...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

من از همین تریبون اعلام میکنم که آقا من اکانت تلگراممو واگذار میکنم!! به کی؟! مُحرزه (این کلمه املاییشو تازه یاد گرفتم واسه اینکه یادم نره اینجا نوشتم!)... اون شخص کسی نیست جز الناز (به افتخارش...) الناز جان اکانتم مبارکت باشه، نوش جونت باشه، گوارای وجودت باشه، ایشاا... پیاماش همیشه برات بچرخه! لابد فک میکنین میخوام درس بخونم و تریپ درسخونی برداشتم و میخوام گوشی و ما یتعلق بهش رو ببوسم بذارم کنار؟! نه خیر آقا جان از این خبرا نیست! درس جای خود، گوشی جای خود، چت جای خود، قسمت شد اصلا ازدواجم جای خود... اینا هیچ ربطی به هم ندارن! نمیخوام زیاد بحثو به حاشیه بکشونم، اما اصلا من نه، شما... به عبارتی شما جای من، فرض بفرمایین وارد تلگرام میشین، میبینین به به دوستاتون براتون پیام گذاشتن، با کلی ذوق و شوق که وااای الان نگران حال من بودن باز میکنین با پیام هایی رو به رو میشین که حال دوستتون رو از شما پرسیدن، آیا شما اونوقت اکانتتونو به همون دوستتون واگذار نمیکنین که اون دسته از دوستانه نگران از ایشون، به طور مستقیم با دوستتون در ارتباط باشن؟! (خیلی مبهم شد حرفام اما عکس زیر گویای همه چیزه! هزارتا حرف توشه که امیدوارم متوجه بشین و حتما هم میشین!)+ خودم آهنگ عنوان رو نشنیدم ( خشکه مذهبی= تا آخر محرم آهنگ گوش نمیدم!) میذارم اینجا بعدا بگوشمش!! اگه یادم رفت یادم بندازین...+ روی کلمۀ "آهنگ" کلیک رنجه بفرمایید!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۱
بی نام
چقد هوا سرد بود امروز... و اولین بارون پاییزی رو شاهد بودیم البته موقع برگشتن از سرکار: این مسیر خونمون رو دوست دارم... چرا؟! چون خلوته، البته نه خلوتی که ترسناک باشه، خلوته دنج! نمیتونم توصیفش کنم پس بیخیالش میشم، شما فقط در همین حد داشته باشین که من دوسش دارم. آقا نمُردیم و یه خارجی بالاخره ازمون خواستگاری کرد! تو اینستا یه خارجی (بماند کدوم کشور!) اومده بود باهاش چت میکردم (واسه تقویت زبان!) بعد در کمال پررویی از من خواستگاری میکنه! بعد من میگم داداچ من مسلمون تو غیر مسلمون، تو باید مسلمون بشی هااااا، کار هر کسی نیست هاااا، اما در کمال تعجب دیدم حاضره دینشم عوض کنه!! (عجب زبون نفهمیه!!) خلاصه بلاکش نمودم... پسر خوبی بود... نمیدونم ایرانی ها چرا نمیتونین این همه کمالات رو در من ببینن، به جان خودم یه دور برم خارج، منو رو هوا میزنن! افسوس که این همه کمالات داره اینجا هدر میره...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۹
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۰
بی نام
امروز هوای تبریز (تاکید دارم رو تبریز که دلشون بسوزه اونایی که تبریزی هستن و اینجا نیستن!) ابری بود گفتم شاید شاهد اولین بارون پاییزی باشم اما هوا فقط گرفت و نبارید که نبارید! بعد از سه چهار روز تعطیلی سرکار رفتن هم عالمی داره ها!! مخصوصا که هنوز خیلی سرمون شلوغ نشده و میتونیم با بچه ها از هر دری حرف بزنیم، بعد تو همین اثناء هوس کنیم چیزی بخریم، بخوریم و با این پفک قلبی ها روبه رو شیم و کلی باهاشون عکس بگیریم!! به لطف میلاد (اون زمان که هنوز خدمت نرفته بود) تقریبا همه مدل پفک رو دیدم و خوردم اما خداییش این مدلیش رو ندیده بودم!! واسه امروز سوژۀ خوبی بود... به جان خودم این هفت عدد پفک کاملا اتفاقی بود و خودمم الان دیدم!! چقد عدد 7 رو دوست دارم... همینجوری دارم فیلم دانلود میکنم اما باور کنین اصلا حسش نیست نگاه کنم، کی میخوام بشینم تماشاشون کنم خدا میدونه، فعلا به قول دکتر سیب باید رو بُعد درس خوندن تمرکز کنم تا بعد ببینم خدا چی میخواد! قضیۀ النازم حل شد که چرا تلگرام نمیاد!! گفتم شاید نگرانش باشین... هیچی دیگه خانوم اونجا سوتی داده و تا یه مدت نباید آفتابی شه اما کماکان توی دایرکت اینستا به فعالیتش ادامه میده!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۴
بی نام
از روز تاسوعا همینجور بکوب صبحونه و ناهار و شام مهمون امام حسینیم و همین چند دقیقه پیش آخرین نذری ها رو هم خوردیم که دیگه چیزی نمونه ولی خب ماشاا... تمومی نداره که، همینجوری میاد برامون (خدا قبول کنه!) توی این مدت هم اینقد خوردم (عین قحطی زده ها) که فک کنم راحت 5 کیلو به وزنم اضافه شده!! منی که 4 ماه طول کشید 10 کیلو کم کنم و به وزن دلخواهم برسم الان توی سه چهار روزه شدم عین سابق!! آخه چیکار کنم؟! از غذا خوردن لذت میبرم، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم! بزرگترین آرزوم هم همیشه این بوده که هرچقد دلم میخواد غذا بخورم ولی چاق نشم، اما خب خدا میاد به مردم استعداد نخبگی میده به منم استعداد چاقی داده! به لطف مهیار خان (که عمه همچنان فداش شه!) که فرشمون رو کثیف کرده بود، امروز خواستم اراده کنم درس بخونم که مامان از این تعطیلی و هوای نسبتا خوب استفاده کرد و گفت بیا بریم فرش رو بشوریم! منم بعد از سه هفته تازه تازه داشت سرماخوردگیم درست میشد که باید عرض کنم دوباره سرماخوردگیم به حالت اول بازگشت! دوتا فیلم دانلود کردم که حجمم تموم شه لامصبا جفتشونم طنزن نتونستم نگاه کنم! النازم باز معلوم نیس چش شده یه هفته س تلگرام نیومده، میپرسم چرا نمیای جواب سربالا میده! اصلا من به اینجور رفاقتا مشکوکم... همش حس میکنم داره چیزی رو که "به من مربوط میشه" از من مخفی میکنه! م. پ. ن هم امروز رفت تهران، خب که چی؟! همین 5 دقیقه پیش اس داد که رسیدم، بازم خب که چی؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۰
بی نام
عزاداری هاتون قبول باشه، حالا بماند که هیچکدمتون برا من نذری نیاوردین!! دیروز که عاشورا بود و شبش هم شام غریبان، حس و حال نوحه گوش دادنم نداشتم، (البته لازم به ذکره این دو سه روز کلا حسه هیچی رو نداشتم) رفتم یه سر تلگرام  توی یه گروهی با این پیام ها مواجه شدم: آقا منو مامان و آبجی و کلا اهل بیتِ بنده هرچی به ماه نگاه کردیم هیچی ندیدیم، یعنی دیدیم ولی همون لکه های همیشگیِ ماه بود و هیچ چیزه غیر طبیعی توش نبود! من که توی گروه نوشتم من چیزی ندیدم اسمم شد کافر، ملحد، از دین برگشته!! یعنی من اگه کورکورانه تقلید میکردم و میگفتم دیدم، میشدم حسینی!! خلاصه ما بازم به خودمون تلقین کردیم و بسیج شدیم که این "یا حسین" رو روی ماه ببینیم!! اما هرچقد هم این تلقین قوی تر میشد فقط میشد از توش "یا حسن" درآورد!! یعنی زور زدیم که حسین ببینیم حسن میدیدیم (چه ربطی داشت ا... اعلم!) قسمت جالبش اینجاس که میلاد هم از پادگان زنگ زد و گفت کادری هاشونم دیدن و اطلاع رسانی شده!! ما دیگه داشتیم مطمئن میشدیم که ما از دین برگشته ایم که یاد این داستان از پیامبر افتادیم:در تواریخ آمده است: در آن روز که ابراهیم از دنیا رفت ‏خورشید گرفت و مردم مدینه گفتند: خورشید به خاطر مرگ ابراهیم گرفته است!   رسول خدا(ص)براى رفع این اشتباه و مبارزه با این موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود:  "ایها الناس ان الشمس و القمر آیتان من آیات الله یجریان بامره، مطیعان له، لا ینکسف لموت احد و لا لحیاته، فاذا انکسفا او احدهما صلوا"   اى مردم همانا خورشید و ماه دو نشانه از نشانه‏هاى قدرت حق تعالى هستند که تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حیات کسى نمى‏گیرند و هر زمان دیدید آن دو یا یکى از آنها گرفت نماز بگزارید. بعد نشستیم با خودمون تحلیل کردیم که آقا اگه قراره خدا معجزه کنه چرا پنهان کاری میکنه که یه عده ببینن، یه عده هرچقد زور میزنن نمیبینن؟! واسه معجزه، خدا همچین کن فیکون میکنه که دیگه جای هیچ شک و شبه ای نمیمونه ، که مثلا اونا حسین ببینن ما حسن ببینیم بقیه هم به ریش ما بخندن! واقعا من نمیدونم هدف مردم از این کارا و شایعه پراکنی ها چیه اما قطعا هدفه سازنده های این شایعه این بوده که توجه مردم رو از عزاداری به سمت ماه و خرافات جلب کنن که شام غریبان یادمون بره! + صبح داشتم کم کم آماده میشدم برم سرکار، به یکی از همکارام اس دادم که فلانی بین التعطیلین نیست؟! گفت نه بابا پاشو بیا!! منم همچنان حس و حال نداشتم و تقریبا کامل آماده شده بودم که دیدم صاحب کارمون زنگ زد گفت امروز رو بمون خونه و نیا چون هیشکی نیست و مام اینجا گرفتیم خوابیدیم!! خداییش میرفتم سرکار برام اینقد زور نداشت که بخوام لباسامو عوض کنم... با همون لباسا رفتم خوابیدم... چسبید البته!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۳
بی نام
اوایل ماه که میگم سرمون خلوت میشه یعنی این به روایت تصویر: بعد شما تصور کنین من چقد بیکارم که میشینم اونجا درس میخونم، عکس میندازم، به وبلاگای دوستام سر میزنم، تازه ساعت 10 هم میرم (بقیه از ساعت 7:30 اونجان) سرکار و ککم هم نمیگزه!! این شبا و روزا اگه سوژه ای برا پست گذاشتن نداشتم همچنان دعاگوی شما هستم و التماس دعا هم دارم ازتون!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۴
بی نام
فکر میکردیم فرداس، منم خودمو برا فردا آماده کرده بودم که یهو سرکار بودم که آبجی زنگ زد گفت برا ناهار خونه نرو و بیا خونۀ ما! بله قضیه از این قراره که هرسال این موقع از ماه محرم، خالۀ من شله زرد میپزه و نذری میده! من تا به این سن فقط سهمی که برامون میفرستادن رو میخوردم اما امسال خالم مخصوص دعوت کرده بود که بریم توی پختن و بقیۀ کارا کمکش کنیم! منم یادم میاد خیلی قبلا ها آش رو موقع پختن هم زده بودم اما تا حالا شله زرد رو امتحان نکرده بودم که ببینم واقعا آدم حاجت روا میشه یا نه، خلاصه مام نیت کردیم و یه نیم ساعتی هم زدیم که ته نگیره! توی اون لحظه دیگه واقعا به یاد همه تون بودم، هنوزم نخوردم که بعد بیایین بگین خوردی و بعد یاد ما افتادی! یه شوخیه کوچولو هم با امام حسین کردیم و روی شله زرداش چندتا شکلک کشیدیم! البته اونا برا خودمون بودهااااا قرار نبود اونا رو بدیم هیئت! در کل جای همه تون خالی بود!!+ خاله جان نذرت قبول...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۷
بی نام
اون زمان که دانشجو بودم وقتای استراحت یا وقتایی که کلاس نداشتیم با دوستم ه. ج یه جایی رو توی محوطۀ دانشگاه کشف کرده بودیم که اونجا استتار میکردیم و تمام رفت و آمدها رو به تمام دانشکده ها زیر نظر میگرفتیم. این میون اگه آشنایی میدیدم بهش یه تک میزدیم که یعنی دیده شدی، بعد اون طرف که میفهمید رویت شده سعی میکرد ما رو پیدا کنه و در اکثر مواقع م. پ. ن میتونست جای مارو کشف کنه. این اتفاق برای خوده من کمتر پیش میومد که کسی منو ببینه و بهم تک بزنه که یعنی دیدمت. یبار با همون دوستم که توی دانشگاه داشتیم قدم میزدیم دیدم م. پ. ن تک زد، اما من هرچی گشتم نتونستم پیداش کنم، بهش پیام دادم که چرا پیدات نمیکنم؟ گفت بالا رو نگاه کن، نگو از پنجرۀ کتابخونۀ دانشکده شون که نمیدونم طبقۀ دوم بود یا سوم منو دیده بوده و با یه تک اعلام کرده! توی این عکس یه جایی اونجاها که توی دایره س، البته اگه اشتباه نکنم! اینا رو گفتم که بگم نمیدونم چرا امروز وقتی که داشتم از سرکار برمیگشتم خونه یاد اون دوران افتادم و خیلی دلم خواست کاش الان هم یکی میشد از دور منو میدید بعد یه تک میزد که فلانی دیده شدی! آخه توی این دو سه سالی که میرم سرکار اصلا پیش نیومده که سر راهم اتفاقی کسی رو ببینم، قبل از اونم توی یه مسیر دیگه که 45 دقیقه پیاده روی داشت به مدت دو سال آموزشگاه میرفتم تدریس میکردم و همیشه خدا خدا میکردم کسی رو (فرقی نمیکرد کی) اتفاقی ببینم اما هیچوقت هیشکی رو ندیدم! راستش از دیروز که کتابامو دیدم و امروزم همشونو دادم رفت خیلی هوایی شدم و دلم برای دانشگاه و همکلاسیهامو و اون روزا تنگ شده، من کاری با بقیه ندارم اما من واقعا دانشگاهمو دوست داشتم، همکلاسی هامو دوست داشتم، رشته مو دوست داشتم، استادامو دوست داشتم، قطارِ دانشگاهمونو دوست داشتم، اتوبوساشو دوست داشتم، هم دانشگاهی هامو دوست داشتم، غذای سلف رو دوست داشتم... یادم نمیاد توی اون 4 سال لحظه ای بخاطر چیزی حتی از دلم بگذره که أه چقد دانشگاهِ بدیه!! همیشه دوسش داشتم و خواهم داشت...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۲
بی نام
همسایمون یه خواهر زاده داره که امسال اولین سالی بود که کنکور میداد، از اون خر خونای در نوع خودش! رشته ش ریاضی بود و انصافا هم رتبه ش به حدی خوب بود که دانشگاه تبریز یا تهران حتما رشتۀ خوبی قبول میشد، اما ایشون عشق زبان داشت!! موقع انتخاب رشته پیش هر مشاوری رفته بود همه شون گفته بودن حیفه با این رتبه توی ریاضی، بری زبان بخونی، و البته حیف هم بود! تا اینکه میاد از من (به عنوان پیشکسوت در زبان) مشاوره بگیره! منم بهش همۀ خوبی ها و مخصوصا بدی های این رشته رو گفتم، همۀ اون چیزایی رو که اگه اون سالها به من میگفتن دیگه عمرا سراغ زبان میرفتم، اما پاشو کرد توی یه کفش که من زبان دوست دارم! آخرش تسلیم شدم گفتم باشه برو ولی بعد از 4 سال اگه خدایی نکرده مثه من مجبور شدی بری جایی کاملا غیر مرتبط با رشته ت کار کنی نگی کسی نبود اینا رو بهم بگه ها!! همینجوری وایساد تو روم گفت من زبان رو دوست دارم (قابل توجه خودم و جناب معلوم الحال: آدم باید اینجوری رشته شو دوست داشته باشه!) !! گفتم موفق باشی!! حالا همون رشته و گرایش من (زبان و ادبیات انگلیسی) از دانشگاه تبریز قبول شده و اینقد خوشحال بود که تمام کتاب های درسی و کمک درسیشو به من داد!! چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که اونهمه کتاب که واسه دانشگاه خریده بودم و الان به دردم نمیخوره و همینجوری توی انباری داره خاک میخوره رو ببرم بدم به همون خواهرزادۀ همسایه مون که مطمئنا به درد اون خواهند خورد! همین که رفتم بهش پیام بدم دیدم اون جلوتر از پیام داده که فلانی کتابای درسیت مونده؟! (مثه این قضیۀ دل به دل بزرگراه داره و اینا!) خلاصه جونم براتون بگه که امروز صبح (منی که جمعه ها صبح بکُشن زود از خواب بیدار نمیشم!) رفتم انبار قریب به 31 تا کتاب براش پیدا کردم (شما شاهد باشین) !! خداییش من با هر کدوم از این کتابا زندگی کردم هااا! توی همه شون اینقدی با دوستام چت کردم که وقتی میخوندمشون قشنگ صحنه ش یادم میومد (اما اصلا درسا یادم نمیومد راجع به چی بودن!)!! بعد از 4 سال که قراره این کتابا بهم پس آورده بشه، خدا میدونه چه اتفاقایی ممکنه افتاده باشه! فقط امیدوارم تا اون موقع شما و این وبلاگم پابرجا باشین که یه مروری بکنیم از این روزی که من با کتابای عزیزتر از جونم وداع کردم!!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۲
بی نام