...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

مثلا پست ثابت!

این پستِ اوله توی این وبلاگ! همه چیزش خوبه فقط شکلک نداره! آدرس وبلاگ قبلیمم اینه (برای آشنایی و کسب اطلاعات بیشتر درباره ی من)

چی بودیم چی شدیم

راستی اگه دقت کنین توی آدرس این وبلاگ یه حرف b جا افتاده! قرار بود اسباب کشی باشه که اینقد حرف b زیاد داشت که به b هاش اصلا دقت نکردم!(واج آرایی حرف ب) شما به بزرگی من ببخشید!!

۱۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۶
بی نام

در راستای پست قبلی دلم خواست یه سری عکس بذارم که هم شما ببینین هم واسه خودم اینجا یادگاری بمونه: (عقده ای هم نیستم!) laugh

 

گل و پیش حلقه ای که واسه خواستگاریم آورده بودنheart

 

کارت عروسیم (سلیقه ی رضا بود... وقت نداشتیم بریم باهم انتخاب کنیم رضا خودش تنهایی انتخاب کرد!wink)

 

شناسنامه م cheeky (همیشه دوس داشتم بدونم اسم کی قراره اینجا نوشته بشه)

آقامون اسفند ماهیه :) و دهه هفتادیlaugh

 

سفرمون به مشهد(یادش بخیر)heart

فعلا همینا :)

+ زین پس هرجا برم و هر اتفاقی بیوفته با عکس در خدمتم :) گفته بودم اگه ازدواج کنم خیلیا رو زخمی میکنم... زخمی کنم یا هنوز زوده؟! :))

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۲۰
بی نام

بیست و سوم آبان ماه بود که به هم معرفی شدیم... یه ماه باهم صحبت کردیم و بیست و پنجم آذر ماه قرار شد بیاد تبریز و همو ببینیم... با اینکه از طرف پدری تبریزی بود و چندتایی اینجا فامیل داشتن اما بزرگ شده ی تهران بود... یکی دو سالی هم از من کوچیکتر البته...

ساعت یک ظهر بود نمازمو خوندم و رفتم راه آهن... از کربلا که دو سه روزی میشد برگشته بود کلی سوغاتی برام آورده بود و دوتا عروسک، چون میدونست عروسک خیلی دوست دارم...

تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی... خیلی خجالتی بود... تنها کسی که حرف میزد و از زندگیش میگفت من بودم... پنج ساعت بعد بلیط برگشت داشت و توی تمام این مدت باهم بودیم و راه رفتیم و حرف زدیم... تا اینکه توی راه اهن خواستیم با هم خدافظی کنیم بهم گفت اجازه میدین بعد از ایام فاطمیه با خونواده مزاحمتون بشیم؟! حتی یه درصد هم فکر نمیکردم از من خوشش اومده باشه... گفتم باشه مشکلی نیست... با خودم گفتم حالا بعد از دو سه هفته ایام فاطمیه تموم میشه و اینم مثل بقیه میخواد بپیچونه و تا اون موقع همه چی یادش میره!

فرداش جمعه بود و زنگ زد و ازم خواست شماره ی خونمون رو بدم... گفتم برا چی؟! گفت طاقت نیاوردم و به خونواده گفتم و مادرم میخواد زنگ بزنه با مادرتون صحبت کنه! منم شماره رو دادم و همچنان امیدی نداشتم به این وصلت... تا اینکه یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه، شب نشسته بودیم که تلفن زنگ زد و دیدم مامان داره فارسی حرف میزنه (تو تبریز خانواده های ترک زبان همه شون ترکی صحبت میکنن) و آدرس میده! اصلا باورم نمیشد...

قرار شد پنجشنبه ی همون هفته (دوم دی ماه) بیان خونمون برای خواستگاری... پدر و مادر و خواهرش از تهران به همراهه دوتا از دخترعموهاش که تبریزی بودن تشریف آوردن خونمون... رفتیم تو اتاق حرف بزنیم اما ما حرفامونو زده بودیم... نیم ساعت بعد رفتیم بیرون و باباش از من پرسید که همه ی حرفاتونو زدین؟ من سرمو تکون دادم و گفت پاشین دوباره برین حرف بزنین و هر سوالی دارین از هم بپرسین... برای بار دوم رفتیم اتاق حرف بزنیم... به توصیه ی پدرش راجع به شرایط کاری و درآمد و پس آنداز و دارایی هاش هم ازش پرسیدم... اومدیم بیرون دیدیم همه منتظرن و لب به چیزی نزدن... باباش نظر منو پرسید که جوابم مثبت هست یا نه... من همون موقع که شماره ی خونمون رو داده بودم نظرم نسبت به ایشون مثبت بود و با صحبت کردن باهاشون توی تصمیمم مصمم تر شدم و گفتم جوابم مثبته و همه دست زدن و انگشتری که آورده بودن رو دادن آقا رضا دستم کنه... هنوز باورم نمیشد که دارم ازدواج میکنم که خواهر و برادرام توی اینستا و فامیل جار زدن و سیل تبریکا سرازیر شد...

هفته ی بعدش پنجشنبه 9 دی ماه یه صیغه ی یک ماهه بینمون خونده شد که بتونیم بقیه ی کارها (خرید و آزمایش و...) رو انجام بدیم...

از اونجایی که رضا فقط آخر هفته ها میتونست بیاد تبریز و مرخصی هاشو برای روز عقد و بعد از اون نگه داشته بود همه ی کارهامون با عجله اما به بهترین شکل پیش رفت... تا اینکه روزم سوم بهمن ماه مصادف با ولادت حضرت فاطمه عقد کردیم و یه جشن کوچیک و خودمونی هم برگزار کردیم و توی سن 31 سالگی وارد دنیای متاهلی شدیم...

*قبل از عقد رضا درخواست انتقالیشو داده بود که طبق صحبت هامون بیاد تبریز زندگی کنیم (البته تبریز موافقت کرده اما تهران هنوز با انتقالیش موافقت نمیکنه) و اینجا هم سریع یه خونه معامله کرد نزدیک خونه ی ما که من رفت و آمدم پیش پدر و مادرم راحت تر باشه... درست فردای عقد هم منو رضا رفتیم مشهد (توی کربلا نذر کرده بود که اگه منو بدست بیاره ببره پابوس امام رضا :) ) و یه هفته اونجا بودیم و رفتیم تهران و یه هفته هم خونه ی مادرشوهرم موندیم و فک نکنم توی عمرم تا حالا همچین سفر لذت بخش و بدون هیچ کم و کسری رو تجربه کرده باشم... توی این مدت سفرهای زیادی هم باهم داشتیم به قم و اراک (مادر رضا اهل اراک هستن) و بیشتر از همه تهران...

*هیچوقت فکر نمیکردم که آدم توی سن 30 سالگی هم بتونه عاشق بشه و دیوونه بازی کنه و کسی هم باشه که پایه ی همه ی کاراش باشه... خدا اینجور ازدواج ها رو نصیب همه ی مجردهامون کنه...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۲۱
بی نام

پارسال این موقع ها بود خدا جواب دعاهامون رو داد و دوباره مامان رو بهمون برگردوند...بعد از پنج روز توی کما بودن و ده روز توی آی سی یو بودن، بالاخره انتقالش دادن به بخش! فک میکردیم دیگه بره بخش یعنی حالش داره خوب میشه، اما روز به روز بدتر میشد... دیگه هیچی نمیتونست بخوره، رنگ صورت و بدنش زرد و زردتر میشد... دائم میخوابید و صداهای عجیبی از خودش درمیاورد... حتی آخرین بار که آزمایشش رو تنهایی بردم پیش دکتری (از خدا بی خبر) که جراحیش کرده بود به من گفت دیگه کبد مامانت کار نمیکنه و اگه پیوند نشه نهایتا یکی دوماه دووم میاره... گفتم یعنی به هیچ عنوان امکان نداره خوب بشه؟! تو چشام نگاه کرد و گفت نه امکان نداره!

خوب یادمه عصر ساعت 7 بود... آبان ماه... هوا تاریک بود و کم کم داشت برف میومد... مثل این فیلما بالای پل وایستاده بودم و داشتم ماشین ها رو نگاه میکردم... گفتم خدایا یه دلخوشیم تو این دنیا مامانمه... اونم میخوای بگیری؟! همینجوری که توی اون سرما داشتم گریه میکردم یهویی یه خودم اومدم و گفتم دکتر غلط کرده!! مگه خداس که تصمیم میگیره کی بمیره کی نه؟!

از فردای اون روز رفتم دنبال یه دوا درمونه دیگه... اولین چیزی هم که ذهنم رسید طب سنتی بود!! نوبت گرفتم واسه یه دکتر طب سنتی... مامان اصلا حال و روز مساعدی نداشت... به زور و بلا با کلی نذر و نیاز تونستم ببرمش... اونجا که توی نوبت نشسته بودیم دیدم بالا سر منشی مطب نوشته که درمان صددرصد کرونا با طب سنتی!! بعد اون منشی خودش دوتا ماسک زده بود... دوتا دستکش روی هم پوشیده بود... هی هم ضدعفونی کننده میزد به این طرف و اون طرف!! با خودم گفتم اینی که اینهمه میترسه معلومه به روش درمان خودشون ایمان نداره... من چطوری مامانمو بسپرم دست این طب؟! نمیشد از همونجا برگردم... چشم و امید کل خونواده به این درمان بود... به زور تونسته بودم خواهر و برادرامو راضی کنم مامانو ببرم اونجا... رفتیم پیش به قول خودشون حکیم... حرف های امیدوار کننده ای میزد... پرهیز غذایی داد و یه عالمه داروی گیاهی و دم نوش و ظرف هایی که روشون نوشته بود برای کبد و درمان کبد و توشون پر بود از کپسول های رنگارنگ!! همین ویزیت و چند قلم دارو واسه مون یه تومن آب خورد!! تازه گفت این دوره اوله!!

بعد از مرخص کردن مامان از بیمارستان فقط یه کپسول داده بودن بهش که هر روز مصرف کنه، اما اینقد حالش بد بود که نمیتونست اونو بخوره و به محض اینکه اونو میخورد هرچی خورده بود رو بالا میاورد... به دکترش خبر دادیم خیلی راحت گفت اگه نمیتونه نخوره!! نه چیزی جایگیزین کرد نه اصرار کرد که حتما باید بخوره نه چیزی... یعنی دیگه بنا رو گذاشته بود بر اینکه مامان من رفتنیه! حالا مونده بودیم این داروهای طب سنتی رو چجوری بدیم بخوره... یکی از یکی بدمزه تر و وحشتناک تر!! به هر طریقی که بود به خوردش میدادیم... بعضی روزا که حالش یکم بهتر بود راحت تر میخورد و بعضی روزا هرچی خورده بود بالا میاورد... هر دو هفته یبار هم باس میرفت آزمایش میداد... بعد از دو هفته از مصرف داروهای طب سنتی دیدیم آزمایشش بدتر از سری قبل شده... یعنی این داروها نه تنها تاثیر مفیدی نداشته... یخورده هم شرایط رو بدتر کرده!! همه رو انداختم دور... ناامید شده بودیم دیگه.... که خیلی اتفاقی با طب اسلامی آشنا شدم!!

به سختی تونستم با چند تا از نماینده های طب اسلامی توی قم و مشهد تماس بگیرم و نماینده ش توی تبریز رو پیدا کنم... دل تو دلم نبود... اگه اینم میگفت نمیشه چی؟! اگه اینم میگفت کاری از دست ما برنمیاد چی... اینبار با توکل به خدا رفتم... اولا که تو اوج کرونا هیچکدوم ماسک نزده بودن... جا خوردم... پرسیدم شما از کرونا نمیترسین؟! گفتن وقتی داروی امام کاظم هست، ترس چرا؟! حقیقتا راست هم میگفتن... ما خودمون سرماخوردگی هامونو با اون دارو درمان میکردیم و توی این دو سال هر علائمی داشتیم که چه سرماخوردگی بوده چه کرونا چه هرچی با همین دارو سه روزه درمان کرده بودیم!! مشکل مامان رو با نماینده ی طب اسلامی درمیون گذاشتم... خیلی خونسرد گفت مگه میشه چیزی درمانش دست اهل بیت نباشه... جا خوردم... گفتم امکانش هست؟ گفت شک نکن!! چندتا دارو (جامع امام رضا... داروی حضرت... برگ سنا... جوشونده کاسنی) رو گفت تهیه کنم و با همونا مامان درمان میشه... تمام شهر رو یه روزه واسه پیدا کردن اونا زیر و رو کردم و از همون شب درمان رو شروع کردیم!! همسایه هامون نگران بودن و زنگ زده بودن به خالم اینا که زهرا داره یه چیزایی رو به خورد مامانش میده که معلوم نیس چیه... یه تنه جلوی کل فامیل واستادم و گفتم اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه مامانم بیوفته هیشکی به اندازه ی من صدمه نمیبینه... پس بذارین کارمو بکنم... مامان خودمه، به من اعتماد داره، منم به این دارو و این طب اعتماد دارم!!

دو هفته بعد از مصرف داروهای طب اسلامی آزمایش مامان به طرز عجیبی بهبودی رو نشون میداد... دیگه خودم اینقد تحقیق کرده بودم و مقاله خودنه بودم که نیازی نبود دکتر آزمایش رو ببینه، خودم میتونستم آزمایش رو بخونم و ببینم در چه وضعیه... از خوشحالی به کل فامیل زنگ زدم که دیدین این داروها آت آشعال نیستن و داره جواب میده... البته که خودمم باورم نمیشد... به اون نماینده ی طب اسلامی خبر دادم که آزمایش های مامان داره رو به بهبودی میره، گفت همون ها رو چند دوره هم ادامه بده... هفت دوره داروها رو ادامه دادیم و دکترش رو عوض کردیم... خرداد ماه امسال بود که دکترش گفت وضع کبدت خیلی خوبه، زردی بدنت نرماله... آنزیم ها تقریبا نرمالن، فقط به صورت خیلی جزئی احتمال داره کبد چرب داشته باشی که اونم با رعایت کردن یه سری پرهیز غذایی میتونی اونم حل کنی و خلاصه که حالت خوبه و اینبار هر سه ماه یبار برا کنترل بیا...

توی این مدت چیزهایی که خودمون از طب اسلامی یاد گرفتیم و سبک زندگیمونو عوض کردیم این بود که اولا کلا نمک های تصفیه شده رو حذف کردیم و جاش نمک دریا رو جایگزین کردیم... روغن حیوانی رو جایگزین روغن های تراریخته و بسیار خطرناک اعم از روغن مایع و جامد و نیمه جامد کردیم... سرکه ی خمری (سرکه ی انگور خانگی) اومد توی سفره هامون...و البته که دکترها نه خدان، نه نماینده ی خدا... نه حتی وسیله ی درمان!! اونا بجز منافع خودشون هیچ چی براشون مهم نیس، مخصوصا جون بیمار!

اون زمان که مامان تازه مرخص شده بود دکترش گفته بود تا میتونه تخم مرغ آب پز بخوره و ماهی... با یکم تحقیق متوجه شدم که خوردن بیش از حد تخم مرغ آبپز باعث تنگی نفس میشه و خوردن ماهی ممکنه آدم رو فلج کنه... اگه به حرف دکترش عمل میکردیم و اونا رو دائم به خورد مامان میدادیم و مامان تنگی نفس میگرفت یا فلج میشد دکترش خیلی راحت میگفت بخاطر نارسایی کبدشه... کی میخواست ثابت کنه که نخیر بخاطر بی سوادی و طب غلطیه که پزشک های ما دارن کورکورانه اونو دنبال میکنن و ادعاشونم میشه که خیلی حالیشونه؟!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۳۴
بی نام

سلام... خوبم... هنوز زنده م...

 

من معتقدم به دل نشستن چیز عجیبیه و اصلا ربطی به قیافه و معیارهای ظاهری نداره... من کسایی به دلم نشستن که خیلی ظاهر زیبایی نداشتن، یا شغل های کم درآمد و ساده ای داشتن، و این در حالی بوده که با کسایی نتونستم ارتباط برقرار کنم که از هر لحاظ عالی بودن... حتی موبوگرام پلاس یه گزینه ای داره که میتونی از طریق اون، افراد نزدیک رو پیدا کنی... خب شده از همون طریق کسایی اومدن به من پیام دادن (که اکثرا هم پیج های فیک و بدون عکس بوده) که همه شون هم با سلام حرفشونو شروع کردن، اما با این حال خیلیاشون (به قول دختر خالم) انرژیشون باب میل من نبود و حتی جواب سلامشونم ندادم، اما خب بودن کسایی که کلی هم باهاشون حرف میزدم و آدمای جالبی بودن... 

حالا اینهمه نشستم واسه مامان صغری کبری می چینم که توجیه بشه که چرا خواستگار امروز رو رد کردم... وضع مالیش خوب بود، مدرک تحصیلیش از من بیشتر بود، قیافه ش هم بد نبود... اما اینا دلیل نمیشد به دلم‌بشینه... فقط خدا خدا میکردم زودتر چایی و میوه شیرینیشو بخورن و برن.. که الحمدا... درک و شعور بالایی هم داشتن و زود هم رفتن... اما باز این درک و شعورشون هم دلیل نمیشه من به دلم بشینه... نمیشینه دیگه چیکار کنم؟! 

+ نصیحت ممنوع! 

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۰۲
بی نام

یکی از بزرگترین ترس هام توی زندگی از دست دادنه... حتی دل کندن از بی ارزش ترین چیزها و دور انداختنشون یا حتی فروش و تعویضشون هم واسم خیلی سخته... به چیزهایی که دارم وابستگی خاصی دارم... واسه نگه داشتنشون هم تا جایی که بتونم و در توانم باشه سعی خودمو میکنم و خودمو به آب و آتیش میزنم که همونجوری مثل قبل بمونن؛ ولی وقتی از دستشون بدم دیگه هیچوقت افسوس نمیخورم چون واسه نگه داشتنشون تمام تلاشمو کردم و نشد...

به لطف یکی از پست های آقا احسان متوجه شدم که میهن بلاگ (جایی که اولین پست هامو اونجا مینوشتم) داره بسته میشه و ممکنه تمام نوشته ها و خاطراتی که اونجا داشتم واسه همیشه حذف بشن... خیلی غصه خوردم... ولی با تشکر از امکانات بیان و برنامه ی مهاجرت، تونستم همه شونو از اونجا به اینجا انتقال بدم و شاید این یکی از معدود اتفاقای خوبی بود که توی این روزای سختی که دارم میتونست برام بیوفته...

قبل تر ها هم خیلی سعی کرده بودم اینکارو بکنم اما با خطا روبه رو میشدم و چون هیچ ترسی واسه از دست دادنشون نداشتم بیخیال شده بودم... اما اینبار جدی جدی داشتم از دستشون میدادم... واقعا خدا خیلی بهم رحم کرد که قبل از اینکه دیر بشه متوجه شدم و تونستم مطالبمو نجات بدم...

+ آرزو میکنم قبل از اینکه عزیزامو از دست بدم خودم زودتر برم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
بی نام

دو سه ماه پیش بابا از درد دستاش شکایت میکنه و میره دکتر... بهش میگه اگه ۱۵ جلسه فیزیوتراپی بری خوبه خوب میشی... جلسه ی هفتم هشتم بود که بابا شدیدا خون دماغ میشه و میره پیش یه دکتر دیگه و میگه ای بابا کدوم دکتر بی سوادی گفته یه مرد هفتاد و چند ساله باید بره فیزیوتراپی، تو انسداد رگ داری باید عمل کنیم دستاتو تا درست شه... خلاصه همون روز عمل میکنه و از همون روز نمیدونم چی میشه که بابا هم حرکت دستاشو از دست میده هم پاهاشو... پیش یه دکتر دیگه میریم میگه اگه اون دکتر دومی سواد داشت نباید اصلا دستاتو عمل میکرد، تو انسداد رگ و دیسک کمر داری باید عمل دیسک کنی... مینویسه واسه دوماه دیگه... توی این حین چندتا دکتر میگن اگه اون سومی سواد داشته باشه اصلا عمل نمیکنه... چون عمل کنی از گردن قطع نخاع میشی... ما میمونیم و یه بابایی که افتاده گوشه ی خونه و عملا نمیتونه تکون بخوره... بخاطر چی؟ بخاطر یه درد دست و بی سواد بودن دکترهایی که اکثرا یا با سهمیه دکتر شدن یا تو دانشگاه های پولی مدرک گرفتن که کار چندان سختی نیست! 
و اما مامان... با اینهمه امکاناتی که بهش میبالن و کیف میکنن خیلی حالیشونه تشخیص میدن یه توده ی کوچولو توی شکمشه و با یه عمل یکی دو ساعته حل میشه... قبول میکنیم! عملش ۹ ساعت طول میکشه... بیشتر از ۲۴ ساعت بعد از عمل به هوش نمیاد... ۴ روز گذشته و هنوز هوشیاریشو بدست نیاورده، ۵ روز دیگه هم بخاطر وضعیتش توی مراقبت های ویژه میمونه تا انتقالش میدن بخش! واسه همه، اینا فقط چندتا عدده و همش چند روز طول کشیده... واسه ما هر لحظه ش هزاران بار مردن و زنده شدنه... واسه مامان درد شدیدی که پشیمون شده بود از عمل! کنار همه ی اینها پرستارای بی رحمی که واسه خون گرفتن از کشاله ی ران صدبار سوزن رو فرو میکردن و درمیاوردن و اصلا هم براشون مهم نبود که طرف داره درد میکشه...
بعد از عمل دکترش اومد گفت چون توده ش یکم بزرگ بوده مجبور شده قسمتی از کبد رو ببره، بعد گفت کبد البته خودشو بازسازی میکنه نگران نباشین... نگران نبودیم... بعد از سه هفته موندن توی بخش گفت کبدت کار نمیکنه... باید پیوند بشی! گفتیم این که کبدش سالم بود... گفت بابا ما هفتاد درصد کبدشو بُریدیم و این دیگه خوب نشده... همین! همین؟! تو کی از ما اجازه گرفتی که دست به کبدش بزنی؟ ما کی رضایت دادیم که هفتاد درصد کبدش بره؟ چرا هر سری ما رو میبینی حرفتو عوض میکنی و هی اصرار داری باید پیوند بشه؟ مگه پیوند به این راحتیاس؟ دیوونه میشم وقتی یادم میاد که نتونستم هیچ کدوم از این سوالا رو بپرسم و فقط داشتم گریه میکردم....
درخواست خیلی بزرگیه اما میشه ازتون خواهش کنم واسه مامانم دعا کنین؟ 

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۵
بی نام

من آدم بی فرهنگی هستم که ماسک نمیزنم چون:

 

منبع: tebbeislami@

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۱
بی نام

طبق عادت مزخرفی که دارم گویا پارسال واسه کنکور کارشناسی امسال ثبت نام کرده بودم اما یادم ‌رفته بود... تا اینکه امروز سرکار برام این پیام اومد

پیامی که اینقد خسته بود که حال نداشت شماره داوطلبی یا اسممو توش بنویسه... یه چیزی مثل پیام های تبریک یا تسلیتی که سند تو ال میکنن و یکی هم میاد دست ما...
برخلاف هر سال که حداقل یه هفته مونده به کنکور سوالای کنکور سالهای قبل رو بررسی میکردم امسال بخاطر کسالت بابا که چند ماهیه اونو زمین گیر کرده و عملی که مامان در پیش داره، حتی به اینکه سر جلسه هم برم و فقط برگه رو امضا کنم و برگردم هم شک دارم... از طرفی به این ماسک مزخرفی که (واسه گول زدن خودمون) قراره ازش استفاده کنیم فکر که میکنم بیشتر دلم‌ میخواد که نرم... اینکه هر سال بابا منو میبرد حوزه امتحانی و امسال نمیدونم بدون بابا چجوری برم هم مشکل کوچیکی نیست...دانشجوی زیست شناسی بودن یکی از آرزوهام بود که...دیگه چقد دیگه باید قید آرزوهامو بزنم؟!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۲
بی نام

و زنان حوالی سی سالگی شاید دیگر قلبی برای کشیدن روی بخار شیشه ها نداشته باشند؛ اما هنوز هم پر از دوستت دارم اند...

دیروز تولدم بود (۲۶ تیر) و میخواستم با یه همچین پستی ورودم به دهه جدیدی از زندگیم رو یکم سنگین رنگین تر آغاز کنم که با این کیک مواجه شدم...

سورپرایزی که محصول مشترک تفکرات عمیق خونواده م مخصوصا میلاد بود... یعنی من بخوام اصلاح بشم هم خونواده نمیذاره :)
فلذا مجبورم برخلاف اینستا که خودمو خیلی سنگین نشون دادم، اینجا کمی راحت تر باشم و بگم اصلا هم از این خبرا نیس که حالا چون سی سالم شده شیطنت نکنم و مسخره بازی درنیارم و روی شیشه و دور اسم کراشم قلب نکشم و عاشق بازیگرای عملی کُره ای نشم و با لوس ترین صحنه ها ذوق نکنم و از این صوبتا... کماکان همه ی این فعالیت ها (با رعایت پروتکل های بهداشتی) کما فی السابق برقراره و حالا حالاها قصد ندارم این جنگولک بازیا رو بذارم کنار... اتفاقا عشق و حال از این به بعده :) گفتم که یوقت خدایی نکرده فک نکنین چیزی عوض شده، هر اتفاقی هم بیوفته من همان خاکم که هستم خیالتون تخت :) 
+ از اون دسته از دوستانی که تولدم رو در پیشاپیش های مختلف تبریک گفتن ممنونم... اونایی هم که میدونستن و عمدا تبریک نگفتن برن یکم رو اخلاقشون کار کنن... حسادت اصلا چیز خوب و پسندیده ای نیست :)

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۹:۴۸
بی نام

از لحاظ روحی شدیدا به یه همچین جایی نیاز دارم...:/

+ کوفتش بشه هرکی صاحب اینجاس... :(

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۹
بی نام

دیروز با زهرا (دوست و همکار سابقم توی اموزشگاه) قرار بود بریم استاد راهنماش رو ببینیم که از قضا استادش سابقا استاد ما بود که خیلی از قضاتر استادی بود که توجه خاصی به من داشت!! حالا نمیدونم این توجه بخاطر این بود که دانشجوی ممتازی بودم یا اینکه بهش گفته بودم ازش خوشم نمیاد یا بخاطر این بود که...!! به هر حال اون زمان من یه شماره ای ازش داشتم که هیشکی اون شماره رو نداشت و صدام میکرد اتاقش و ساعت ها باهام صحبت میکرد و منم چون فک میکردم خیلی از من بزرگتره به خیال اینکه داره نصیحتم میکنه به حرفاش گوش فرا میدادم... اما تازه دیروز متوجه شدم که فاصله ی سنی منو اون فقط 10 سال بود!! ده سال هم که چیزی نیست!! نمیدونم چرا اون موقع درخواستشو که میگفت هر هفته باهم بریم کافی شاپ و شعرهامونو برا هم بخونیم رد کردم و پیچوندمش... شاید به همون دلیلی بود که اول گفتم... من واقعا دوسش نداشتم و برام یه استاد خیلی معمولی بود!

به هر روی (یاد اون پسره افتادم که شبکه نسیم مستندهایی از سفرهاش به شهرهای مختلف رو نشون میده) دیروز به محض اینکه منو دید شناخت... 8 سال از آخرین دیدارمون میگذشت و نه تنها منو با اسمم صدا کرد... تمام تغییرات ظاهری ای که این سالها داشتم رو با جزییات بهم میگفت!! اما خودش خیلی شکسته شده بود... خیلی پیرتر از این نشون میداد که فقط ده سال از من بزرگتر باشه... خیلی دلم گرفت! درسته که استاد خاصی بود و با این حال استاد محبوبم نبود اما چیزهای زیادی ازش یاد گرفته بودم... وقتی گفت میخواد از ایران بره... وقتی دیدم هنوز مجرده... وقتی به من میگفت از این دورانت لذت ببر بیشتر دلم گرفت... نه بخاطر اون... بخاطر این سالهایی که گذشت و به هیچ کدوم از اون خواسته ها و آرزوهایی که اون زمان داشتم نرسیدم... لعنتی توی یه ساعت مثل ماشین زمان عمل کرد و منو بُرد هشت نه سال پیش!!! اگه این حس احترامی که امروز بهش داشتم اون زمان میداشتم شاید اون زمان بهتر از اینا باهاش رفتار میکردم... خودش که میگفت بهترین دوران زندگیش اون موقع بود و خاطرات خوبی از ما داره... امیدوارم که واقعا اینطوری بوده باشه و الکی نگفته باشه...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۸:۴۰
بی نام

یعنی پابو ترین (کلمه کره ایه دنبال معنیش نباشین) آدم روی زمین اون پسریه که از اینکه روز دختر داریم و روز پسر نداریم شاکیه... برین خداتونو شکر کنین که هی پسر بودنتون (شما بخونین مجرد بودنتون) رو به بهونه ی روز پسر نمیکوبن تو سرتون! تصور کنین با یه خروار ریش و سیبیل از کسی پیام تبریک روز پسر دریافت میکردین که تازه داره جوش نوجوانی درمیاره! :/
مثل من که از دختره دختر خالم که حداقل بیست سال از خودم کوچیکتره پیام تبریک دریافت کردم و متقابلا باید منم بهش تبریک میگفتم... درستش این بود که این پیام بین اونو دختر من رد و بدل میشد... مگه منو مامانش چقد فاصله ی سنی داریم؟! همش سه سال از من بزرگتره دیگه!!! روز دختر و کوفت! :/
گرچه هنوز خیلی از پسرای حسودمون حتی یه تبریک هم‌نگفتن... شیطونه میگه نفرینشون کنم به درد ما دچار شن تا اینقد حسودیه ما رو نکنن... مرسی اَه...

+ مخاطب عزیزم ببین! با اینکه نیستی هم بهت وفادارم... آخه چی میشد باشی لعنتی؟!

توضیح عکس: طرف بعد از اینکه مطمئن شده من باهاش همشهری نیستم ازم خواسته در حد تلفنی باهاش دوست باشم... دوست این مدلی جدیده عایا؟! :/

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۸:۰۷
بی نام

دیشب داشتم با جناب کرونا صحبت میکردم و ازش واسه یه سری کارها کلی تقدیر و تشکر کردم که یکیش لغو فوتبال بود... خدا میدونه این روزا که هیچ فوتبالی پخش نمیشه چقد دارم از زندگی لذت میبرم... اصلا زندگی واقعی من از لحظه شیوع کرونا آغاز شده... دومین تشکر و قدردانی من بخاطر این بود که به یه عده یاد داد که باید بعد از دستشویی و قبل از غذا دستاشونو بشورن و (درسته حق مطلب رو ادا نمیکنن اما) در حد توانشون نظافت رو رعایت کنن! اما یه گله هم ازش داشتم... بهش گفتم میدونی چرا بهت میگن کوید ۱۹ و هنوز بیست نشدی؟ چون همه چی رو درست کردی اما یه جای کار رو خراب کردی... اونم خواستگارای ما بود... آخه قربونت برم چرا نون ما رو آجر کردی؟ قبل از تو هر ماه حداقل دوتا خواستگار میومد... به بهونه ی خواستگاری دو تا پسر میدیدیم و باهاشون حرف میزدیم و بعد "نه" میگفتیم کلی روحمون شاد میشد، اما از وقتی اومدی بازارمونو کساد کردی... لطف کن تو پیک بعدی با این یه مورد کاری نداشته باش... فعلا بوج بوج...
یه مطلب جالب هم دیدم و اینقد خوشم اومد گفتم اینجا هم بذارم یادگاری بمونه... پیشنهاد ازدواج اجباری!!

با دیدن این مطلب اصلا در پوست خود نمیگنجیدم و رفتم در پوست ببر گنجیدم... باورم نمی شه که من الان بیست و هشت سال رو رد کردم و باید منو به زور شوهر بدن... اصلا هم از ازدواج امتناع نمیکنم... از مسئولین خواهش میکنم که: خودتون قرعه کشی کنین یه پسر خوشگل و پولدار و عاشق پیشه و تک فرزند و ترجیحا غیر آذری زبان برام جفت و جور کنین و ربع حقوق اونایی که امتناع میکنن رو بدین به من که هم اجر دنیوی براتون داره هم اخروی... خدا خیرتون بده... واسه شما هم بوج بوج...

راستی یادتونه قریب به یه ماه پیش بهم زنگ زدن گفتن سیمکارتمو فورجی کردن و برام میفرستن؟! بالاخره امروز فرستادن و دو هزار تومن ازم گرفتن... معنی رایگان جدیدا فرق کرده یا این دو تومن پول حساب نمیشه؟! آقا من دو تومنمو میخوااااام!!! :))))

من طبق اون چه که گفته فعال کردم اما هنوز این سیمکارت جدیده رو روی گوشی ننداختم... یه پیام هم اومد که خب ثبت شد... حالا چی میشه؟ سیمکارت قدیمیم چجوری قراره غیرفعال شه؟ کسی هست کمک کنه عایا؟

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۱
بی نام

می پرسن چرا زبان کره ای؟! الان با یه مثال عرض میکنم چرا زبان کره ای رو دوست دارم!

مثال:تعجب کردن یا نشون دادن ذوق! 


+ توی زبان فارسی وقتی میخوایم تعجب یا ذوق خودمونو نشون بدیم از کلمه ی "وااااای" استفاده میکنیم... اما همین وااای به تنهایی کافی نیست و حتما باید تهش یه چیزی بگیم... مثلا یه ماشین خفن که ببینیم باید بگیم "واااااای چه ماشین خفنی!" یعنی تنها وااای نمیتونه حس ما رو منتقل کنه... اینکه تهش هم مجبور باشیم از یه شبه جمله ی دیگه واسه تعریف کردن اون چیز استفاده کنیم یکم حس ندید بدید بودن به آدم دست میده و آدم هرجایی نمیتونه ازش استفاده کنه و جاهایی که معذبه یا نمیخواد طرفش پررو بشه مجبوره این حس تعجب رو تو خودش بُکشه و هیچ واکنشی نشون نده که آخرش بهش میگن بی ذوق! 


+ توی زبان انگلیسی هم میگن wow که هر بنی بشری بعد از یاد گرفتن حروف الفبای انگلیسی دومین چیزی که یاد میگیره همین کلمه س! زیاد هم از این کلمه استفاده کنیم میگن بابا فهمیدیم انگلیسی بلدی و فک میکنن میخوایم کلاس بذاریم که توی ۹۰ درصد درست فک میکنن! آخه تو رو چه به wow  گفتن! 


+ توی زبان ترکی هم واسه بیان تعجب از کلمه ی "اُوهَه" استفاده میشه که به خودی خود نوعی فحش محسوب میشه و بار منفی داره... انگار تو فارسی بگیم "اوه کثافت!" که حالا بخوایم بیشتر تعجب کنیم یه کلمه ی "جَدَه" رو هم اضافه میکنیم (که توصیه میکنم هیچوقت این کلمه رو توی دعواهاتون به یه ترک زبان نگین که خب دعوا شدیدتر میشه) که میشه "جده اوهه" که تقریبا تو فارسی معادلش میشه "وای عوضیه کثافت!"... حالا تعجب به اوج خودش برسه میگیم "اوهه جَدَنین ... یماغینا باخ" که اصلا معنیشو هم ندونین بهتره که فحش اندر فحشه! (بیایم اصلا با زبان ترکی شوخی نکنیم!) :)


+ اما تو زبان شیرین کُره ای! کلمه ی "دِ باک" (대박) رو داریم (تقریبا معادل کلمه ی ایول هست) که اون ک آخرش خیلی خفیف تلفظ میشه به حدی که شما این کلمه رو " تِ با" می شنوین! اگه شدت تعجب کم باشه که همینو میگین، اما اگه خیلی تعجب کردین کافیه اون تِ (یا د) رو اونقدر بکشین تا تعجبتون برطرف بشه! مثلا بشه تِــــــــــــــــــــبا! زیبا نیست؟! اصلا هرچی از زیبایی های این زبان بگم کم گفتم... چرا خیلیا فک میکنن زبان کره ای خشنه؟! خشن هم باشه توی خشونت به پای زبان روسی و آلمانی و ترکی نمیرسه که! :)

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۴۳
بی نام

ساعت ۹ صبح که دارم کم کم آماده میشم برم سرکار یه شماره ی عجیب بهم زنگ میزنه! 

برداشتم دختره پشت خط اونقدر تند تند حرف میزنه که فقط فهمیدم که میخواد یه سیم کارت فورجی بهم بده! فک کردم تبلیغاته گفتم خانوم من یه عالمه سیم کارت دارم قربون دستت لازم ندارم... میگه واسه شماره ی خودته که قدیمی شده! میگم اگه هزینه داره نمیخوام... میگه نه بابا رایگانه... میگم حتما رایگانه؟! نیاد جلوی خونمون ازم پول بگیره... میگه خیالت تخت رایگانه... میگم ممنون... میگه ۲۰ گیگ اینترنت و نمیدونم چند ساعت مکالمه و چندصدتا پیام داره خدافظ و قطع میکنه! خب؟! الان میگی چیکار کنم؟! نه خیلی اهل اینترنتم که ذوق کنم... نه کسی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم یا بهش پیام بدم... اصلا سیم کارت منو فورجی کردین که چی؟! که چیکار کنم؟! این چیزا منو خوشحال نمیکنه... حالا اگه روش یه شماره هم میذاشتین که مثلا به این شخص زنگ بزنین و باهاش صحبت کنین و دوست شین و باهاش ازدواج کنین باز یه چیزی :)... میخوای با این گزینه هات تنهاییمو به رخم بکشی؟! ایرانسل، بخدا تو مسلمون نیستی!! 

+ اولاخ= همون الاغ خودمون اما با زبونه دخترای خیلی خیلی لوس! 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۱۹
بی نام