...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

با اینکه هی تاکید میکنم که جشن تولد و تبریکاتش باید تو خود روز تولد باشه اما شرایط یهو جوری میشه که امروز (فردای تولدم) برام تولد میگیرن! بفرمائید کیک :)

امروز که رفتم سرکار یه کادوی عالی از همکار جدیدمون (مهسا) گرفتم... یه تبریک تولد اونم به زبان کره ای... خدا میدونه چقد برا اینا ذوق کردم :)

+ موقع فوت کردن شمع هام اصلا به فکر کره و کره ای ها نبودم، باور کنین راس میگم :)

+ از همه ی کسایی که روز تولدم خصوصی و عمومی تبریک گفتن، اونایی که تبریک نگفتن و یادشون رفت و اونایی که حتی یادشون بود و از سر لج تبریک نگفتن، بسیار ممنونم! 

+ راستی روز تولدم هیچ سورپرایزی رخ نداد دلتونو واسه عقدی، عروسی ای چیزی صابون نزنین لدفا :) (صرفا جهت اطلاع) 

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۴
بی نام

همین اول کاری بگم که امروز تولدمه و بعد برم سر بقیه ی مطلب! 

مقدمه ی مطلب: تقریبا پنج سال پیش که تازه میرفتم سرکار، همکارایی داشتم که باهم بیشتر رفیق بودیم تا همکار، پنهان کاری نداشتیم و هر اتفاق خیر و شری که برامون می افتاد برا هم تعریف میکردیم و دلخوری و تلافی کردنو از این صحبتا نبود، اونا که رفتن و همکارای جدیدی اومدن عادت های خاصی داشتن! مثلا تو زمان مجردیشون میومدن از دوست پسراشون می گفتن و هیچ اتفاقی رو از قلم نمینداختن، بعد اتفاق مبارکی مثل ازدواج رو تا بعد از عقدشون مخفی نگه میداشتن! منم که دیدم اینجوریه بهشون اولتیماتوم دادم که اگه تا بدنیا اومدن بچه ی اولم چیزی بهشون نگفتم بعدا ناراحت نشن که چرا نگفتی و از این صوبتا! همین باعث شده واسه هر حرکت من شک کنن که شاید خبریه و من دارم مخفی میکنم... حالا واقعا خبریه یا نه الله اعلم... :)

اصل مطلب: شنبه رفته بودم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیده بودم که خب این قصیه به خودیه خود خیلی شک و شبه ای ایجاد نمیکرد، اما اینکه ظرف یک هفته دوبار مانتو عوض کردم (مانتو عوض کردن تو محل کار ما یه سنته، یعنی اگه کسی فردای عقدش مانتوی نو نپوشه یه جورایی عقدش باطله) باعث شد یکم بهم شک کنن... شک برانگیزترین قسمتش اونجا بود که دوشنبه بخاطر یه مهمونی عجله داشتم زود برم خونه! دیروز هم چون یهویی تصمیم براین شد که (واسه تفریح) بریم مراغه، زود و با عجله رفتم خونه و امروز هم که تولدمه بخاطر دلایلی مرخصی ام که دیگه نور علی نور شده! :) خودم که این اتفاق ها رو کنار هم میذارم شک میکنم به خودم که نکنه واقعا خبریه... ولی خب به نظرتون وقتی من با همسر کُره ایم ازدواج کنم میتونم اینهمه ذوق و شوق رو تو خودم مخفی نگه دارم و به کسی نگم؟! شایدم دوستام فک کردن من قراره با یه ایرانی ازدواج کنم؟! حالا غیر آذری زبان باشه یه چیزی، ولی خداییش پیدا کردن یه پسر آذری زبانی که واقعا دوسش داشته باشم که دیگه زبانش برام مهم نباشه خیلی سخته و یه جورایی محاله... واقعا این دوستای من با خودشون چی فک کردن؟! :) 

نتیجه ی مطلب: یوقت شما از این فکرا که اونا میکنن نکنینا :)

توضیحات مطلب: عنوان این پست تحت الفظی میشه به عبارتی "کار، کار رو نشون میده" که معادل فارسی یا نداره یا من نمیدونم... اما این اصطلاح رو زمانی استفاده میکنن که مدارک و شواهد خیلی اتفاقی و البته کاملا منطقی باعث میشن که سوء تفاهم بشه و مردم فک کنن یه اتفاقایی داره میوفته درحالیکه ابدا اینطور نیست (شایدم هست.... کسی چه میدونه؟!) 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۶
بی نام
+ بعد از یک سال و نیم (فک کنم؟!) بالاخره فرصتش پیش اومد و با دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه (زهرا: همونی که توی نمایشگاه کتاب، دوغ رو خالی کرده بود روی خودش :)‌ ) قرار گذاشتیم بریم بیرون! اولش برنامه ریختیم با این اتوبوس هایی که میبرن شهر رو نشون میدن بریم یه گشتی توی شهر خودمون بزنیم؛ اما واقعیتش اصلا نمیدونستیم از کجا باید بریم سوار شیم، هزینه ش چقدره، ثبت نام باید بکنیم یا نه همینجوری بریم قبول میکنن و از این صوبتا... خلاصه که کلا بیخیالش شدیم و بعد از کلی چرخیدن یهو تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی! آخرین باری که دوتایی با دوستی رفته باشم اونجا تقریبا تا حالا وجود نداشته :) این نشون میده که قرارهای منو دوستام نهایتا جایی بود که نزدیک خونمون باشه و اونهمه از خونمون دور نباشه!
اولش خیلی خلوت بود... گفتم بِخُشکی شانس! یبار تنهایی اومدیم اینجا که یکم شیطنت کنیم اونم خورد تو ذوقمون... کم کم که فک منو زهرا گرم شده بود و حرفامون به جاهای حساسش رسیده بود اونجا به اوج شلوغی خودش رسید ولی دیگه حرف شیرین تر از شیطنت بود و خلاصه پاک رفتیم و (اگه از غیبت هامون فاکتور بگیریم) پاک هم برگشتیم!!
اونجا که بودیم تصمیم گرفتیم یه چندتایی سلفی عکس بگیریم واسه یادگاری مثلا! یعنی عکس ها (خودمو میگم) یکی از یکی زشت تر!! قریب به شصت هفتاد تا عکس انداختیم که توی هیچکدوم قیافه ی درست و درمونی نداشتم که بهش افتخار کنم... توی ماشین موقع برگشت اومدیم از بین اونا خوشگلا رو انتخاب کنیم و زشتا رو حذف کنیم، کنارمونم یه پسره لاغر اندامی نشسته بود که معلوم بود واسه خنده های ما هی داشت حرص میخورد! خیلی سعی کردیم نخندیم اما خداییش شما بودین واسه عکسی که توش فقط سوراخای دماغ معلومه خنده تون نمیگرفت؟! خودشم با چه ژستی!!‌ :) در کل جاتون خالی بود...

+ زمان وایبر (یادتونه که رنگش بنفش بود :) ) ما با یه بنده خدایی هم صحبت شده بودیم و توی گروهی تماما باهم انگلیسی چت میکردیم که یکی از با ادب ترین و سربه زیر ترین پسرای دانشگاهمون بود و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون منم بدم نمیومد اگه میتونستم باهاش دوست بشم و حالا بماند که موفق هم نشدم :)... با این حال خیلی سر به سرم میذاشت و اذیت میکرد... بعدها که تلگرام اومد و وایبر منحل شد ازش بی خبرم شدیم تااا همین دو سه سال پیش که توی اینستا اعلام کرد ازدواج کرده و بعد از اون به طور کل از تمام فضاهای مجازی ناپدید شد (یک عدد مرد واقعی و وفادار به همسر و زندگی)... امروز اتفاقی رفتم linkedin یه سری به اکانتم بزنم ببینم اون کره ای هایی که بهشون درخواست دادم کدومشون جواب دادن که بیان با من دوست بشن (که الحمدا... هیچکدومشون منو قبول نکردن) یهو دیدم اون شخص مذکور بهم پیام داده که سلام خوبی؟! (چون با ادبم) ادب حکم کرد که جوابشو بدم و البته آنلاین بود... همون اول ازدواجشو تبریک گفتم و کلی براش آرزوی خوشبختی کردم، بهم پیشنهاد داد که اگه میخوام واسم یه چندتایی پسر تهرانی پیدا کنه (معرفت) گفتم دمت گرم تهران توریسته کره ای زیاد میاد از اونا برام جور کن... نمیدونم حرفمو جدی گرفت یا نه اما من جدی بودم...! خلاصه که گفت که پیام داده بود که بخاطر اون موقع ها که اذیتم میکرده ازم عذر خواهی کنه (چه با ادب) و حال و احوالی بپرسه... منم ناخودآگاه یاد عشق اولم افتادم که یه آدم چقد میتونه نامرد باشه که با اینکه میدونه که کار زشتی در حق یکی کرده، موقع رفتن بگه "دلیلی نمیبینم که ازت عذرخواهی کنم و به بخشش تو نیاز ندارم"... متنفرم از اینکه چیزی منو یاد کسایی بندازه که حتی نمیشه اسم آدم روشون گذاشت ولو عشق اول آدم باشن... آدم گاهی عاشق حیوونا هم میشه...

+ نمیخوام اوقاتمو تلخ کنم فلذا میخوام اعلام کنم که کمتر از 10 روز مونده تا تولدم... تبریک های پیشاپیش یا پساپس قبول نیست (هرچند مجبورم از اونایی که اینکار رو میکنن تشکر کنم) تبریک باید به موقع باشه... (یکی نیست بگه تو خودت به موقع تبریک نمیگی بعد توقع هم داری؟! خیلی پررویی بخدا!) یعنی سورپرایزی در راه است عایا یا مثل هر سال...
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۹
بی نام

امروز کنکور داشتم. فک میکنم این میتونه توجیه خوبی برای تمام این غیبت هام باشه! نمیخوام بگم توی این مدت درس میخوندم... ابدا... فقط از اینکه بیام اینجا و کلا وقتمو توی دنیای مجازی بگذرونم یکم عذاب وجدان میگرفتم! کل زمان مفیدی که برا کنکور اختصاص دادم همین یه هفته ی اخیر بود که مثل یه بچه ی درسخون نشستم خلاصه هایی که سالهای قبل نوشته بودمو خوندم و تست های سه سال اخیر رو بررسی کردم... همین و تمام! مسخره س اگه بگم رضایت بخش بود! 

دریافت

هفت روز مانده به کنکور: یه پسره تو اینستا گیر داده بیا دوست شیم که ده سال از من کوچیکتره! قشنگ به فنا رفتن خودمو با جفت چشام دیدم! حالا گفتیم ایراد نداره پسر یه چندسالی هم کوچیک باشه اما خداییش ده سال دیگه ظلمه! پسرای همسن خودم یه سری اخلاقای بچه گانه دارن که بعضا قابل تحمل نیست چه برسه پسرای کوچکتر و خیلی کوچیکتر... اصلا شوخیشم قشنگ نیست! 

چهارشنبه؛ دو روز مانده به کنکور: یکی از پسرای ارشد زیست که واسه ترجمه از مشتری های خوب و خوش حسابمه پیام داده که دستم به دامنت هفته ی بعد ارائه دارم یه مقاله برام ترجمه کن! میگم آخه پسر خوب من جمعه کنکور دارم نمیتونم، اصرار میکنه و از اونجایی که بدی ازش ندیدم قبول میکنم و پنجشنبه از سرکار دو صفحه ی اول رو ترجمه میکنم و براش میفرستم و تهدیدش میکنم که اگه ببینمش حتما مرگ موش به خوردش میدم... از ترسش به همون دو صفحه بسنده میکنه و حساب کتابمونو میکنه و میره که منتظر انتقام من باشه! :)

پنجشنبه شب؛ چند ساعت مانده به کنکور: تو اینستا یه دختر با کلی عذرخواهی و اینا پیام میده که اگه امکانش هست یا اسمتو عوض کن یا عکستو! چون هم اسممون یکیه، هم اهل تبریزیم، هم عجیب شبیه هم هستیم (از نظر قیافه) واسه اثبات حرفش از شناسنامه ش عکس میگیره و توضیح میده که خونواده ش واسه حضورش توی اینستا یکم حساسن و خلاصه منم قانع میشم و عکسمو بخاطرش عوض میکنم! 

جمعه بامداد؛ کمتر از هفت ساعت مانده به کنکور: دارم با همون دختره که هم اسم و هم شهر و هم قیافه مه چت میکنم... به طرز عجیبی ازش خوشم میاد (اصلا هم به این ربطی نداره که شبیه منه :) ) شباهت های زیادی باهم داشتیم، من جمله علائق و ماه تولد و کلی چیزهای مشترک دیگه! شمارشو گرفتم که سر فرصت همدیگه رو ببینیم! 

جمعه صبح ساعت ۷: توی حیاط دانشگاه شهید مدنی شعبه ی پردیس! توی حیاطی که کلی اونجا خاطره دارم! اون ساختمون شعبه پردیسِ دانشگاه خودمون بود که تابستونا همراه اونایی که ترم تابستونی برمیداشتن اونجا اتراق (اطراق؟!) میکردیم و شده بود پاتوقمون! چه روزهایی که بخاطر دیدن عشق اولم توی هوای گرم نرفتم اونجا... چه اتفاقاتی که اونجا نیوفتاده بود.. واقعا یادش بخیر! کلی حالم گرفته شد و در عین حال کلی هم حال کردم! :)

جمعه بعد از کنکور: دارم مرور میکنم که اگه از دوتا کنکور ارشدی که دادم فاکتور بگیرم این میشه دقیقا نهمین کنکوری که شرکت کردم و هیچ حوزه ای رو به اندازه ی اینجا دوست نداشتم و آرزو داشتم واسه یبارم که شده اینجا کنکور بدم که بحمدا... حاصل شد! :)

و در آخر اینکه تولدم نزدیکه... همیشه به امید یه اتفاق خوب منتظر روز تولدم هستم وگرنه پیر شدن همچین لذتی نداره که آدم بخواد واسش انتظار بکشه...

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۱
بی نام