچه 10 روزه میشه یه جشن مختصر میگیرن و اگه دختر باشه گوشاشو سوراخ میکنن و اگه پسر باشه ... منم چون عمه ش میشم، دیروز رو مرخصی گرفتم و قبل از اینکه بریم خونۀ داداشم رفتیم بیمارستان و بعد از کلی علافی (الافی؟) بالاخره ساعت 1 کارمون اونجا تموم شد! اتفاقا همونجا که بودیم ناف مهیار هم که سیاه شده بود افتاد!! طبق یه سری باورهای عامیانه که نمیدونم خرافات محسوب یا نه، رفتیم نافشو توی یکی از باغچه های بیمارستان خاک کردیم به امید اینکه دکتر بشه!! اگه میخواین بدونین که آیا این باور صحت داره تقریبا 20 سال هم وبلاگ منو دنبال کنین ببینیم آیا مهیار دکتر میشه یا نه!! اگه دکتر شد خب یعنی باور درستی هست، اما اگه نشد میره تو دستۀ خرافات!! دیروز شایدم پریروز بود که دو تا از دوستام (این دو نفر هیچ ربطی به هم ندارن!) ازم خواستن براشون مقاله هاشونو (البته چکیدۀ مقالشونو) از فارسی به انگلیسی ترجمه کنم!! خیلی ازشون خواهش کردم که همچین چیزی ازم نخوان اما کارساز نشد و بالاخره موفق شدن که راضیم کنن (گرچه بازم راضی نیستمااا چون خداییش سخت ترین کارِ ممکنه!!) از زمانی که لوبیاهامو به خونۀ جدیدشون منتقل کردم هیچ خبری ازشون نیست! نگرانم نکنه زیر خاک خفه شده باشن! توی نت نوشته بود که حداکثر عمق خاک 10 سانت باید باشه من اونا رو توی حدود 6-7 سانت خاک کردم اما نمیدونم چرا هیچی معلوم نیست!! نگرانم... خیلی نگرانم... این نتیجه های کنکور کی قراره بیاد؟! دیشب خواب دیدم پرستاری قبول شدم!! البته فقط خواب بودااااا شما باور نکنین!! خداییش من اگه با این رتبه چیزی قبول شم دیگه واقعا به این نتیجه میرسم که سنجش یه تخته ش کمه شایدم کلا بالاخونه رو داده اجاره!! به هر حال خوابه دیگه... تنها دلخوشیه آدمایی مثه منم همین خواباس!! دیروزم که چهار شهریور بود، یادم میاد تولد کسی بود اما نمیدونم کی!! به هر حال اگه وبلاگو میخونه تولدش مبارک! البته روز کارمند هم بود که خوشبختانه هیشکی بهم تبریک نگفت! نه به اون تبریکایی که روز پزشک دریافت کردم نه به اینکه دیروز هیشکی اهمیت نداد که بنده هم میتونم کارمند باشم!! یعنی همه منو به عنوان پزشک بیشتر قبول دارن تا یه کارمند!! (به پزشکامون بر نخوره هااا بنده جسارتی به شغل شریف شما ندارم!!) نمیدونم چرا این روزا اتفاق خاصی نمیوفته آدم بیاد با ذوق و شوق تعریف کنه!! حوصلم پوکید!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۲
بی نام
این زبان سرخ من، آخرش سره بی زبون و سبز و کچلمون رو به باد میده!! آقا یه مدت بود زنگ زدن به مشتری ها و کارفرماها واسه دریافت لیست و سایر کارهاشون شده بود معضل! من یهویی از دهنم پرید که آره پسره همسایۀ ما یه پنل داشت گروهی اس ام اس میفرستاد، مام میتونیم اینکارو بکنیم که هم تو هزینه ها و هم توی زمان صرفه جویی میشه!! یکی نبود بگه "اگه حرف نزنی بهت نمیگن لالی هااا"!! خلاصه ایشونم رفت تو فکر و با کلی مصیب و اینا رفتیم یه پنل گرفتیم اما بلد نیستیم که باهاش کار کنیم!! صاحب اون شرکتم گفت بیاین سوالایی که دارین حضوری بهتون جواب بدم! از قراره معلوم ایشون هم با بنده هم دانشگاهی بودن و قشنگم منو میشناختن! و اونطور که امروز متوجه شدم همۀ این آشنایی ها از فیس بووووق (لعنة الله علیه) آب میخوره! قضیه از این قراره که آقا یه مدت فیس بوق خیلی رو بورس بود! من که اولین بار رفتم اونجا دیدم بابا همه پست های شکسته قلبی و تو رفتی و نیومدی آه و از این چرت و پرتا گذاشتن! با خودم گفتم بیا یه صفایی به اینجا بده!! فک کنم اون زمان تنها دختری بودم که پست های طنز میذاشتم!! و این معروفیت (+ محبوبیت) از همونجا شروع شد! تقریبا با نصفه بیشتره بچه های دانشگاه اونجوری آشنا شدم، بقیه هم منو میشناختن اما من نمیشناختمشون!! باور کنین تا میرفتم حیاط رو دور بزنم عین روستایی ها، هی به این و اون سلام میدادم!! (یکی از بهترین دوران دانشجویی!!) خلاصه امروز بسی خوشحال شدم که یکی از ادد لیست های قدیمی مو دیدم، کسی که منو میشناخت اما نمیشناختمش! مثل این خواننده های خاموش که یهویی توی کامنتا ظاهر میشن (فک کنم با این مثال بتونین احساس منو درک کنین!) در رابطه با همین معروفیت هام خاطراتم توی چت با م. پ. ن خالی از لطف نیست!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۰
بی نام