...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

به عکس زیر خوب نگاه کنین! به نظرتون این دوتا خرابکار دارن چیکار میکنن؟!  هیچی، چیکار میخوانن بکنن!! داستان این عکس از این قراره که امروز بیش از حد سرمون خلوت بود! من داشتم جدول حل میکردم و مریم و زهرا هم داشتن حرف میزدن، منم اصلا حواسمون بهشون نبودااا اینا حرفشون میشه و زهرا میره تو آشپزخونه و درو قفل میکنه که مریم نتونه بگیرتش! بعد اینا که حواسشون نیس در همون بحبوحۀ دعوا در رو از طرف برعکسِ لولاها باز میکنن و به جای اینکه در به داخل باز بشه به بیرون باز میشه! توی این عکس اونا در واقع میخوان تا صاحب کارمون نیومده گندی که زدن رو درست کنن، اما زهی خیال باطل!! خلاصه صاحب کارمونم میاد و به جای اینکه کمک کنه شونه هاشو میندازه بالا و میگه کار هرکی بوده خودش درست کنه! من و یکی از خانوما و مریم و زهرا داریم فشار میاریم به در که بره اون طرف، و سحر هم در کمال آرامش نشسته داره صبحونه کوفت میکنه!! شما فقط قیافۀ ما چهار تا و قیافۀ خونسرد سحر رو در اون شرایط تصور کنین!! آخره کار که همیشه خون به شمشیر پیروز است ما هم پیروز شدیم! اما تا آخر وقت صاحب کارمون با زهرا و بخصوص مریم حرف نزد که مثلا بگه دلخوره، اما خداییش خیلی خودشو نگه داشت که نخنده هااا!! + عکس با اجازۀ خودشون گذاشته شده! + دیشبم یهو دیدم یکی منو توی گروهی اد کرده! صد دفعه گفتم منو یهویی جایی اد نکنین! اولش خواستم برم با عصبانیت بنویسم کی منو اینجا آورده که البته شانس با من یار بود و همچین کاری نکردم!! چون مدیر اون گروه و اد کنندۀ من کسی نبود جز معلم آشپزیمون!! اینجا بود که یاد گرفتم صبر کردن خیلی خوب است... توصیه میکنم شما هم یاد بگیرین!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
بی نام
هنوز نیم ساعت از این اتفاق نگذشته! اما قبل از تعریف این اتفاق میخوام یه تصویر کلی از محل کارمون بدم! از در که میاین داخل یه سالن نسبتا طولانی و عریضی هست که میز سحر و الهه و خانوم ... اونجا هست، کلا کار اونا با من زمین تا آسمون فرق میکنه! بعد ته سالن سه چهارتایی پله هست که بیاین پایین به یه مکان بزرگی میرسین مربعی شکل، که میز منو زهرا و مریم هم اونجاس! یه جورایی انگار سحر اول صفِ منم آخرش!! فاصله بینمون بیداد میکنه! صاحب کارمون داشت میرفت بیرون از در که میخواست بره به سحر سفارش میکنه که مراقبمون باشه که یه تار از موهای سرمون کم نشه حتی، چون خیلی عزیز دردونه ایم! سحر هم چون دید صاحب کارمون هوای ما رو داره یه لقب زشتی به ما داد که از گفتنش اینجا معذورم! چون این حرف شاید در شان سحر باشه اما در شان من نیست! ما هم وسایل رزم رو برداشتیم و با زره و شمشیر و تیر و کمان موجود رفتیم به نبرد با سحر تا اونو به سزای عملش برسونیم! که رسونیدیم!! به ترتیب از راست به چپ: مریم، من (ریزه میزه)، زهرا + اصولا هر که با ما در افتاد... ور افتاد!!+ راستی امروز زهرا و مریم هم به جمع خوانندگان وبلاگ پیوستند!! از این به بعد بیشتر باید مراقب نوشته هام باشم!! خواننده ها خیلی دارن بهم نزدیک میشن!! روایت داریم خواننده جماعت از رگ گردن میتونه به آدم نزدیکتر باشه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۰
بی نام
این روزا هوا خیلی سرد شده، دیشب اخبارم میگفت هوا قراره سردتر هم بشه! من کلا عاشق سرما هستم و هیچوقت از سرما شکایت نکردم، به قول خودم این ها همون سرماییه که وسط داغی تابستون آرزوشو میکردم، پس نباید ناشکری کنم و قدر این سرما رو بدونم! اما راستش الان تنها دغدغه م پالتومه! سالمه و هیچ مشکلی نداره اما حداقل دو سایز برام بزرگتر شده! یعنی وقتی خریدمش خیلی اندازم بود، حتی یکمی هم تنگ بود اما خب بعدها که حرص شوهر رو خوردم و لاغر شدم الان واسم گشاده، درسته که توی خیابون زیر چادر این مشکل هم حل شده ،اما سرکار... بین همکارا... بین دخترا... تازه اصلا هم وقت ندارم با مامان برم بیرون، چون وقتی من سرکارم مامان خونه س، وقتی من خونم مامانم به لطف این محرم و صفر همش میره مراسم و اون خونه نیس! خودمم که اصلا عادت ندارم تنهایی برم خرید، اونقد عادت ندارم که در بعضی موارد اصلا بلد نیستم حتی!! امروز صبحم که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود یکم آماده شدنم طول کشید و گفتم الان باز 5 دقیقه دیرتر میرسم و بازم تیکه ی "ظهر بخیر" رو میشنوم، که همین که پامو گذاشتم بیرون دیدم به به... پسر همسایه مونم داره میره! گفتم داداش علی کجا میری مسیرت به مسیر من میخوره؟ گفت آره! خلاصه دستش درد نکنه منو رسوند، منم واسه تشکر یکی از اون شکلاتامو که خیلی دوس دارم بهش دادم! +پسر همسایه مون تک فرزندِ مایه داری که 10-15 سالی میشه همسایه ی دیوار به دیوارمونه! طوری که اونم جزئی از خونواده ی ما محسوب میشه و از من 5 سال بزرگتره!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۵:۳۰
بی نام
دیروز هوا خیلی سرد بود، داشتم از سرکار برمیگشتم که با این صحنه مواجه شدم: هیچوقت فک نمیکرم که گربه ها هم احساس سرما کنن و برن روی ماشینی بشینن که تازه خاموش شده و گرمه! این گربه ها رو مادرشون توی باغچه ی کنار ساختمونمون به دنیا آورد و از اون روز همسایه مون (زن و شوهر) از اونا مراقبت کردن تا الان به این هیکل رسیدن! تقریبا دوماهی میشه! الانم باز همون مادره سه تا دیگه توی موتور خونه ی ساختمونمون به دنیا آورده و همسایه مون علاوه بر این سه تا کفالت اون سه تا تازه به دنیا اومده رو هم به عهده گرفته! اونا هنوز خیلی کوچولو ان و از آدما میترسن، یکم بهمون عادت کنن ازشون عکس میگیرم براتون میذارم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۷
بی نام
این دل به دل راه داشتن هم خیلی بد نیست! چقد امروز دلم هوس انار کرده بود... بعد از هندونه دومین میوۀ مورد علاقه مه! الان بابا خرید آورد فوری یه بزرگشو دون کردم که بخورم... بفرمایید انار... جای همتون انار میخورم.. هر دونه به نیابت از یکیتون... + به قول یکی از دوستان یه شوهرم نداریم با عشق براش انار دون کنیم و اونم سی ثانیه قبل و بعد از خوردنش ازمون با بوسیدن دستامون تشکر کنه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۹
بی نام

از دیروز که رسیدم خونه، تقریبا از ساعت سه تا شب آخر وقت من و خواهرم و عروسمون و چند نفر از همسایه ها بسیج شده بودیم واسه درست کردن ترشی! آخه ما خیلی ترشی دوس داریم! از حجم زیاد وسایل نتونستم عکس بگیرم چون ضیق وقت داشتیم، اما با این حال نصف کارا موند برا امروز که منو مامان دست تنها بودیم و الان تقریبا میشه گفت تموم شده... در همین راستا منم گفتم حالا فضا فضای معنوی ترشی درست کنونه، منم ترشی لوبیایی که تو کلاس آشپزی یاد گرفتم رو درست کنم، اون که درست بشه حتما پست های بعدی عکسشو میذارم، چون صد در صد کار خودمه! در حین کارِ امروز هم چون کف آشپزخونه یکم خیس شده بود چنان خوردم زمین که زانوی پای راستم بدجور صدمه دیده، از اون صدمه های فوتبالی... الانم با همین زانو درد که واسه نماز وایسادم ملائک به این عزم و اراده غبطه خوردن (تف به ریا) حضور من در آشپزخونه و اتفاق ناگواری هم که برای من افتاد بخاطر این بود که غذای امروز با من بود، یعنی نه غذای اصلی هااا خورد کردن سیب زمینی ها! راستش از همون عنفوان کودکی هروقت هوس میکردم آشپزی کنم مامانم میگفت حالا برو این سیب زمینی ها رو پوست بِکن، حالا برو خوردشون کن، حالا برو سرخشون کن... یعنی تمام این بیست و اندی سال کل فعالیت من در آشپزی حول محور سیب زمینی چرخیده، یه جورایی سیب زمینی شناس شدم، اصلا در حد حرفه ای، ارادت خاصی هم به سیب زمینی دارم حتی، نمیدونم شایدم دیگه بهش وابسته شدم و دوسش دارم! خلاصه اینم سیب زمینی هایی که خورد کردم، همه در یک سایز و مرتب، ما از اون خونواده هاش نیستیم که از این ماس ماسک خارجی ها استفاده کنیم که... همینجوری با دست هم میتونیم حرفه ای و هم اندازه خورد کنیم... بله... اضافه نوشت: + از دیروز که میم فهمیده ما داریم ترشی درست میکنیم تا میرم بهش سلام میدم میگه برو اون طرف بوی سیر و پیاز و سرکه میدی!! و هر بار هم قیافۀ من اینه + وی پی انم مهلتش تموم شده، یعنی مال پسر همسایه مون بود که منم ازش استفاده میکردم، خیلی بی ملاحضه شده اصلا تمدید نمیکنه! دلم واسه فیسبوکم تنگ شده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۱
بی نام
از وقتی که به این محل کار جدید منتقل شدیم چون خیلی بزرگ تر از جایی قبلیمونه، یک نفر به تنهایی نمیتونه تمام کارها رو انجام بده، مثلا جارو بزنه و آشپزخونه رو مرتب کنه و چایی دم کنه و به سماور برسه و بعد از صبحونه دوباره اونجا رو جمع کنه و ...دیروز صبح که رفتم سرکار یهو خواستم برم آشپزخونه دیدم روی درش این برنامه زده شده! آخه چهارشنبه که منو سحر ساعت 12 رفتیم کلاس آشپزی و قراره هر چهارشنبه دوساعت مرخصی بگیریم، تصمیم گرفته بودن و بدون مشورت با ما این برنامه رو تنظیم کرده بودن، یعنی هر روز یه نفر مسئول آشپزخونه باشه! که چهارشنبه نوبت من بود!! و چون من دو ساعت زودتر رفته بودم گفتن که باید کارایی که از دیروز مونده رو انجام بدم! منم گفتم آخه امروز پنجشنبه س! اما گفتن به هرحال تمیزی از دیروز مونده و منم مجبور شدم آستین بالا بزنم و... + من واسه مامانم توی خونه کار نمیکنم اما بخاطر پول مجبورم... میفهمین؟ مجبوووررر... زندگی خرج داره! + دقت کنین فقط اسم خانومِ روز شنبه که از ما خیلی بزرگتر هستن و من رو با لفظ "خانوم" نوشتن! این حاکی از اینه که اولا من از همه شون بزرگترم هرچند مجردم! دوما احترام و کوچیکتر بزرگترم حالیمونه... یعنی حالیشونه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۶
بی نام
از روزی که بسیج ثبت نام کرده بودم تا همین دیروز هربار یه مشکلی پیش میومد که نمیتونستم برم، که من به شماها مظنونم که ممکنه منو چشم زده باشین؛ حتی فرمانده رو هم ندیده بودم، تا اینکه زهرا گفت که روزهای پایگاه شده سه شنبه و دیروز دیگه هرچقدم حوصله نداشتم گفتم باید برم که حداقل زهرا رو ببینم و حال دوتا داداش کوچیکاشو بپرسم! البته همچین کوچیکم نیستن هاا... یکیشون یه سال از من بزرگتره و یکیشونم یه سال کوچیکتره! داداش کوچیکش که من خیلی اذیتش میکنم یه گروه توی تلگرام داره که از همون اول منو هم اد کرده، از همون موقع هم منو قانون شکن صدا میکنه و منم اونو آقا بداخلاقه صدا میکنم! همشم میگه چت نکنین و منم که حرف تو گوشم نمیره که، مخصوصا حرف کسی که از خودمم کوچیکتر باشه! دیروز که زهرا رو بعده تقریبا سه هفته دیدم سه تا شکلات از اونا که خودم خیلی دوس دارم برا خودش و برادراش دادم، اون آقا بداخلاقه هم با اینکه جواب سلام آدمو نمیده اما اومد تلگرامو تشکر کرد! عصر ساعت 6 که از اونجا اومدیم بیرون خب هوا تاریک بود، تا خونه یه ساعتی هم اگه میخواستم پیاده برم طول میکشید، اما دلو زدم به دریا و گفتم ضرر نمیکنم که! خلاصه تا اون مکان خلوتِ نزدیک خونمون همه چی خوب بود، همین که رسیدم اونجا سرعتمو که خواستم زیاد کنم نگو بخاطر سردی هوا نمیدونم انبساط انقباض کدومش رخ داده بود که کفشا برا پام گشاد شده بود و یهو کفشم پرید هوا و دومتر جلوتر از خودم اومد پایین!! فقط خدا خدا میکردم کسی پشت سرم نباشه که خب خلوت بودن محیط خیلی هم بد نیست!! امروزم اولین جلسۀ آشپزیم بود، بیشتر راجع به آشنایی با وسایل مورد نیاز و آشپزخونه صحبت شد و طرز تهیۀ انواع ترشی!! از بس چیزی ننوشتم وسط کلاس از سحر پرسیدم که تمیز دوتا "ی " داره یا یکی؟! خلاصه حسابی دست خطمم یادم رفته! دست خط به اون قشگیم ببینین به چه روزی افتاده! + اضافه نوشت: 1. یه شوهرم نداریم براش ترشی بار بذاریم بفهمه چقد کدبانوی خوش ذوق و سلیقه ای هستیم! 2. یه شوهرم نداریم بفهمه بخاطر اینکه واسش غذاهای خوشمزه درست کنیم که هر وقت از سرکار میاد بوی خوش غذا مستش کنه، چه عذابی دارم میکشم و چه کلاسایی ثبت نام کردم! 3. خلاصه امروز خیلی دلم خواست یکی بود براش غذاهای خوشمزه درست میکردم و بعد مینشستم و خوردنشو تماشا میکردم... آخه همۀ همکلاسی هام متاهل بودن به جز....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۶
بی نام
عرض شود خدمتتون که دیروز داشتم از سرکار برمیگشتم که تقریبا نصفه های راه بودم که یه صدای خش خش شنیدم! (البته قبلش اینو بگم که مسیر من دو قسمته، یه قسمتش مغازه دارا هستن که همیشه شلوغه، یه قسمتش یه زمین خالی هست که سال هاس بدون هیچ صاحبی افتاده و نه ساختمانی میسازن نه چیزی و همیشه هم خلوته، الان داستان توی همون جای خلوته!) یواش پشت سرم رو نگاه کردم اما چون کامل برنگشتم چیزی ندیدم، گفتم شاید بادی بوده یا چیزی، اما یکم جلوتر دیدم دوباره همون صدای خش خش نایلون میاد! دوباره یکم سرمو برکردوندم ببینم آدمی پشت سرم هست یا نه، بازم چیزی ندیدم... کم کم داشتم میترسیدم، یکم سرعتمو که بیشتر کردم دیدم یه پسربچه ی شیطون سوار بر دوچرخه یجوری آروم آروم پشت سر میومد که من ندیدمش، اومد از بغلم رد شد! و تا جلوی خونمون پا به پای من اومدم و منو از تنهایی درآورد، احتمالا خودشم دوست نداشت تنها بره این مسیر رو! منم بخاطر اینکه منو دوبار ترسونده بود بدون اجازه ازش عکس گرفتم تا عبرتی شود برای سایرین! اما بگم از حس و حال امروزم... همیشه دوست داشتم بچه ی آرومی باشم، از اون درسخونا که یه گوشه میشینن و ساعت ها بی وقفه درس میخونن... اما متاسفانه درسخون بودم اما نه از اونا که روزانه بیست ساعت بخونه، حتی واسه سخت ترین امتحانا هم که آخرش بیستی نوزدهی چیزی میشدم هیچوقت بیشتر از بیست دقیقه نمیتونستم وقت بذارم، یعنی مغزم نمیکشه یه مطلب رو بعد از فهمیدنش دوبار بخونم! یا مثلا دوست داشتم وقتی میریم مهمونی یا جایی بگم اه این چیه؟ من اینو نمیخورم، اما متاسفانه توی هر مهمونی عین قحطی زده ها میوفتم رو غذا و با چه به به و چه چهی تناول میکنم! حتی همیشه دوست داشتم روح آرومی مثه کاسپر داشته باشم اما فک کنم روح من مثه یکی از اون سه تا خبیث ها بشه! اما... اینا رو گفتم که مقدمه ای باشه واسه گفتن بزرگترین آرزوم! اینکه وقتی بارون میاد شلوار و چادر من گِلی نشه!! بارها واسه امتحان انواع مدل های کفش و شلوار رو امتحان کردم اما هیچکدوم افاقه نکرد تا اینکه فهمیدیم عروس راه رفتن بلد نیس گویا!! خلاصه حسرت به دلم مونده یه قطره بارون بیاد، اصلا زمین یکم نم برداره اما شلوار من کثیف نشه!! درد بزرگیه هاااا!!+ جواب نوشت:دوستان عزیزی که کامنت خصوصی میفرستین آخه من چجوری جواب بدم بهتون؟ (مخصوصا آقای میم توکلی!!) خب برادر من، من یهویی همینجوری بیام جواب بدم نمیگن این دختره داره با خودش حرف میزنه؟! نمیگن قاطی کرده؟ اونوقت جواب خواستگارهای احتمالی رو که بخاطر جواب های بی سوال من ممکنه بپرن رو کی میده؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۵:۴۲
بی نام
جونم براتون بگه از روزی که اومدیم محل کار جدیدمون یه شیء ناشناخته که عکسش در زیر هست همینجوری روی میز کاره منه! از همون روز هم صاحب کارمون رو کچل کردم که این چیه و اینجا چیکار میکنه و دقیقا کاربردش چیه؟! اما اونم همینجوری نگاه کرده و جوابی نداده! حتی سحر که گاهی از میزش بلند میشه و میاد پیش من و این شیء رو میبینه هربار ازم میپرسه که این چیه و منم میگم از روز اول اینجا بوده! خلاصه هیشکی اینجا نمیدونه که این چیه و چرا و چگونه اومده روی میز من! منم که همیشه پر از خلاقیت و ایده هستم، چند روز پیش که بیکار بودم و همینجوری نشسته بودم و داشتم فک میکردم که چجوری خودمو مشغول کنم چشمم افتاد بهش و برداشتم و باهاش کیبوردمو تمیز کردم!! چشمتون روز بد نبینه، باورم نمیشد کیبورد اینقد میتونه تمیز باشه و جالبتر اینکه این شیء میتونه اینقد مفید باشه! یعنی تا چند ساعت با کیبوردم احساس غربت میکردم و جای حروف به کل از یادم رفته بود بس که ذوق زده شده بودم و فک نمیکردم روزی اینقد تمیز ببینمش! خلاصه خواستم بگم که اگه چیزی یا وسیله ای توی خونتون یا محل کارتون بود و نمیدونستین باهاش چیکار کنین کافیه عکسشو برا من بفرستین تا طریقۀ استفاده از اونو بهتون آموزش بدم! پ.ن: امروزم همکارای حسودم برش داشتن و اوناهم کیبورداشونو تمیز کردن! از بچگی همه حسودی منو میکردن... آرامش نداریماااااا + عنوان:     شیء ناشناختۀ در حال پرواز یا همون فضایی ها = Unidentified Flying Object
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
بی نام