...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

26 دی ماه مهلت اینترنتم تموم میشد و منم طبق معمول نمیذارم یه روز از روش بگذره و همون لحظه تمدید کردم! اما دیدم ای بابا... اون مقدار حجمی که خریدم رو بهم نداده و باقی موندۀ حجم ماه قبل رو گذاشته مونده، عوضش اومده روزش رو تمدید کرده! یعنی من این ماه رو باید با باقی موندۀ ماه قبل سر میکردم! گفتم شاید سیستم قاطی کرده و مشکل از کامپیوتر منه، چهارشنبه که میشد 29 دی سرکار یادم افتاد و گفتم بذا ببینم حجمی که خریدم رو بهم دادن یا نه، دیدیم نخیر... من همچنان دارم ازحجم باقی مونده استفاده میکنم، از سرکار که برگشتم خونه بدون اینکه لباسامو هم عوض کنم زنگ زدم مخابرات! دختره برداشته بهش توضیح میدم و یه ساعت منو نگه داشته بعد میگه آره حجمی که خریدین اعمال نشده، گفتم حالا چیکار کنم گفت تا فردا حتما درست میشه! فردا که میشد دیروز من دیدم ای بابا از این حجم من خبری نشد، دوباره زنگ زدم و اینبار یه پسره برداشت، به اونم توضیح دادم و اونم نگاه کرد و همون حرف دختره رو زد، گفتم آقا من نت لازم دارم (هیچکی ندونه فک میکنه من الان با نت میلیاردی پول میزنم لابد که اینقد پیگیرم!) گفت حجم بخر، گفتم مرد مومن من اگه میخواستم حجم بخرم چرا تمدید کردم؟! خلاصه گفت تا شنبه صبر کن حتما درست میشه! امروز صبح دیدم پیام اومد برام از مخابرات که مشکلت حل شده! از خوشحالی رفتم لازانیا درست کردم جاتون خالی... یه دوستی داشتم از زمان دبیرستان که با هم همکلاس بودیم بنا به دلایلی بهش "علی" میگفتم، ازدواج کرده بود رفته بود ورزقان، تیر ماه امسال صاحب یه دختر شده بود به اسم نیلوفر... خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم، امروز گفتم یه زنگی بهش بزنم حالشو بپرسم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم اومدن تبریز خونه گرفتن! حال دخترشو که پرسیدم گفت من دیگه دختر ندارم... حسابی شوکه شده بودم... نگو بخاطر بیماری قلبی که از روز تولدش داشته سه هفته پیش مرده بوده!! اینقد حالم گرفته شده بود... خجالت نمیکشیدم مینشستم گریه میکردم! تنها چیزی که طاقت دیدنشو ندارم، دیدن بچه های مریضه! خدا بهش صبر بده... چند روز پیش هم سرکار بحث تزئین و اینا پیش اومده بود، یکی از همکارا گفت خیلی دوست دارم مخروط داشته باشم واسه تزئین سفرۀ هفت سین و شب یلدا و اینا خیلی میشه ازش استفاده کرد، منم گفتم طرفای خونۀ ما درختاش زیاده، فقط این مخروطا خیلی بالا هستن باید صبر کنیم خودشون بیوفتن پایین! همون روز که داشتم برمیگشتم خونه چشمم مونده بود به درختا که یهویی دیدم یکی از درختا کلا شکسته افتاده زمین!! رفتم جلوتر دیدم دوتا دونه از این مخروطا درست روی نوکش هست... کَندم و برا همکارم آوردم، قول دادم از اون مخروطایی که باز شدن هم اگه دیدم براش ببرم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۳۸
بی نام