...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دو سه ماه پیش بابا از درد دستاش شکایت میکنه و میره دکتر... بهش میگه اگه ۱۵ جلسه فیزیوتراپی بری خوبه خوب میشی... جلسه ی هفتم هشتم بود که بابا شدیدا خون دماغ میشه و میره پیش یه دکتر دیگه و میگه ای بابا کدوم دکتر بی سوادی گفته یه مرد هفتاد و چند ساله باید بره فیزیوتراپی، تو انسداد رگ داری باید عمل کنیم دستاتو تا درست شه... خلاصه همون روز عمل میکنه و از همون روز نمیدونم چی میشه که بابا هم حرکت دستاشو از دست میده هم پاهاشو... پیش یه دکتر دیگه میریم میگه اگه اون دکتر دومی سواد داشت نباید اصلا دستاتو عمل میکرد، تو انسداد رگ و دیسک کمر داری باید عمل دیسک کنی... مینویسه واسه دوماه دیگه... توی این حین چندتا دکتر میگن اگه اون سومی سواد داشته باشه اصلا عمل نمیکنه... چون عمل کنی از گردن قطع نخاع میشی... ما میمونیم و یه بابایی که افتاده گوشه ی خونه و عملا نمیتونه تکون بخوره... بخاطر چی؟ بخاطر یه درد دست و بی سواد بودن دکترهایی که اکثرا یا با سهمیه دکتر شدن یا تو دانشگاه های پولی مدرک گرفتن که کار چندان سختی نیست! 
و اما مامان... با اینهمه امکاناتی که بهش میبالن و کیف میکنن خیلی حالیشونه تشخیص میدن یه توده ی کوچولو توی شکمشه و با یه عمل یکی دو ساعته حل میشه... قبول میکنیم! عملش ۹ ساعت طول میکشه... بیشتر از ۲۴ ساعت بعد از عمل به هوش نمیاد... ۴ روز گذشته و هنوز هوشیاریشو بدست نیاورده، ۵ روز دیگه هم بخاطر وضعیتش توی مراقبت های ویژه میمونه تا انتقالش میدن بخش! واسه همه، اینا فقط چندتا عدده و همش چند روز طول کشیده... واسه ما هر لحظه ش هزاران بار مردن و زنده شدنه... واسه مامان درد شدیدی که پشیمون شده بود از عمل! کنار همه ی اینها پرستارای بی رحمی که واسه خون گرفتن از کشاله ی ران صدبار سوزن رو فرو میکردن و درمیاوردن و اصلا هم براشون مهم نبود که طرف داره درد میکشه...
بعد از عمل دکترش اومد گفت چون توده ش یکم بزرگ بوده مجبور شده قسمتی از کبد رو ببره، بعد گفت کبد البته خودشو بازسازی میکنه نگران نباشین... نگران نبودیم... بعد از سه هفته موندن توی بخش گفت کبدت کار نمیکنه... باید پیوند بشی! گفتیم این که کبدش سالم بود... گفت بابا ما هفتاد درصد کبدشو بُریدیم و این دیگه خوب نشده... همین! همین؟! تو کی از ما اجازه گرفتی که دست به کبدش بزنی؟ ما کی رضایت دادیم که هفتاد درصد کبدش بره؟ چرا هر سری ما رو میبینی حرفتو عوض میکنی و هی اصرار داری باید پیوند بشه؟ مگه پیوند به این راحتیاس؟ دیوونه میشم وقتی یادم میاد که نتونستم هیچ کدوم از این سوالا رو بپرسم و فقط داشتم گریه میکردم....
درخواست خیلی بزرگیه اما میشه ازتون خواهش کنم واسه مامانم دعا کنین؟ 

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۵
بی نام