...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

عکسی که در زیر مشاهده میکنین عکس صفحۀ اول گوشیمه، اما اینکه این کجا هست و از کجا اومده و چرا و به چه علت، داستان داره! دیروز م. پ. ن منو توی اینستا روی این عکس تگ کرده بود، اینجا اون دانشکده ای هست که آرزوشو دارم برم (و البته م. پ. ن میدونه آرزوی من چیه!)، و در واقع هدف من رفتن به اینجاس، واسه همین گذاشتمش روی صفحۀ اول گوشیم که هم بهم انگیزه بده هم دائما هدفی که دارم رو بهم یادآوری کنه! اما دیشب ساعت حول و حوش یازده و نیم بود که من نمیخواستم بخوابم و م. پ. ن منو داشت مجبور میکرد که برم بخوابم تا بتونم صبح زود بیدار شم و درس بخونم و خودشم که طفلی امروز از صبح تا عصر کلاس داره بتونه استراحت کنه، البته اجباره اجبارم که نمیشه گفت؛ یه جورایی پیشیم پیشیم کردن (معادل فارسیش میشه مثلا چرب زبانی کردن که یکی رو مهربانانه مجبور کنی یه کاری رو انجام بده! معادل یابیم تو حلق بهارستان) اینم چتی که داشتیم:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۱۰
بی نام
توی این پست فقط میخوام تصور کنین: دارم با کتاب میلاد درس میخونم و قشنگ رفتم توی فاز درس خوندن، جدول تناوبی رو داشتم مرور میکردم که یهو با همچین عنصر جدیدی روبه رو شدم: عنصر میلادیم!!! با عدد اتمی 104 و نماد شیمیایی Ml شما فقط قیافۀ منو تصور کنین... اونقد خندیده بودم که کلا جدول تناوبی که سالهاس حفظم، یجا از ذهنم محو شد!! + بایدعنصر تازه کشف شدۀ میلادیم پرتوزا باشه که خب خیلی هم بی ربط به کلۀ کچله میلاد که پرتوهای نور رو منعکس میکنه نیست!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۶
بی نام
امشب نسبت به شبهای قبل خیلی زود اومدم خونه و حس درس خوندن نبود و حتی حس تلگرام رفتن هم نبود! راستش من موقع کار هندزفری میذارم گوشمو فقط آهنگ گوش میدم و معمولا هم کسی با من کاری نداره و با مشتری هم من کاری ندارم... داشتم آهنگ های قدیمی گوش میدادم که منو برد زمانی که توی راه برگشت از دانشگاه توی قطار اونارو گوش میدادم! خیلی دلم تنگ شد برای اون دوران و اومدم یکم عکس های دانشگاه رو نگاه کنم که با این عکس مواجه شدم!! بله این عکسه جاکلیدی النازه، خیلی دوسش داشتم، قشنگ یادمه که توی قطار کی ازش عکس انداختم، چون الناز گفت بهت نمیدمش، منم گفتم خودشو نده عکسشو که میتونم داشته باشم! چند روز پیشم که حرفش بود الناز میگفت گمش کرده، حقشه، به من نداد الانم گمش کرد، نفرین من دنبال اون جاکلیدی بود! + بخاطر پست قبلیم و یه سوءتفاهم یکی از دوستام باهام قهر کرد و دیگه نمیخواد چیزی از من بدونه و حتی بیاد پست هامو بخونه؛ اما با این حال من دیشب کلی بهش توضیح دادم، دیگه خودش میدونه بازم دوستم بمونه یا به قول خودش یه همدانشگاهی ساده باشه! بخاطر همین موضوع هم از گروهی که خیلی دوسش داشتم و گروه مشترکمون بود برای اینکه بودنم اذیتش نکنه لفت دادم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۹
بی نام
امرور بالاخره طلسم شکسته شد و من تونستم بعد از دو روز بشینم پای درسم و ایشاا... اگه از فردا اتفاقی نیوفته که میوفته و پیشاپیش جواب منم منفیه، میتونم طبق برنامه پیش برم! اما راجع به کامنت دوستمون که همون ر. خ است گفته همیشه خرج هامو باتیرماخ میکنم (اصطلاحه ترکی-فارسی به معنای هدر دادن هزینه ها) باید به این دوستمون عرض کنم که سال 88 که ترم 3 یا 4 شیمی بودم تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم و دانشگاه دولتی قبول بشم، همۀ دوستام مِن جمله یکی از دوستام که امسال شیمی فیزیک ارشد دانشگاه خودمون قبول شد، با هم اتفاق نظر داشتن و میگفتن که تو نمیتونی دیگه، چون دو سال گذشته و کتابا عوض شده و سخته و از این صوبتا! اما فقط جواب من یک جمله بود: " من میتونم، بهتونم ثابت میکنم!" و همونطور که مدارک و شواهد نشون میده ثابت هم کردم و باورشون نمیشد! البته پارسال هم میتونستم دانشگاه قبول شم، چطور که برادر دوست و همکارم سحر، با تقریبا هزارتا فاصله از من تونست توی یه شهر دیگه کاردرمانی قبول بشه، من فقط مشکلم این بود که شهرهای دیگه رو نزدم، وگرنه قبول شدن توی شهرهای دیگه 100% بود، من بیشتر هدفم دانشگاه تبریز و تهرانه، که خب پارسال فقط یک ماه وقت گذاشتم و نسبتا رتبۀ خوبی هم آوردم، اما امسال خدا کمک کنه، این ماه که تموم شه، سه ماه هم وقت دارم... بگذریم! دیشبم که شب آرزوها بود و ماهم کلی مهمون داشتیم... با این وجود از آرزوهام دست نکشیدم و برای دوستام مخصوصا الناز و م. پ. ن آرزوهاشونو آرزو کردم! امیدوارم آرزوهای همۀ دوستام و خواننده های وبلاگم هم برآورده به خیر بشه!+ عنوان رو در یابید... سالهاس برای مرفهین بی درد همچین آرزویی دارم!+ شعر کامل عنوان رو توی هر وبسایتی یه جوری نوشته بود، ولی من خودم این مدلیشو دوست داشتم، شاعرشم مشخص نیس اما توی یکی از منابع نوشته بود شاعرش حمید مصدق هست؛ مطمئن نیستم اما خوندن این شعر خالی از لطف نیست: من پذیرفتم شکست خویش را، پندهای عقل دوراندیش را، من پذیرفتم که عشق افسانه است... این دل درد آشنا دیوانه است میروم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش گرچه تو تنهاتر از من میشوی آرزو دارم شبی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را آرزو دارم خدا شادت کند بعد شادی تشنه ی نامم کند آرزو دارم شبی سردت کند بعد آن شب همدم دردت کند تا بفهمی با دلم بد کرده ای با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای......
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۰
بی نام
دوشنبه میلاد بالاخره بعد از سه ماه اومد مرخصیه یک هفته ای و درست همون روز که طبق معمول عصر رفتم سرکار به حدی مریض شدم (مسمومیت غذایی، شایدم هوایی) که کارم رو نصفه گذاشتم و اومدم خونه و اون شب که مهمونی هم داشتیم من کلا خواب بودم و نفهمیدم چی شد! بخاطر اینکه کارم مونده بود مجبور شدم فردای اون روز که دیروز میشه از صبح برم سرکارم تا جبران کنم، واسه همین دو روزه اصلا درس نخوندم و کلی از برنامه ریزی هایی که داشتم عقب افتادم! امروزم باز زود قراره برم چون کارمون زیاده و فرداهم باید از صبح برم چون فردا واسه شام کل فامیل اینجا دعوتن و اینطور که بوش میاد من باید این آخر هفته قید درس و آیندمو بزنم! تازه از اون طرفم جمعه به احتمال قریب (نزدیک) به 100% هم باید برم سرکار چون یه کار اضافه برامون دراومده و خوشبختانه یا بدبختانه این کار از دست من برمیاد! از شنبه هم که آخر ماه حساب میشه و عالم و آدم میدونن که آخرای ماه ما حتی وقت برای خوردن صبحونه و ناهار و شامم نداریم و عملا فتوسنتز میکنیم! دیشب هم دیر خوابیدم! البته یه اتفاق جالبی افتاد که نمیتونستم بخوابم! اتفاق دیشب از این قرار بود که نمیدونم چی شده بود که م. پ. ن دیشب قول داد که تا قبل از اینکه بره بخوابه من هر سوالی چه شخصی چه غیر شخصی ازش بکنم، صادقانه جواب بده! این اتفاق خیلی غیرمنتظره بود و من اصلا آمادگیه پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم و تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که بپرسم اسم و فامیلیت چیه و چندتا خواهر و برادرین و تاریخ تولدت کیه!! (آخه معمولا من از کسی که نشناسمش اینا رو میپرسم!) بعد از 4-5 سال رفاقت خب اینا و خیلی چیزهای دیگه رو میدونستم، خداییش چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید دیگه! آخه آدم از رفیقش بیشتر از اینا چی میخواد بدونه؟! سوال هایی هم که پرسیدم اغلب ایدۀ دوستم بود... مدیونین فک کنین اون دوستمم الناز بود! + خب چیکار میکردم؟! موقعیت خوبی واسه پی بردن به اسرار م. پ. ن بود، اما سوالی به ذهنم نمیرسید، مجبور بودم از الناز بپرسم ببینم سوالی برای پرسیدن از رفیقی که سالهاس میشناسیش داره یا نه! + پاراگراف اول رو که مشکلات خودمو در رابطه با درس خوندن نوشتم، برای این گفتم که پس فردا زبونم لال، خدایی نکرده، مرگ بر حسودان و لعنت بر شیطان رجیم و از این صوبتا، کنکور رتبۀ تک رقمی نیاوردم و دو رقمی شد، بدونین من مشکل داشتم و نتونستم تک بیارم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۴۷
بی نام
دیروز بعد از یه هفته بیخبری از الناز، لاکردار چقد هم خبرهای متنوع داشت و نشستیم و از این اون یکم غیبت کردیم تا حالمون اومد سرجاش! البته اونقدام بی خبره بیخبره که نه، در واقع این یه هفته وقت نمیشد درست و حسابی باهم چت کنیم، دیشبم من با اینکه خسته بودم اما بی خوابی زده بود به سرم و بخاطر همین بود که تونستیم با هم صحبت کنیم! آخرای چتمون بود و دیگه خسته بودیم و میخواستیم بریم بخوابیم که یه بحث داغ پیش اومد و دلم نیومد به شما نشون ندم: بالاخره آخرش من نفهمیدم که بود یا نبود، البته النازم نفهمید و گرفتیم خوابیدیم! ولی با این حال الناز به من میگه قاطی کردم، بعد تا یه چیزی میشه با قیافۀ حق به جانب میگه: " آخه کی به تو گفته درس بخونی که اینجوری گیج میزنی!!" یکی نیس بگه الان که کسی به تو نگفته درس بخونی و تو هم خودت از این غیرتا نداری که بری لای کتابو باز کنی، یعنی گیج نمیزنی؟! یعنی باور بفرمایین من اگه در لابه لای درس هام و کارام و برنامۀ فشرده ای که برا خودم تنظیم کردیم، یه دقیقه با این الناز و م.پ. ن چت نکنم قطعا دست به خودکشی میزنم! احساس میکنم دارم مَشاعرم (ج. شعور) رو از دست میدم! چرخۀ زندگی من به این صورته: درس ---> کار ---> تلگرام (10 دقیقه) ---> خواب الناز هم چرخۀ زندگیش به این صورته: درس---> آموزشگاه ---> تلگرام ---> اینستا و چرخۀ زندگی م. پ. ن: درس ---> درس ---> درس ---> در حاشیه (که تموم شد) ---> دو روز در هفته هم دوره همی ---> خواب ---> مجددا درس از بررسیه چرخۀ زندگی این سه جاندار اینو متوجه میشیم که الناز موجودی بی خواب است و خواب در زندگیه او معنا ندارد! و این سه موجود هر سه، جاندارانی فتواتوتروف هستند، یعنی انرژی مورد نیازشونو از طریق فتوسنتز و مواد معدنی به دست میارن، چون تغذیه توی چرخه هاشون قید نشده!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۴۲
بی نام
امروز جمعه س و من سرکار نیستم، بیرون از خونه هم نیستم، پس من از کجا دارم پست میذارم؟! بلـــــــه درست حدس زدین کامپیوترمون ملقب به کامی تعمیر شده و همینطور که میبینین بنده در خدمتتونم!! خیلی خوشحالم، خیلی، به طوریکه الان هرکی پیشم بود رو به بستنی مهمون میکردم اما متاسفانه کسی پیشم نیس و من مجبورم برم یه لیوان آب خنک بخورم (بنوشم) به نیابت از همون بستنیه کذایی! راستش هر روز به کامی فک میکردم و اتفاقا امروز که اصلا تو فکرش نبودم دیدم داداش علی کیس رو گذاشته جلوی در رو بهم گفت که درست نمیشه و از پنجره بندازش بیرون! بعد که دید حالم گرفته شده، گفت برو حالا روشنش کن ببین روشن میشه یا نه! حیف که پسره و نامحرمه و متاهل و از این صوبتا، وگرنه یه بوس جانانه حوالش میکردم! عوضش به خودم قول دادم هر وقت شیرینی یا کیکی درست کردم حتما واسش ببرم و همینطور یک و نیم گیگ از اینترنتمو بهش بدم تا هرچی میخواد دانلود کنه!! هی گفتم بیاین تعمیر کنین تا این مزایا شامل حال شما بشه، هی گوش به حرفم ندادین!! در ازای خوشحالی امروزم، دیروز یکی از النگوهام شکست!! سه تا بودن، ملقب به سه تفنگدار، الان شدن دوتا و تنها اسمی که براشون میتونم بذارم دوقلوهای افسانه ایه!! حالا مامان کی وقت کنه (چون من اصلا وقت اضافه ندارم و مامان تنهایی باید بره) و ببره درستش کنه یا عوضش کنه.... خدا میدونه! + به شدت به این ضرب المثل "از این ستون به اون ستون فرجه" اعتقاد پیدا کردم؛ نگران بودم میلاد بیاد و ببینه فایل هایش نیس؛ اولا اومدن میلاد موکول شد به این هفته که در پیشه، در ثانی هاردم سالمه سالمه و هیچی از توش پاک نشده! فقط حدس میزدیم که ممکنه پریده باشه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۲۹
بی نام
وقتی که الان سرکاری و تا نیم ساعت دیگه میری خونه و هنوز یه هفته نشده صدای بعضیا دراومده که چرا زهرا بعد از ظهر ها میاد و نمیدونم چجوری بهشون حالی کنم که بابا به پیر به پیغمبر منم همون مدت زمانی که شما کار میکنین رو کار میکنم، فقط نیم ساعت کمتر که اونم همون زمانیه که شما میرین صبحونه میل میکنین و واسه منی که بعد از ظهر ها میام این امکان نیست و تازه برخلاف میل باطنیم اضافه هم میمونم!! و اینکه کلی دلت از یه سری مسائل گرفته و از همه بدتر دیشب از اونی که دوسش داری و اصلا ازش توقع نداشتی شنیدی که بهت گفت " به جهنم" و با اینکه میدونی شوخی کرده اما جا خوردی از این حرفش!! از طرفی هم هر روز از ساعت هفت عین دیوونه ها توی این هوا بخاری رو روشن میکنی و میری میشینی جلوی اون درس میخونی و تازه بازم احساس سرما میکنی (فشارت افتاده) و مامانتم همش دعوات میکنه و هی میره میاد میگه تو خفه نشدی؟ چجوری نفس میکشی توی این گرما و تو هم بیخیال به حرف بقیۀ اعضا احساس خودتو باور داری و همچنان میگی سردمه و سرتو میندازی پایینو درستو میخونی!! این شده زندگیه من!!+ الناز بخاطر این عکس پروفایلم توی تلگرام بهم میگه سبزه پشمالوی لپ لپو! خداییش یکمم شبیهمه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۳
بی نام
دیروز و امروز سرمون به حدی شلوغه که ساعت دو که میام سرکار با همۀ همکارا تا ساعت 10 اینجاییم و ناهارم این دو روزه افتاده گردن صاحب کارمون! دیروز که من ناهارمو خونۀ آبجی خورده بودم اما امروز که ناهار نمیدونستم بازم قراره مهمون صاحب کارمون باشیم، غافلگیر شدیم و اینم ناهار امروزمون در محل کار:  + البته در رو قفل کرده بودیم تا کسی موقع ناهار مزاحممون نشه! + شبا هم طبق برنامه ریزی فعلا با امروز میشه دو روز که نمیتونم درس بخونم و مجبور میشم صبح ها یه ساعت زودتر یعنی ساعت هفت بیدار شم و درس بخونم! + برای نوشتن این پست به هیچ عنوان از کارم نزدم هرچند الانم سر کارم هستم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۲
بی نام
بله امروز روز تولد م. پ. ن هست و من از این تریبون استفاده میکنم و روز تولدشو تبریک میگم! فک کنم برا امروز این مهمترین اتفاق باشه دیگه، مگه نه؟! مگه من چندتا م. پ. ن میشناسم که اونم روز تولدش برام مهم نباشه؟! دیشب بعد از کلی پیام و استیکر تبریک و از این صوبتا یه شکلک کیک فرستادم و گفتم بهش آرزو کنه و بعد شمع هاشو فوت کنه!! (الکی مثلا یه جشن تولد دونفره بود!!) بعد منم اصلا نمیدونم که آرزوش ماشینه!! خلاصۀ کلام اینکه دستم خالیه و از دادن کادو تولد بهش معذورم، ایشاا... ارشد فیزیک هسته ای که قبول شد و منو به یه ناهار مفصل دعوت کرد منم بهش یه کادو میدم، هرچند میدونم سلامتیم براش کادوی بزرگیه اما دیگه ادب حکم میکنه کمه کمش یه عروسکی چیزی براش بخرم دیگه!! + راستی مرخصی اومدنه میلاد هم موکول شد به هفتۀ بعد!! حالا تا هفتۀ بعد قشنگ وقت دارم که فک کنم ببینم چه کلکی میتونم سوار کنم و سرشو شیره بمالم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۰
بی نام