...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

واسه جلوگیری بیشتر از ابتلا به کرونا خودمونو اینجوری ایزوله (نایلون پیچ) کردیم... اصلا رعایتِ بهداشت ماییم و بقیه دارن ادامونو درمیارن :)

 

اصولا عاشق نامه نگاری ام، اون زمونا که تو کرمانشاه بودیم تنها زمانی بود که با دختر خالم اینا توی تبریز نامه بازی میکردیم... بعدها نامه گرفتن هامون از پسرا در حد یه کاغذ کوچولویی بود که توش شمارشونو نوشته بودن، بعد از اونم که دیگه تکنولوژی جاشو به کاغذ بازی داد، ولی تقریبا همه ی کسایی که منو میشناسن یه نامه (به زبان انگلیسی با دست خط بسیار زیبا) از من دارن که از چندتاییشون جواب گرفتم، حتی از اونایی که بهشون دسترسی نداشتم عکس نامه رو دریافت کردم :) آخرین نامه ی واقعی ای که نوشتم نامه ی خداحافظی ای بود که واسه اولین عشقم نوشته بودم هرچند به نظرم لیاقت اونو نداشت! بگذریم...


بخاطر علاقه ای که دارم (به همون نامه نوشتن و اینا) بیشتر از تعداد وبلاگ هایی که دنبال میکنم توی این مدت چالش "نامه برای..." خوندم... از این وبلاگ به وبلاگ دوستاش که ازشون دعوت کرده بود، از اونجا به جای دیگه... کم مونده بود از وبلاگ خارجیا سردربیارم... واقعا از بعضیاشون لذت بردم، به حدی که چندبار میخواستم کامنت بدم به طرف که میشه یه دونه هم برا من بنویسی؟! :) اما بعضیاش اینقد رو اعصاب بود و قلمبه سلمبه نوشته شده بود (انگار قرار بود برا دادگاه عریضه بنویسه) که خوندنشونو نصفه و نیمه ول میکردم و یه دیسلایک هم (اگه داشت) نصیبش میکردم... بحمدا... هیشکی منو دعوت نکرد ولی اگه دعوت میشدم در صورتی که نمیپیچوندمش (که حتما اینکار رو میکردم!) قطعا برا "پروفسور اسنیپ" (آلن ریکمن)توی فیلم هری پاتر نامه مینوشتم،

اصلا من کل فیلم های هری رو بخاطر شخصیت اسنیپ تماشا کردم... وقتی فهمیدم بازیگر اون نقش فوت کرده اینقده ناراحت شدم که تا حالا برا بازیگرای خودمون ناراحت نشده بودم... فک کنم تنها بازیگر خارجی ای باشه که هروقت یادم بیوفته براش فاتحه بخونم...

+ یه نفر هم برای ایشون نوشته بود... کلیک بفرمایید.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۱۰
بی نام

سه تا مقدمه میخوام بگم که شاید بی ربط بنظر بیان ولی اصل مطلبی رو که اخر سر میخوام بگم رو فقط وقتی متوجه میشین که مقدمه ها رو بدونین! (نخواین بدونین باید منو ببینین همینcheeky


مقدمه اول: توی دوران راهنمایی و دبیرستان یکی از منفورترین چهره ها بودم... تُرک ها معمولا از کسی که تُرک باشه اما به هر دلیلی فارسی حرف بزنه بدشون میاد که خب این شامل منم میشد... از طرفی چون همیشه شاگرد اول کلاس بودم و رفیق های صمیمیم ضعیف ترین و تنبل ترین شاگردا بودن، بچه درس خونا و متوسطا از روی حسادت ازم نفرت داشتن... این حس نفرت اونا واسه من خیلی لذت بخش بود و حس خوبی بهم میداد! 

 

مقدمه دوم: توی دانشگاه یه دوستی داشتم خیلی دختر خوبی بود منم خیلی دوسش داشتم اما یه اخلاقی داشت که هر پسری که بطور خیلی خیلی اتفاقی از کنارش رد میشد توهّم میزد که پسره عاشقم شده و گرنه چه دلیلی داشت مسیرشو از اینجا بندازه که از کنار من رد شه (یه چیزی بدتر از حبیب توی سریال لیسانسی ها) طفلی خیلی کمبود عاطفه داشت :) منم درکش میکردم و این اخلاقش خیلی اذیتم نمی کرد (اما حرص خیلیا رو درآورده بود!!)

 

مقدمه سوم: توی همون دوران دانشجویی یه پسری بود که قدش نسبت به پسرای دیگه خیلی کوتاه تر بود اما خوش قیافه بود و بچه مایه دار... یه مدتی بود من هرجا که تنها میشدم یهو میدیدم این یارو با دوسش پشت سر منه... خیلی دقت کردم دیدم بله من هرجا میرم حتی پیش خواهرم (خب منو خواهرم هم دانشگاهی بودیم) اونم اونجاس! مثل دوستم توی مقدمه ی دو توهّمی نبودم اما مطمئن بودم یه حس هایی هست... خلاصه اهمیت ندادم و اونم رفت تقریبا با همه ی دخترای اطراف من دوست شد (چون پولدار و خوش قیافه بود خیلی خواهان داشت) که حرص منو دربیاره که خب برا من مهم نبود اصلا... ولی حداقل از این اتفاق اینو فهمیدم که درست حس کرده بودم و توی دلش نسبت به من یه حس هایی بود حالا حتما نمیگم از من خوشش میومده شاید ازم متنفر بود و میخواست با دیدن من هی تو دلش فحش بده و خودشو خالی کنه!

 

و اما اصل مطلب...
 چند وقتیه حس میکنم اطرافم یه حسی هست (مثل اون شخص توی مقدمه ی دو نیستماا) ... نمیدونم منشاش از کجاس ولی حسش میکنم... هی هم منتظرم یه پیامی دریافت کنم، دائم همه ی شبکه های اجتماعی و غیر اجتماعی و حتی ایمیلمو چک میکنم که مبادا پیامی بده و نبینم!laughکاش هرکی هست بیاد بگه... بخدا من جنبه شو دارم :) تازه فرقی هم نمیکنه این حس چی باشه، حتی نفرت (مقدمه ی اول) هم باشه برام لذت بخشه چه برسه حس های مثبته دیگه... :)
+ بسوزه پدر سینگلیwink

+ ایشاا... که توهّمی بیش نباشه چون اگه بفهمم کسی از من خوشش میاد دیگه نمی تونین منو کنترل کنین :))) هی پستهای عاشقانه واسه مخاطب خاص پشت سر هم... قشنگ سرویس دیگه :))

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۱۳
بی نام

یکی از عوامل ایجاد تنش و تشنج و ترس همین کارفرمای ماست...جدا از اینکه دائم از مواد ضدعفونی کننده توی محل کار استفاده میکنه این شکلی:


کلی هم مواد غذایی خریده که اگه همه جا رو تعطیل کنن حداقل تو خونه شون مواد غذایی داشته باشن و نیازی نباشه برن بیرون و به ما هم توصیه میکنه مواد غذایی واسه حداقل یه ماه ذخیره کنیم اینجوری (که البته یه بخش خیلی خیلی کوچیکشه)

 

اینقده که کارفرمای ما استرس میده گربه های محل هم از ترس تجمع کردن و میز گرد تشکیل دادن که حداقل واسه سلامت جامعه ی گربه ها یه چاره ای بیندیشن...

+ کسی رو هم نداریم هی بهمون پیام بده حالمونو بپرسه و دلواپسمون باشه... خیلی دردناک هااا... آدم میگه کرونا بگیره بمیره ولی این تنهایی رو نبینه... حوا اما نظر دیگه ای داره :))

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۷
بی نام

امشب شب آرزوها بود (شایدم هنوز هست نمیدونم!) خواستم آرزو کنم گفتم خدایا از کجا شروع کنم؟! اصلا چی آرزو کنم؟! مثلا آرزو کنم زنده بمونیم؟! شر کرونا کم شه؟! ازدواج کنیم (با کی؟!) ؟! پولدار شیم (این یه مورد محاله)؟! بچه دار‌شیم (این واحد پیش نیاز لازم داره)؟! خلاصه که دیدم هر آرزویی بکنم تا وقتی که از این کرونا جون سالم بدر نبریم بی فایده س! فعلا همین "مرگ بر کرونا" رو آرزو کردیم تا ببینیم بعدش چی میشه! 

تو اینستا استوری گذاشته بودن که "برین به کسی که دوسش دارین بگین حرفتونو... شهر به شدت بوی مرگ میده" یکی هم استوری کرده بود "بریم قبل از مُردن حرف دلمونو بگیم!" آی هوس کردم برم به چند نفر بگم چقد ازشون حالم بهم میخوره (حرف دله دیگه)... بعد برم به چند نفر هم بگم چقد ازشون خوشم میاد و به چند نفر دیگه هم بگم که حسابی دلتنگشونم و کارایی که گذشته کردن و بدی هایی که در حقم کردن رو بخشیدم و فقط به یه نفر بگم که چقد دوسش دارم... خداییش بخوام میتونم این کارا رو بکنم و اصلا هم توی این موارد غرور مرور ندارم که بگم وای اگه فکر دیگه ای بکنه چی...واکنششون هم اصلا برام مهم نیست... فقط میمونه اون مورد آخر... این یه مورد اگه دلمو بشکنه دیگه اون آدم سابق نمیشم! این خیلی سخته خداییش! واقعا کاش میشد آدم با خیال راحت بره به طرف بگه که دوسش داره... :(

اصلا خدایا نظرم عوض شد... کرونا رو خودت هرطور صلاح میدونی باهاش برخورد کن... آرزو میکنم که برای من یه عشق واقعی ردیف کنی... یکی که واسه حرف زدن باهاش لحظه شماری کنم و وقتی موعدش رسید همچین قلبم تالاپ تولوپ کنه به حدی که نفسم بند بیاد و نتونم حرف بزنم... اگه همچین کسی باشه... کاش همچین کسی باشه...

شاعر میفرماید: 

سخت است در این عصر دم دستی ها/ عاشق بشوی مثل دهه شصتی ها

محض اطلاعتون بنده یک عدد دهه شصتی ام... کسی نبود؟! :)

+ آرزوهاتون برآورده شه ایشاا... :)

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۲
بی نام

اینکه (دو روز پیش) میام سرکار و میبینم همه ی همکارا با ماسک و دستکش نشستن و اصرار دارن که منم از این چیزا استفاده کنم و قبول نمیکنم و به من به چشم خوده ویروس کرونا نگاه میکنن و این ویروس هم خب در حد خودش خطرناک هست ابدا ترسناک نیست!

اما اینکه ساعت 10 صبح که میام سرکار و میبینم خیابونا به طرز خوفناکی خلوته و مغازه ها تک و توک بازن و اونایی هم که بازن ماسک های فیلتر دار ترسناک استفاده کردن و این صحنه ای که امروز موقع اومدن دیدم و تا همین الان که نزدیک ساعت 12 ظهره و هوا هیچ تغییری نکرده خیلی ترسناکه!!

(دوتا درختی که توی مسیرم هستن و خیلی دوسشون دارم)

منی که از خونه مون تا محل کارم پیاده 15 دقیقه راهه از ترسم نتونستم توی این شرایط پیاده برم و مجبور شدم با تاکسی برم!!! یعنی مهِ... آلودگیه... چیه معلوم نیست (بو میداد هوا) یه جوری غلیظ بود که اصلا معلوم نبود از جلو آدم داره میاد یا هیولا... خداییش ترسناک تر از کروناس!! :))

+ چرا عدد رُند عنوان باید راجع به همچین موضوع ترسناکی باشه؟! :(

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۹
بی نام

بعضی روزا کلا روز بدبیاری و بد شانسیه... مثل همین دیروز... صبح اول وقت رفتم پول واریز کنم به کارت یه بنده خدایی، ای تی ام خطا میده ولی از حساب من کم میشه... حالا اون طرف هم براش پیام نمیره که پولی واریز شده یا نه... با کلی مصیبت بالاخره می فهمیم که بله پول رفته به حسابش... رفتم سرکار دیدم ارتباطمون با مرکز قطع شده... یهو وصل میشه... سریع قطع میشه... منم یه عالمه کار ریخته بود رو سرم و شده بودم عین آمریکا که هیچ غلطی نمی تواند بکند و اعصابم حسابی بهم ریخته بود... یکی دیگه هم یه جای دیگه از یه نفر دیگه بدش اومده بود و ناراحتیشو سر من خالی کرد... از همه بدتر برف های آبکی ای بود که میومد و خیابون رو گِل کرده بود (از بارون و این مدل برف ها فقط بخاطر گند زدن به لباس متنفرم) و شده بود قوز بالا قوز! رسیدم خونه هوس کردم کیک درست کنم که همه چی یادم بره، مثل اینکه زیادی یادم رفت و نصف بیشتر کیک سوخت... خلاصه که سرتونو درد نیارم دیروز یکی از منفورترین روزهای عمرم بود؛ خدا از این روزا نصیب هیشکی نکنه...
و اما
+ کروناجاندا یوخسان... دونیانین اوباشیندان گلدی ایکی نفری ده آپاردی، سن هله گلیب بیر نفری (منی laugh) آپارمیبسان :(
بله...از این سبز نوشت ها تُرکیشم داریم!!wink

+ رای هم نمیدمfrown

+ عنوان شعری از شهریاره که مخصوص برا من گفته :) ولی اومدن تغییرش دادن به "حیدر بابا"... واقعا که... دزدی ادبی تا کی؟! 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۳۰
بی نام