...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیشب رفته بودیم خونۀ داداشم، یعنی از بعد از ظهر رفته بودیم و شب که چه عرض کنم، بامداد ساعت 2 برگشتیم! درسته که توی تلگرام خیلی منتظرم بودن که آنلاین بشم اما هیشکی یه پیام هم نداده بود که ببینه من کجام! البته منم اینجوریم ها، مثلا الناز نیاد نت بنا رو بر این میذارم که یا نتش تموم شده یا حوصله نداره و نیومده، خودم که سراغی ازش نمیگیرم، انتظاری هم نداریم کسی از من سراغ بگیره! بگذریم! دیشب نمیدونم این عروسمون چجوری غذا درست میکنه که من هروقت میرم اونجا غذا زیاد میخورم! قدیما عروس آشپزی بلد نبود یه سوژه ای میشد که خواهر شوهرا بهش سرکوفت بزنن و خلاصه واسه غیبت کردن ها بهونه داشته باشن، چیه این عروسه ما همۀ کاراشو خوب انجام میده و مام چیزی واسه غیبت پیدا نمیکنیم و حوصله مون سر میره!! خودم عروس خوبی میشم که نه خونه داری بلدم، نه آشپزی نه هیچی! قشنگ سرگرمی میشم واسه خونوادۀ همسرم که صبح تا شب پشت سر من حرف بزنن و منم از همینجا و همین لحظه حلالشون میکنم!(یعنی اینقد خوبم ها) بله داشتم میگفتم که اونقد غذا خورده بودم که قسم خوردم واسه جبران امروز رو بدون سحری روزه بگیرم!! و (تف به ریا) نه تنها موفق شدم بلکه شاید باورتون نشه چون خودمم باورم نمیشه، اصلا احساس گشنگی هم نکردم با اینکه 17-18 ساعت هیچی نخورده بودم!   خلاصۀ کلام دیشب (بخونین بامداد ساعت 2 به بعد) که اومدیم دیگه من خوابم نمیبرد که! رفتم یه سر تلگرام ببینم در نبوده من چند نفر اقدام به خودکشی کردن که بحمدا... همه سالم و سلامت بودن! اما در همین اثناء که یکی از دوستام (همونی که دیروز مقاله های ترجمه شده شو بهش تحویل دادم) دیدم آنلاینه و داشتیم باهم گپ دوستانه میزدم ( کاری ندارم با اونی که توی یه گروهی داشتم باهاش بحث میکردم نصفه شبی!) که دیدم یه دختری نمیدونم از کدوم گروه بود و از کجا پیداش شد، اومد پی ویمو ازم اجازه خواست که عکس پروفایلمو اونم بذاره برا پروفایلش! درسته اجازه گرفتنش ادبشو نشون میداد اما خب یکمم جای تعجب داشت! یه عکسی که هیچ نام و نشانی از مالک اون نداره مثلا کسی به جز من بذاره برا پروفایلش من میخوام برم بگم چرا گذاشتی؟! فوقش رفتم و گفتم نهایتا طرف میگه به تو چه و بلاکم میکنه دیگه... جز این، اتفاق دیگه ای نمیوفته که! اما همۀ اینا به کنار، خوشم اومد که به عکس پروفایل آدم توجه میشه! (البته من خودم زیاد به عکس ها توجه دارم ها!) چند وقت پیش هم یه عکس غمگین و عاشقانه و بدون هیچ دلیلی و صرفا واسه اینکه خوشم اومده بود گذاشتم و قریب به 10-15 نفر از دوستام حتی اونایی که سالی یبارم باهاشون چت نمیکنم اومدن گفتن دلمون گرفت عوضش کن و عکس های خنده دار بذار!! یعنی تا این حد منو بی غم میدونن!! اگه یه روزی من جلوی عالم و آدمم بخاطر غم هام زار بزنم بازم هیشکی باور نمیکنه و ممکنه به گریه هامم بخندن حتی و به قول صاحب کارمون بهم میگن " گریَـتَم بهت نمیاد!!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۳
بی نام
امروز آخرین روز کاری توی این ماه بود که مجبور بودم از صبح برم و کلی هم کار ریخته بود سرم! مشغول کار کردن بودیم که دیدیم یکی از مشتری های ثابتمون برای همۀ ما ( نمیدونم به چه مناسبتی!) از این بسته های "زرد" رنگ آورد! دل تو دلمون نبود ببینیم توش چی هست، اما چون اگه یکیشو باز میکردیم دیگه نمیتونستیم ببندیم تا آخرین لحظه هیشکی باز نکرد، خیلی هم دلمون میخواست ببینیم توش چیه! منم که یکم دیرتر از همه سرکار رفته بودم و مجبور بودم دیرتر هم برم خونه، تا ساعت سه که رسیدم خونه خدا میدونه چجوری حس فضولیه خودمو کنترل کردم!! خلاصه دستش درد نکنه، امسال سررسید نداشتم، تقویم دیواری هم برا اتاقم نداشتم، اون یکی هم نمیدونم اسمش چیه، چون دفترچه هست اما ورقه هاش بهم چسبیده نیست! فقط خواستم شما هم شاهد باشین که رنگ "زرد" تو زندگیه من کاملا اتفاقیه و اینجوری نیست که من عمدا رنگ های مورد علاقه مو بچینم دور و برم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۹
بی نام
امروز بالاخره پس از چند روز زحمت و تلاش که تقریبا دارم کور میشم ترجمه ها تموم شدن... خداحافط ترجمه... امیدوارم به جز برای خودم دیگه برای هیشکی خر نشم ترجمه کنم! الان من رو پزشکی و اینا حساسم، نقطه ضعف دادم دسته همه، آخه خودتون قضاوت کنین، اینهمه توی چت ها به شما هم هی "دکی" بگن شما بلانسبت خر نمیشین؟! خیلی کار بدیه که بخاطر پیشبرد کار خودتون از نقطه ضعف مردم استفاده کنین! حالا اینهمه خسته باشی و آخر ماه هم باشه و صبح هم کلی درس خونده باشی و عملا چهار روزه هر روز کمتر از 7 ساعت خواب مفید داری، بیای تلگرام با این پیام مواجه بشی!! یعنی عاشق رفیقامم، با دنیا هم عوضشون نمیکنم! + صاحب کارمونم این روزا که کارمون زیاده واسه اینکه نق نزنم همش میره میاد بهم میگه خانوم دکی!! نقطه ضعفم خیلی تابلوعه که اونم میگه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۱
بی نام
وقتی که الناز از اینکه من صبح ها درس میخونم و عصرا میرم سرکار و شبا تا آخر وقت ترجمه میکنم و وقت نمیکنم برم تلگرام شاکی میشه یکم لحن حرف زدنش تند میشه اما با این وجود ذره ای از علاقۀ من بهش کم نمیشه! امروز سیستم من خراب بود، مجبورم شدم برم کارامو توی سیستم یکی دیگه از همکارام (الف. س) انجام بدم، بعد دیدم یه آثار هنری از خودش به جا گذاشته واقعا امیدوارم شدم به این ذوق و شوق هنری که در وجود این بشر نهفته س! میخوام بفرستم برای برنامۀ عمو پورنگ زیرشم بنویسم: " عکس ارسالی از الف. سین 23 ساله از تبریز!!" اصلا عاشق اون طرح های اولیه ش شدم!!+ فک کنم نگفتم که دو روزه میلاد اومده مرخصی و قراره شنبه دوباره برگرده تهران! نگفتم؟! خو الان گفتم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۸
بی نام
خداییش فلسفۀ اینکه آدم خواب میبینه چیه؟! درسته روایت داریم از حضرت علی (ع) که: "چون مومنی خواب بیند ، واجب کند داستان تعبیر آن را تا از خواب بهره نیکو و شادی برگیرد واگر خواب بد دید ،با صدقه و دعا و ذکر خدای متعال از خود رفع شر کند." ولی الان من تعبیر خوابمو از کجا بیارم که توش یه آدم خوشگل و مایه داری بود که میشناسمش اما حتی اسم فامیلشم نمیدونم و فقط هم دوبار یا سه بار باهاش هم کلام شدم و شمارشم خودش بهم داده و اون شمارۀ منو نداره!! مثلا با دیدن خواب همچین شخصی خدا میخواسته منو امتحان کنه یا حرصم بده؟! یا مثلا میخواسته بگه اون خوشگله و تو نیستی؟! یا میخواد بگه که طرف عاشقت شده (اعتماد به نفس کاذب)... حالا کی گفته اون طرف پسره؟! اصلا یه وقتایی آدم خواب یه کسایی رو میبینه که هیچگونه سنخیتی باهم ندارن و آدم اصلا به اون شخص سال به سال هم فکر نمیکنه و چجوری میشه که یهو میاد تو خوابت خدا عالمه! ولی هرچی که هست من به فال نیک میگیرم ( خوش بین بودن!) + یکی از مقاله هایی رو که دوستم برام فرستاده بود (4صفحه ای) دیشب به زور و بلا ترجمه کردم، بعد حالا به طرف میگم برو ببین چجوریه، تا امشبم وقت داره، گفتم خدا وکیلی اگه رضایت نداری بگو که نه وقت تو هدر بره نه من! بهشم اخطار دادم که دو ماه بعد بیای بگی فلان جاش ایراد داشت و فلانه و بهمانه خیلی ازت دلخور میشم، تا جایی که دیگه نه من نه تو! والا آخه... من هر مقاله ای که ترجمه کردم اول یه نمونه فرستادم، طرف اگه راضی نیس و میبینه ایراد داره غلط میکنه میگه بازم ترجمه کن خوبه، اگه هم اون موقع ایراداشو نگفته بازم غلط میکنه بعدا میاد میگه ال بوده و بل بوده! الان شما به یه دانشجوی جدیدالورودِ رشتۀ زبان هم مقاله بدی ترجمه کنه، با اینکه ناشیه اما اول ازت نصف پولو میگیره، اما من همیشه آخر سر پول رو گرفتم که این باعث شده خیلیا پولمو ندن، اما برام مهم نبوده و نیس، ولی حداقل وجدانم راحت بوده که اگه هم پولی گرفتم طرف خودش مقاله رو دیده بعد هزینه داده، اگه هم ایرادی داشته از بی دقتیه خودشه وگرنه من پولی نگرفته بودم و تا صدبار هم اگه میخواست براش ویرایش میکردم! به هر حال بعد از اینکه این مقاله ها رو تموم کنم محاله امره واسه عزیزترین رفیقم که الناز باشه همچین کاری بکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۵۸
بی نام
از زمانی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ، همیشه از اینکه متوجه میشدم یه خواننده به جمع خواننده های وبلاگ اضافه شده نمیدونم چرا خوشحال میشدم، و البته الان هم این حسو دارم؛ مخصوصا اینکه چند روز پیش الناز بهم خبر داد که یکی از دوستام به نام س. ج که الان ارشد شیمی هست، توی دانشگاه دیده بودش و گفته بود وبلاگ منو خونده و از اونجا فهمیده که دارم برا کنکور میخونم و کلی برام آرزوی موفقیت کرده! از این دسته خواننده های خاموش خوشم میاد، و هربار از این دسته خواننده ها کشف میکنم شوقم برای نوشتن بیشتر میشه اما چه کنم که اتفاق جالبی نیموفته که بخوام یکم بهش گیر بدم! البته اتفاق که زیاده، ولی خب منی که سرم صبح تا شب توی کتابه چی میتونم کشف کنم بجز دو سه تا فرمول جدید که تا قبل از این نه بهش توجه میکردم نه فکر میکردم چیز به درد بخوریه که بخوام حفظش کنم! از بخت نمیدونم خوبه منه، یا بده من، یه دوستی داشتم به اسم ر. ر که من از خیلی وقت پیش بهش قول داده بودم برای پایان نامه ش اگه کمکی خواست دریغ نکنم، آخه بی انصافی بود نخوام جبران کنم، چون یبار لطف بزرگی در حقم کرده بود! و حالا اون روزی که فکرشم نمیکردم به این زودی برسه رسیده و من موندم و 10 تا مقاله که جمعا میشه 40 صفحه تقریبا!! منی که واسه گذراندن اوقات فراغتم با دوستام از وقت استراحتم میزنم ظرف 10 روز ازم خواسته بهش تحویل بدم! در واقع نه راه پس دارم نه راه پیش! اگه بیکار بودم ظرف 5 روز بهش تحویل میدادم اما شماها که دیگه از اوضاع من باخبرین!! خلاصه قرار براین شد هزینه هم بده و من ببینم به کدوم یکی از دوستام میتونم رو بندازم که " هل من ناصر ینصرنی؟!" از طرفی به خودم قول شرف داده بودم که هرگز هیچ ترجمه ای از هیچ کسی قبول نکنم، و توی این مدت هم ترجمۀ خیلی ها رو رد کردم، چون برای هزارمین بار میگم " من رشته م مترجمی نبود و نیست، اصلا هم ترجمه بلد نیستم و ترجمه هام پر از ایراده!"  اما به این دوستم قبل از اینکه این تصمیم رو بگیرم قول دادم و حالا توی این شرایط وانفسا نمیدونم دست یاری به سمت کی دراز کنم که فردا منت سرم نذاره بگه بخاطر تو اینکارو کردماااا! روی م. پ. ن که نمیتونم حساب کنم چون اونم الان امتحانش شروع شده و اصلا نمیتونم بهش حتی پیشنهاد همکاری بدم، النازم که بدتر از من از هرچی زبان و مشتقاتشه بدش میاد، بقیۀ همکلاسی هامم که الان ارشد میخونن باهاشون در اون حد صمیمی نبودم که بتونم ازشون کاری بخوام انجام بدن، فقط یه نفر میمونه اونم دوست و همکار سابقم توی آموزشگاهه به اسم ز. ج که اونم واسه ترجمه هزار و یک تا شرط میذاره و خب اینم یکم سخته! واقعا الان درمانده ترین آدمه روی زمین منم! از این طرف کنکور... از این طرف ترجمه... و از همه طرف کمبوده وقت! از همین تریبون بهتره همین الان اعلام کنم که مِن بعد من ترجمه از هیچ احدی، هیچ صمدی و حتی هیچ ممدی قبول نخواهم کرد! اصلا فرض رو بر این بذارین که من لیسانس ادبیات فارسی دارم و عملا هیچی از زبان نمیدونم! ( و درواقع هم نمیدونم!) + چند روز پیش تو اخبار شنیدم که قراره توی مدارس زبان انگلیسی حذف بشه و به جای اون پنج تا زبان دیگه ( آلمانی، روسی، فرانسه، اسپانیایی و اون یکی هم یادم نیست) تدریس بشه!! از الان حسودی کردم به نسل جدید!  اگه واقعا همچین چیزی صحت داشته باشه واقعا خوش به حال فارغ التحصیلای زبان های مختلف میشه، و ماها دیگه منزوی میشیم و زبان انگلیسی تعطیل! اونوقت منم دیگه مجبور نمیشم زیر قولی که به خودم دادم بزنم! + ژو تم فغانس! جدیدا هم زبان فرانسه زده به سرم، آخرش میرم اونم یاد میگیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۸
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۵
بی نام
عارضم به خدمتتون که از قدیم الایام گفتن تو نیکی می کن و در دجله انداز... وانگهی دریا شود!! چند روز پیش اومدم با رضایت کامل و بدون هیچگونه چشم داشتی از حسابم برای برادره سربازم پول بفرستم که تو دیار غربت بی پول نمونه! من که فرستنده بودم کاملا راضی بودم و در صحت کامل اینکارو کردم، اما گویا صاحب پول که نن جون باشه راضی نبود! خلاصه من فرستادم و رسید رو هم گرفتم و خوشحال و شادان رفتم خونه! نگو من فرستادم اما میلاد طفلی پولی دریافت نکرده که! با خودم گفتم اگه اشکال بانکی باشه ظرف نهایتا 48 ساعت پول به حسابم برمیگرده، امروز بیشتر از 48 ساعت بود که دیدم نخیر پولی نه به حساب من برگشته نه به حساب میلاد رفته! مجبور شدم برم بانکی که خودم حساب دارم ( بانک شمارۀ 1 مثلا)... صبح دیگه قید درس رو زدم و رفتم اونجا و رئیس بانک که گیج میزد یه پرینت گرفته و میگه بله دیگه این مقدار پول از حساب شما کم شده، گفتم اینو خودم میدونم حالا من باید چیکار کنم؟ میگه باید بری سراغ اون بانکی که از خودپرداز اون استفاده کردی (مثلا بانک شمارۀ 2) حالا اونم نایابه، به زور و بلا رفتیم اونجا، از اونجا هم گفتن به ما ربط نداره، ما فقط وسیله بودیم، باید برین یا بانک شمارۀ 1 یا بانکی که پول رو قرار بود دریافت کنه ( بانک شمارۀ 3 مثلا)! واسه رفتن به اون بانک دیگه وقت نداشتم برم... الان اینو که گفتم هدفم این بود که بهتون بگم هیچوقت با چندتا بانک در ارتباط نباشین، چون هیچکدوم به گردن نمیگیرن و احتمالا این وسط پولۀ بیچارۀ من... یعنی پول مامان به فنا میره و کسی نه تنها جوابگو نیس، بلکه فقط ما رو به این بانک و اون بانک حواله میکنن!! + نکته ای که موقع برگشتن باهاش روبه رو شدم این بود که، بعد از کارای بانکی داشتم میرفتم سرکار و داشتم از خیابون رد میشدم، یه تاکسی سرعتشو کم کرد که من رد بشم، منم ادب حکم میکرد که با سرم ازش تشکر کنم، نگو این طرف حالا چی برداشت کرده، تا دمِ درِ دفتر دنبالم اومد و ول کن هم نبود! از گفتن این حرف هم خواستم بهتون بگم که اگه کسی بهتون خوبی کرد، نه تنها تشکر نکنین، بلکه دو سه تا هم بهش فحش بدین تا بره دنبال کارش!! + امروز اصلا درس نخوندم اعصاب مصاب ندارم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۰
بی نام
به این مداد فشاری زیر خوب نگاه کنین! توی همون نگاه اول متوجه میشین که هم خیلی قدیمیه، هم اصلا ظاهر شیک و قشنگی نداره، از طرفی واسه عکس گرفتن مجبور شدم چسب هاشو باز کنم، چون بعضی قسمت هاش شکسته و با چشب میتونه سرپا وایسه! لابد الان میگین چه ربطی داره؟! همین مداد فشاری دیشب اشکمو درآورد!! چرا؟ چون گم شده بود!! راستش من همۀ یادداشت ها و خلاصه های درسیمو با این مینویسم، دیروز عصر که از سرکار برگشتم دیدم نیست، و من مطمئن بودم که خودم اونو گذاشته بودم روی میز! با مامان دوتایی زمین و زمان رو بهم ریختیم که پیداش کنیم و آخرشم پیدا نشد که نشد! اونوقت بود که دلم گرفت و از عصبانیت نشستم گریه کردم که چرا وسایل من توی جایی به این کوچیکی باید گم بشه! امروز صبح که از خواب بیدار شدم در کمال ناباوری دیدم روی میزه!! نگو مامان خانوم برداشته باهاش چیزی نوشته برده گذاشته جایی و دیشبم اصلا یادش نبود و داشت پا به پای من دنبال این میگشت!! اما چرا این اینقد برام مهمه؟! اون زمان که میلاد اول راهنمایی بود من تقریبا سوم دبیرستان یا پیش دانشگاهی بودم، واسه تولدم میلاد اینو با پولِ تو جیبیِ خودش برام خریده بود، یعنی خرجی هاشو جمع کرده بود (قربونش برم) شما فرض کنین من اینو تقریبا از سال 86-87 دارمش و توی این سالها ازش استفاده کردم!! جدا از اینکه میخواستم باسیلقه بودنم رو به رخ بکشم، خواستم بگم چیزی (یا کسی) که برام ارزش داشته باشه، دیگه ظاهرش برام نیست، حتی ایرادهاشم برام مهم نیست؛ فقط کافیه من دوسش داشته باشم و برام با ارزش باشه ( که این دوست داشتن و باارزش بودن توی آدم ها باید دوطرفه باشه، حالا توی اشیاء که ظاهرا یک طرفه س، اما واقعا اونم دو طرفه س؛ یعنی من که مدادمو دوس دارم، اونم حتما منو دوست داره – کنش و واکنش-) نمیدونم آخرش میخواستم اینو به چی ربط بدم اما هرگونه برداشت از این پست آزاده! یعنی به واقع هر کس بخواد میتونه به خودش بگیره، هرکس هم نخواد میتونه به خودش نگیره؛ اما فک کنم یه جورایی مربوط به خواب دیشبم میشه که گفتنش اصلا صلاح نیست!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۳
بی نام
امروز جای خیلی هاتون خالی منو الناز و خواهرم رفته بودیم دانشگاه گردی! البته م. پ. ن هم که حضور داشت از قبل! قرار بود الناز کارای تسویه شو انجام بده و کار ندارم کلی هم خسته مون کرد (منت میذارمااا)، یه عکس از نمایی از دانشگاه انداختم گذاشتم توی اینستا، الناز اومده میگه از اینجا نباید عکس مینداختی چون اینجا خاطره ای نداره، بی خبر از اینکه دقیقا نقطۀ اوج بهترین خاطرۀ من همین مکان و همین زاویه س که هیشکی چیزی راجع بهش نمیدونه! فک کنم قبلا گفته بودم (شایدم نگفته بودم) که من شدیدا عاشق رنگ های روشن بالاخص زرد و نارنجی و سبز فسفری ام! و البته عده ای هم ( من جمله م. پ. ن) احتمالا از این امر باخبره! حالا چرا اینو گفتم؟ از سال پیش م. پ. ن قرار بود برام یه شعری بنویسه و به عنوان یاگاری بهم بده، اما هربار که همو دیدیم یادش می رفته تا اینکه دیشب بهش گفتم اگه نامۀ منو نیاره دیگه نه من نه اون! امروز دیدم اون دست نوشته رو توی یه پوشۀ "زرد" رنگ گذاشته برام آورده! میخواستم اونو بذارم توی وسایلم، یه دور کلی که به وسایلام نگاه کردم دیدم ای دل غافل!! چقد اتفاقی وسایلهایی که دارم و هیچوقت بهشون توجه نکرده بودم رنگاشون شبیهه! های لایتی که باهاش زیر نکات مهم خط میکشم، هاردی که تازه خریدم، اسپری که بوش رو دوس دارم، سیم کارت ایرانسل ( حالا فهمیدم چرا هیچوقت همراه اول نداشتم و با وجود تمام برتری هایی که نسبت به ایرانسل داره هیچوقت دلم نمیخواسته داشته باشم)، حتی جلد شناسنامه م که از بچگی داشتم.... به علاوۀ فلش و عروسک و کیف پولم رنگاشون زرد و نارنجیه! نمیدونم موقع خرید اینها به رنگهاشون دقت کرده بودم یا نه، اما خوشحالم که رنگ هایی که باهاشون بیشتر سروکار دارم اوناییه که دوست دارم! (ضمنا از رنگ های تیره متنفرم!) + اون قسمتی که با دایرۀ قرمز مشخص شده برای اینه که بهتون نشون بدم که این شعر دقیقا یک سال پیش نوشته شده و الان به دستم رسیده!! به این میگن سرعت پست توی ایران!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۲
بی نام