...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز که با آبجی رفته بودیم سرکار (بله جمعه س و ما دخترای مادی گرای پول پرست میریم دنبال پول) موقع برگشتن خیلی نم نم داشت بارون میومد و ما هم داشتیم از معایب و مزایای هوای دو نفره حرف میزدیم که یهو ورق برگشت و دیدیم یا پیغمبر... تگرگ میاد به چه شدت و به چه عظمت! عرض یه دقیقه حال و هوای دو نفره تبدیل شد به این... 

حرفمون با آبجی این بود که داشتیم از فانتزی هامون در رابطه با انواع خواستگاری حرف میزدیم... حالا آبجی که دیگه بلیطش باطل شده و شوهر داره، من گفتم دوست داشتم پسره (بدون اینکه دوست پسرم باشه) خودش منو انتخاب کرده باشه (نه مامانش و خواهرش) و یه روز منو دعوت کنه توی کافی شاپی جایی، و بعد با یه حلقه (مثل کره ای ها) ازم خواستگاری کنه... اما زهی خیال باطل... تازه یه سوال هم برام پیش اومد که اونایی که با حلقه دختره رو سورپرایز میکنن از کجا میدونن اون حلقه اندازه ی دست دختره س یا نه؟! بعضیا لاغرن و انگشتای تپلی دارن، بعضیام برعکس... هرجور حساب میکنم فانتزی من اصلا عملی نیست! فانتزی هم بلد نیستیم بسازیم! :/

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۱۲
بی نام

در راستای پست قبلی و نطرات جالبی که نوشتین (مخصوصا واکنش های جالب توی کامنت های خصوصی :)) ) بدجور مشتاق شدم که یه پست دیگه توی این زمینه بنویسم... :)

راستش من دخترای دیگه رو نمیدونم اما من خیلی خواستگار داشتم (و دارم) که این ابدا ربطی به زیبایی و جذابیت و ثروت و اینا نداره... در واقع راز موفقیتم توی اینه که دوست پسر ندارم! خب اینم طبیعیه... اطرافیانم اگه بدونن پسری توی زندگیم هست خب منو به خونواده هایی که دنبال دختر میگردن معرفی نمیکنن و طبعا تعداد خواستگارام خیلی کم میشه!  اما اینکه من دوست پسر ندارم، ربطی به این نداره که کسی رو دوست نداشتم و عاشق نشدم... مثلا عشق اولم عمو پورنگ بود... عشق وسطم هم اشکان خطیبی و عشق آخرم تا این لحظه متعلق به پارک سئو جون عه! اینا عشقهای عمیق بودن و این وسطا کسایی هم بودن که عشقم بهشون لحظه ای بود که من مثلا بخاطر کفش هاش عاشقش شده بودم :) از طرفی هم بسیار معتقدم که آدم بارها و بارها میتونه عاشق بشه و فارغ بشه... مهم اینه که تو این بین کدومشون میتونه مدت زمان بیشتری تو دل آدم بمونه و دیرتر گندش دربیاد :) 

خواستگارهایی که تو پست قبلی راجع بهشون گفتم به مراتب خیلی بهتر از اینایی بودن که الان میخوام بگم! 

یادم میاد دو سال پیش یکی اومده بود که وقتی ازش پرسیدم معیارت برا ازدواج چیه گفت خانومم نماز بخونه و روزه بگیره! گفتم همین؟! گفت اره! گفتم یعنی این دوتا رو انجام بده کافیه؟! گفت اره دیگه چیزی نمیخوام! گفتم یعنی این کار رو انجام بده و بهت فحش بده و بی احترامی کنه به خودتو خونواده ت و هزارتا کار غلط دیگه هم بکنه ایرادی نداره؟! (دیدم که از این جور زن ها وجود داره که میگما) گفت خب اینا رو هم نکنه! گفتم تو هنوز نمیدونی چی میخوای بعد اومدی زن بگیری؟! 

یکی هم اومد با کلی عذر خواهی و اینا گفت من دنبال یه خانوم قد بلندم (من نسبتا کوتاهم) گفتم یعنی قد بلند باشه و کلی هم دوست پسر داشته باشه ایرادی نداره؟! گفت نه دیگه تا اون حد... گفتم آها من فک کردم تا اون حد! ایشاا... یکی از خودت بلندتر نصیبت بشه پس :)

یکی هم بود پسره همون جلسه ی اول نیومد... به مامانش اینا سپرده بود که دختره اگه خوشگل بود بار دوم باهاتون میام... حالا ما کلی دلخور شدیم که قرارمون این بود که جلسه ی اول پسر رو هم بیارین به کنار، ننه ش میگفت پسر ما دنبال دختر خوشگله... گفتم خوشگل باشه و کارهای دیگه هم بکنه ایراد نداره؟! خیلی جدی گفت نه مهم نیست پسرم گفته فقط خوشگل باشه! گفتم خدا رو شکر که من خوشگل نیستم!! 

از همه حرص دربیارترش اونی بود که با مامانش همون جلسه ی اول اومد و از لحظه ای که نشست سرشو کرد تو گوشی و اخم کرد و حتی یه لحظه هم به من نگاه نکرد... یکی نبود بگه توعه الاغ قصد ازدواج نداری بیجا میکنی میای وقت ما رو هم میگیری؟! تازه میوه هم که گرفتیم خیار برداشت و بدون اینکه پوست بکنه و خورد کنه همونجوری تو دستش گرفت خورد! کوفتش بشه بی شخصیت! 

یه چندتایی بی شخصیت هم اومدن که همون اول حرف رو ربط دادن به مسائلی که... اینا دیگه واقعا آشغال بودن به نظر من!

این آخری رو میخواستم نگم... اره اصلا همون بهتر که نگم! فقط اینو بگم که قبل از اینکه بیان بالا، آبجی که از پنجره دیدش گفت زهرا فقط بگو نه... یعنی وقتی اومدن تا دو ساعت فشارم افتاده بود و حالم نمیومد سر جاش! 


 در کل میخوام بگم زیاد خواستگار داشتن هم همچین مالی نیست! کاش میشد فقط یکی بیاد که آدم باشه نه اینکه زیاد بیاد و اینجوری... گاهی حتی پشیمون میشم از اینکه چرا دوست پسر نداشتم و مجبور شدم با هرکس و ناکس هم صحبت بشم اما بعدش میگم نه، ازدواجی که آدم توی زندگی طرفشو بشناسه و کم کم بهش علاقه مند شه خیلی لذتش بیشتره... :)

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۳۸
بی نام

خیلی دلم میخواد اون نظریه پردازی رو که میگفت "دخترا بخاطر اینکه خواستگار ندارن ازدواج نمیکنن" رو پیدا کنم و جفت دستامو ببرم بالا و محکم بکوبم تو فرق سرش و بگم خاک تو اون سرت با این نظریه ای که دادی... (اصلا عصبانی نیستم) ... اینو همینجا داشته باشین تا بگم قضیه چیه...

ایرانی جماعت برخلاف کُره ای جماعت که تو سری خور خوبی هستن به هیچ وجه زیر بار حرف زور نمیرن... شاید با چرب زبونی بشه یه ایرانی رو (بلانسبت همه) خر کرد اما فقط کافیه بهش بگی تو "باید" فلان کار رو بکنی... یعنی زمین و زمان رو بهم میریزه که دقیقا اون کار رو نکنه (یا برعکس)... در کل یه حساسیت عجیبی داریم روی این دو کلمه ی باید و نباید... 

پارسال یه خواستگار داشتم اول بسم ا... که اومد گفت خانوم من باید چادری باشه... من چادری ام اما همین حرفش کافی بود که حسابی از چادر و چادری ها بد بگم و تصمیم بگیرم که اگه اون قسمتم شد همون روز چادر رو ببوسم بذارم کنار که الحمدا... نشد :)

یکی دیگه اومد و گفت خانوم من نباید چادری باشه و باید خوش تیپ و به روز باشه... واسه این دیگه حسابی قاطی کردم و خودشو شخصیتشو همچین شستم انداختم رو بند که رفت و دیگه پشت سرشو هم نگاه نکرد... (اینجا واقعا ایول داشتم!) :)

همین چند وقت پیش یکی اومد خداروشکر خیلی با ظاهر کاری نداشت اما گیر داد که خانوم من باید صبح تا شب بشینه خونه... گفتم داداش اسیر میخوای بگیری؟! گفت خانوم من نباید کار کنه... گفتم حله، ولی دیگه تو خونه حبس شدن چیه؟! دانشگاه و کلاس های متفرقه هم نمیتونه بره؟! گفت نه! گفتم خوش گلدین :))

حالا همین امروز (هنوز ده دقیقه مونده تا بشه چهارشنبه) یکی زنگ زده مامان که گفته دخترم شاغله، مادره گفته پسر من گفته باید خانومم شاغل باشه چه خوب دخترتون شاغله... گفتم چه غلطا... من اگه قرار باشه بعد از ازدواجم هم کار کنم مرض ندارم که ازدواج کنم که مجبور باشم تو خونه هم نوکری یکی دیگه رو بکنم که... خلاصه که گفتم مامان اصلا بگو نیان! 

بعضیاشونم بودن با اینکه تحصیل کرده بودن اما حساسیت عجیبی به دانشگاه داشتن و وقتی من می گفتم اگه بخوام ادامه تحصیل بدم چی، خیلی قاطعانه می گفتن نه دانشگاه وضعش خرابه! یعنی چی که خرابه؟! مگه من خودم قبلا دانشگاه نرفتم؟! مگه دانشگاهه ما دانشگاه نبود؟! والا مانتویی رفتم، چادری اومدم بیرون... با پسرا هم بجز روابط کاری (ترجمه ی مقاله و اینا) و درسی برخورد دیگه ای نداشتم... وضع خرابش دقیقا کجاشه؟! خداییش پسرا خودشون چیکار میکنن تو دانشگاه که همه رو به کیش خود میپندارن (!) و میگن وضعش خرابه؟! :/

خلاصه که حسرت به دلم موند که یکی بیاد بگه آقا من تورو هرجوری هستی و میخوای باشی قبول دارم... دیگه سعی نکنه منو عوض کنه و زور بگه و اینا... والا یه کوچولو سیاست بخرج بدن و قلق ما دخترا رو بدست بیارن دقیقا میشیم همونی که اونا میخوان، ولی بیا اینو بفهمون به پسرا... فک میکنن مردونگی اینه که زور بگن و کاراشونو با زور جلو ببرن... 

حالا حرفم به اون نظریه پرداز احمقیه که زر میزنه که دخترا خواستگار ندارن... خدا وکیلی اگه واسه خودش همچین خواستگارای زورگویی بیاد قبول میکنه؟! اگه قبول کنه که باز هم باید دستامو ببرم بالا و ... (واقعا عصبانی نیستم!) 

+ فردا که روز جوان نامگذاری شده شامل حال ماهایی که موهامون سفید شده (ولو یه تار مو) هم میشه؟! اگه نمیشه به من روز جهانی کودک تبریک بگین لدفا :)

روزتون مبارک :) 

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۹
بی نام

امام کاظم (ع): بوسه بر لب جز برای همسر و فرزند (جایز) نیست. [تحف العقول عن آل الرسول صلی ال، ج ۲، ص ۴۰۹]


از پنجم فروردین آبجی هم با من میاد سرکار و سهیل رو میاره خونه ی ما که مامان نگهش داره... آبجی تعریف میکرد که چند روز پیش تو خونشون دامادمون که میخواسته لُپ سهیل رو ببوسه، سهیل هی صورتشو به طرف اون برمیگردونده که لب هاشو ببوسه، بعد دامادمون (به شوخی) به آبجی میگه ببین مامانت چی به سهیل یاد داده، آبجی هم میگه این کار رو مامان بهش یاد نداده که... از خاله ش یاد گرفته :) میگم آخه خواهر گلم کار هرکی هم بوده، تو چرا به دامادمون گفتی که کار من بوده؟! البته تو خونه خودمم دیروز امتحان کردم دیدم وقتی نزدیکش میشم که لپ هاشو ببوسم خودش لباشو میاره جلو... :) لامصب نمیشه که بهش نه گفت :)

خداییش لذتی که توی بوسیدن لب های کوچولو و آبدار بچه ها هست توی هیچی نیست (البته از اون یکی خبر ندارم :) ) مهیار رو وقتی کوچولو بود چون اولین نوه بود خیلی نبوسیدم، الان که بزرگ شده (دو و نیم سال) وقتی میگم مهیار به عمه بوس بده، خودش لباشو غنچه میکنه و ... اما این سهیل... یعنی از روزی که بدنیا اومده خوردمش جاتون خالی :)


بعدا نوشت: چند نفر حسابی منو به شک انداختن... اگه کسی مدرک محکمی دال بر اشتباه بودن این کار داره حتما بیاد با مدرک بهم بگه ممنون میشم... :/

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۱۰
بی نام

از چند وقت پیش شرایطشو بررسی میکردم و می گفتم خوبه دیگه... هم شغلش خوبه، هم وضع اقتصادیش، هم زمان هایی که میره سرکار، هم خونواده ی کم جمعیتی دارن، هم فرهنگی ان و هزار و یک تا شرایط خوب دیگه تا اینکه امروز قرار شد بیان خونمون! تا امروز ندیده بودمش... کلی تصویر و چهره ازش ساخته بودم... اصلا شبیه اونی نبود که فکرشو میکردم... با اینهمه فکری که کرده بودم و سعی کرده بودم خودمو قانع کنم که بابا تو هم بالاخره باید ازدواج کنی، وقتی دیدمش دلم حتی یه کوچولو هم نلرزید، هرچی به حرفاش گوش میکردم که ببینم بجز شرایطی که ازش میدونستم از وجود خودش هم چیزی پیدا کنم که همونو بگیرم و واسه علاقه مند شدن بهش از اون ویژگی استفاده کنم چیزی پیدا نکردم... با خودم فکر کردم چطوریه که آدم میتونه یکی رو ندیده و فقط با خوندن حرفاش و نوشته هاش بهش علاقه پیدا کنه اما با کسی که اونو دیده و باهاش حرف هم زده و شرایط خیلی خوبی هم داره، نمیتونه ارتباط احساسی برقرار کنه... آدم های عجیبی هستیم واقعا... 

هروقت یکی که شرایطش رو می پسندم و احتمال میدم (حتی یک درصد) شاید این قسمتم باشه ترس تمام وجودمو میگیره... شاید مسخره به نظر بیاد اما حس کسی رو پیدا میکنم که قراره بره بمیره و قراره حسرت تمام آرزوهام به دلم بمونه... مخصوصا وقتی که طرف به هیچ وجه به دلم نشینه... این شرایط خیلی آزار دهنده س... کاش میشد یکی بود...

+ دو روز پیش بعد از اینهمه سال بالاخره یه دونه تار موی سفید توی موهام پیدا کردم و یهو از خوشحالی جیغ زدم... خیلی دوست دارم موهایی رو که توشون موی سفید هست که فقط موی میلاد اینجوریه و منو آبجی و داداش حسرت موهاشو می کشیم :) خلاصه که پیر شدم و نیامدی...

+ شفاف سازی: اون خواستگارم از بلاگرها نبود؛ من فقط مثال زدم که مثلا چجوریه که من خودم از نوشته های یکی خوشم میاد و احساس میکنم از خودشم خوشم میاد، اما این بیچاره خواستگاره با هزارتا ترفند و حرفهای قشنگ هم نتونست راهی توی دلم باز کنه! 

+ خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو رمز دار کنم، نکنم، بالاخره چیکار کنم... دلیلشم این بود که واقعا دلم نمیخواد نصیحت بشنوم! جونِ خودتون اگه سنتون از من کمتره به هیچ وجه سعی نکنین مثلا در حق من لطف کنین و نظرمو عوض کنین، چون اولا نمیتونین، دوما با این کارتون ابدا در حق من لطف نمی کنین و فقط عصبیم میکنین... با تشکر :)

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۵۶
بی نام

تقریبا دو سال پیش بود (شایدم بیشتر) که اون خمیرهای ژله ای مانند/ ژله های خمیر مانند :) (slime) تازه تو اینستا مد شده بود و هی از صداهاشون فیلم میذاشتن این خارجی ها و من که حتی اون موقع اسمشم نمیدونستم در به در دنبالشون می گشتم که فقط یبار بتونم بهشون دست بزنم... اونقدر پیدا نکردم که به کل یادم رفت و دیروز خواهرزاده ی همسایه مون داشت از سفرشون به مشهد تعریف میکرد که یهو گفت از این اسلایم ها هم خریدم... و بالاخره به آرزوم رسیدم و کلی باهاش بازی کردم :)

یکی از دخترای همسایه مون منو توی یه گروهی تو تلگرام عضو کرد و گفت اگه دوستاتو اینجا اد کنی فلان قدر پول میدیم و خلاصه کلی اصرار کرد و منم قبول کردم و چند نفری از دوستامو اونجا اد کردم... از اونجایی که اون گروه هیچ پست مفیدی نمیذاره و دختر همسایه مون با این اصرارش منو مسخره ی دوستام کرده که هی میپرسن که این دیگه چه گروهیه و اینا، قسم خوردم تا از این دختر پول نگیرم ولش نکنم... الان دو سه روزه هی دارم شماره کارتمو براش میفرستم و میگم چی شد پس پول من... اینقد سیریش میشم که یا از جیب خودش پول بهم بده یا دیگه غلط بکنه و به من اصرار نکنه کاری رو که نمیخوام انجام بدم! بچه پررو هنوز نفهمیده با کی درافتاده :)


میلاد دو سه روزه هی میاد ازم میخواد اسم های مختلف (بیشتر اسم دخترانه) رو براش به کره ای بنویسم! دیگه کلافه شدم و گفتم میلاد باز چی خالی بستی تو اینترنت؟ این دخترا کی ان که علاقه پیدا کردن اسمشون به کره ای نوشته بشه؟! الان تو دوراهی گیر کردم که آیا برم تو گروهش به دوستاش بگم خالی بسته یا یه مدت ازش باج بگیرم و سکوت کنم؟! بالاخره زندگی خرج داره دیگه :)


یکی از وبلاگ نویس ها(ی عزیز) که اسمشو نمیگم :) چند شبه داره میاد تو خوابم... یا اون حرفی داره که میخواد به من بزنه، یا من حرفی دارم بهش بزنم... خلاصه که اگه به این اومدن هاش ادامه بده یهو عاشقش میشم و کار میدم دست دوتاییمون ها... حالا فوری فک نکنین که طرف آقاس، ما دخترا معمولا عاشق دخترای دیگه هم میشیم :)


هنوز فلفل دلمه ای هایی که کاشتم خبری ازشون نیست... میگن خیلی طول میکشه جوونه بزنه... خدا کنه دونه ها زیر خاک نمرده باشن هرچقد طول بکشه صبر میکنم :)

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۰
بی نام

یادم میاد... نه نه اصلا مدرک دارم (اینم مدرکش) که پارسال سیزده فروردین دوتا گل گره زدم به امید اینکه گل آقایی پیدا بشه و... اما گل آقا که سهله، یه خل و چل آقایی هم پیدا نشد که بخواد (به نیت سوءاستفاده هم که شده) باهام دوست بشه حتی! آخه اینم شد زندگی؟! من احساس میکنم یه جای کار میلنگه... این رسم و رسوم هامون دیگه کارایی خودشونو از دست دادن... من از همین لحظه همه ی این رسم هامونو میبوسم میذارم کنار از این به بعد با رسومات کره ای ها جلو میرم... یعنی فقط میخوام کسی جرات کنه بیاد به من بگه شرق زده شدی و اینا...! خودشو مجبور میکنم با من بشینه پا سفره عقد یا اگه مونث بود منو بگیره برا داداشش! (تا این حد جدی و بی اعصاب)

اصولا اهل تلویزیون تماشا کردن نیستم... چون سریال هایی که من دوست دارمو تلویزیون یا نشون نمیده یا سانسور میکنه (نه تورو خدا بیاد نشونم بده!) ولی امسال کل تعطیلات رو فقط بخاطر انیمیشن (یا بقول میلاد وقتی که بچه بود "انیشتن") فیل شاه نشستم پای تلویزیون و هیچ برنامه ای رو کامل نگاه نکردم و فقط زدم این شبکه و اون شبکه که مبادا توی یکیش نشون بده و من نبینم! از چند روز پیش که فهمیدم قراره چهارده فروردین ساعت چهارده از شبکه کودک پخش بشه دیگه خیالم راحت شده و با خیال راحت می شینم سریال های دانلودیمو نگاه میکنم و لحظه شماری میکنم برا چهاردهم! الان مشخصه که من چقد عاشق کارتونم یا بیشتر توضیح بدم؟! 

خلاصه که سیزده قرار نیست جایی بریم(چه ربطی داشت؟!)... هرکی میره خوش بحالش!


+ تمام سبز نوشته هایم را گره میزنم... از این گره کوری که به نوشته هایم زده ام محال است بتوانی جان سالم به در ببری... گیر کرده ای میان کلماتم... آخ که نمیدانی چه لذتی دارد اینکه تو را در بند جملات احساسی ام میبینم... منم درست همین گونه اسیرت شده ام... زیبا نیست؟!


+...


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۱
بی نام

توی یکی از گلدونام خود به خود گوجه دراومده بود... همونجوری نگه داشتم بزرگ شه و کاری به کارش نداشتم... تازگی ها دیدم بله گل داده :) اگه اینا بهم گوجه بدن یکی از آرزوهام برآورده میشه :)

+ شما هم از پنجم فروردین دارین میرین سرکار یا فقط منم که دارم میرم؟! احساس میکنم داره بهم ظلم میشه! 

+ یه جمله ی خفن خوندم تو تلگرام (لعنت ا...) که اگه ماشین داشتم حتما پشتش می نوشتم... اونم این بود که: "نامه ای به فرزندم: تا وقتی ایرانم دنیا نمیای"

+ دیروز رفته بودیم عروسی دوستم، با این دوستم زمانی که دبیرستانی بودم تو آموزشگاه همکلاس بودیم و بعدش هم دانشگاهی شدیم و کلا رفاقتمون خیلی قدیمیه... اونجا بودیم که دیدم یه خانومه داره با مامان پچ پچ میکنه... کاشف به عمل اومد که خواستگار بوده اما چون ۸۰ درصده زمانی که اونجا بودیم سهیل بغل من بود خانومه فک میکرده سهیل بچه ی منه :) گفتم مامان چون نتونسته درست تشخیص بده از الان جوابم بهشون منفیه... اینا خودشون بهونه دستم میدن وگرنه من که مشکلی باهاشون ندارم :)

+ عنوان هیچ ربطی به خاص بودن یا نبودن امروز نداره... چیز خاصی پیدا نکردم بنویسم، گفتم تاریخ رو یادآور بشم :))

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۵
بی نام

خیلی سعی کردم لحظه ی تحویل بیدار باشم، تا ساعت دو دقیقه مونده به یک هم به زور بیدار موندم بعد فک کردم بیدار بمونم که چی؟! خلاصه رفتم خوابیدم... تازه داشت چشام گرم میشد که یه از خدا بی خبر ترقه که نمی شد گفت، بمب هسته ای ترکوند که فک کنم با اون کارش تمام امواتش لحظه ی تحویل سال تو گور لرزیدن! من خودم که تصمیم گرفته بودم دیگه فحش ندم قلبم اومد تو دهنم و چنان فحشی بهش دادم که تا حالا به کسی نداده بودم.... بعد از اون جنابِ الاغ، انگاری همه منتظر یه جرقه بودن و نصف شبی غلط کرد چهارشنبه سوری! خلاصه کنم که بیشعوریشونو به طور تمام و کمال در معرض نمایش گذاشتن! 

اینطوری شد که اگه هم میخواستم لحظه ی تحویل دعا یا آرزویی کنم، کلا یادم رفت و حتی نتونستم دهنمو باز کنم بگم خدایا کُره... فردا کسی خواب نما نشه بیاد بگه که تو منو آرزو کردی و مسئولیت داری و از این صوبتا... من کسی رو آرزو نکردم :) یعنی تا این حد خود معشوق پندارم! 

ما دید و بازدیدامون تموم شد... حساب کردم از صبح ۵ تا شیرینی خوردم بعد توقع دارم لاغر شم! واقعا خیلی توقعم از خودم زیاده... از فردا منتظر میشیم مهمونامون بیان! از اونجایی که با دو تا عمو و دوتا عمه و یه خاله و طائفه شون کلا رفت و آمد نداریم، خیلی هم واسمون قرار نیست مهمون بیاد! واسه همین کمبود فک و فامیل اصلا از اینکه عید بمونیم خونه خوشمون نمیاد... یه جورایی آدمو یاد خاله بازی های بچگیمون میندازه... امروز ما میایم فردا شما بیاین!!!

گفتم سفرمون به کرمانشاه کنسل شد؟! خب من که کلا نمیخواستم برم و به مامان اینا گفتم شما برین خوش بکذره، اما خب نمی شد که من تنها بمونم... از شما چه پنهون تنهایی هم میترسم... اینجا بود که خدا به دادم رسید و برف و بارون نازل کرد و جاده ها خطرناک شد... و شد آنچه شد :) 

یه سوال هم چند روزه بدجور ذهنمو مشغول کرده، اونایی که هر سال سفره ی هفت سین درست میکنین، بعد از عید اونا رو میندازن دور که سال بعد با یه چیز دیگه درستشون میکنن یا به کسی میبخشن اونا رو؟! واقعا چیکار میکنن؟! پنج شیش سال پیش که داداش من تازه نامزد کرده بود، عروسمون واسه عید برامون وسایل هفت سین درست کرد و از اون موقع ما همونا رو هر سال میچینیم و سیزده بدر جمعشون میکنیم واسه سال بعد... اسرافه آدم هی هرسال هفت سین درست کنه و بعدش بندازه دور! برای دیدن پست پارسالم راجع به سفره ی هفت سین که امسال هم دقیقا همین شکلیه کلیک بفرمایید...

کسی نمیخواد عیدی بده؟! تعارف نکنین اگه واقعا دلتون میخواد و خجالت میکشین بگین من با کمال میل حاضرم شماره کارتمو براتون بفرستم :) خجالت نداره که! 

عیدتونم مبارک... :)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۳۲
بی نام