...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی که من دارم سخت ترین شرایط عمرم رو سپری میکنم و الناز خانوم بهترین شرایطش رو، این میشه کل چت هایی که توی دو روز داریم و احتمالا تا چندین روز به همین منوال باشه:+ کلی حرف داشتم برا نوشتن اما احساس میکنم نه خواننده ای داره وبلاگ نه گوش شنوایی نه محرم اسراری نه کسی که بتونم حرفامو بهش بزنم! بیخیال!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۹
بی نام
اگه کل لیست شماره هایی که توی مخاطب های گوشیم دارم رو یه دور نگاه کنین، میبینین که حدود 7-8 تایی رفیق همنام خودم (زهرا) داشتم، البته یه چندتاییشونو چون مدت زیادیه ازشون بیخبرم شمارشونو پاک کردم، خب بی وفایی از طرف اونا بوده! از نیمۀ شعبان به این طرف فک کنم هنوز دو هفته نشده که طی این دو هفته 3 تا از همین "زهرا" نام ها ازدواج کردن و این رکورد خیلی بی سابقه س! در بین این سه تا دوتاشو الناز میشناسه و چند روزه درست و حسابی تلگرام نمیاد که من بهش این خبرها رو بدم، حالا دیروز با اینکه کلی دعواش کردم و ازش وقت قبلی گرفتم بازم ساعت 10 شب این نتیجۀ حرفامونه: شما فقط به ساعت هایی که اس داده دقت کنین! واقعا انتظار داشته من بخاطر این خبرها یک ساعت و نیم بیدار بمونم اونم تک و تنها توی تلگرام این طرف و اون طرف برم؟! (غیر مستقیم میخوام بگم که اگه الناز نباشه دیگه هیشکی رو ندارم باهاش چت کنم! م. پ. ن هم خیلی زود میره میخوابه و دیگه اگه این دو نفرم نباشن باید در تلگرامو تخته کنم!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۱
بی نام
من معتقدم که آدم هیچوقت به آرزوهاش نرسه خیلی بهتر از اینه که برسه و بعد اتفاقی بیوفته و هر وقت یاد اون آرزوش افتاد خاطره های بدی که داشت یادش بیوفته! یکم حرفم مبهمه میدونم... راستش من از بچگیم آرزو داشتم معلم بشم، اونقدری که یه میز داشتیم اون زمان ماله داداشم بود، که درش رو وقتی باز میکردیم اونطرفش تخته سیاه بود (دهه شصتی ها باید دیده باشن) اونقد گریه کردم که نه تنها صاحب اون میز شدم، بلکه مامانمم مجبور میکردم برام گچ بخره و هر روز که از مدرسه برمیگشتم خونه، درس های اون روز رو برای دانش آموزهای خیالیم تدریس میکردم! بعدها که اومدیم تبریز اون میز نفهمیدم چجوری نابود شد! وقتی اومدیم توی این خونه ای که الان هستیم، پارکینگمون یه دیواری داره که صافه و میشد ازش به عنوان تخته سیاه استفاده کرد، خدا میدونه زمان راهنمایی و دبیرستان، چه حالی میداد وقتی میرفتم درسامو اونجا میخوندم!! تا اینکه ترم 5 بودم که اولین بار توی آموزشگاه یکی از دوستام رسما شدم خانوم معلم!! بخاطر اتفاقی مجبور شدم دیگه اونجا نرم، دو سال پیش بود که رفتم یه آموزشگاهه دیگه، اونقد خاطرۀ بدی از اونجا ( مخصوصا از مدیر اونجا) دارم که دیگه هیچوقت دلم نمیخواد چیزی تدریس کنم؛ حالا آرزویی که داشتم برام تبدیل شده به یه خاطرۀ خیلی بد! راستش امروز توی وسایلام ماژیکی رو پیدا کردم که برای اون آموزشگاه دومی تهیه کرده بودم و فرصت نشد ازش استفاده کنم، دیدم سالمه سالمه، عین دیوونه ها (بلانسبت من) رفتم توی آینه کلی واسه خودم چرت و پرت نوشتم، اما باید تا قبل از اینکه مامان میومد تمام آثار جرم رو ازبین میبردم، آینه رو قشنگ تمییز کردم اما دلم نیومد اینو پاک کنم:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
بی نام
چند روز پیش اتفاقی با دوستی هم کلام شدم و حرف از این طرف و اون طرف اومد و آخرش رسید به مقولۀ درس خوندنه من! منم گفتم خوبه فقط از این ماه رمضونی که در پیشه میترسم! خب بالاخره درس خوندن به انرژی نیاز داره و آدم روزه دار سخته بخواد درسای سنگین (مخصوصا ریاضی و فیزیک) بخونه! این دوست گفت خب درس خوندن یه چیزیه که اتفاق افتاده، مثل مسافرتی که اتفاقی پیش میاد و طرف بره مسافرت میتونه روزه نگیره و بعدا قضاشو بگیره، گفتم اگه یهویی اومدم منم بر طبق همین استدلال روزه هامو خوردم و بعدا معلوم شد که اشتباه بوده که باید به ازای هر روزی که روزه مو خوردم دوماه پشت سرهم روزه بگیرم و تمام دوران دانشجویی (ایشاا.. قبول شم) باید روزه باشم!! خلاصه تصمیم بر این شد که بریم از مرجع تقلیدمون بپرسیم! منم راستش این چند روز وقت نداشتم تا اینکه امروز از دوتا کارشناس (محض احتیاط) سوالمو پرسیدم و جوابی که گرفتم به این شرح بود: " شما باید روزه هاتو کامل بگیری، درس خوندن به هیچ وجه عذر شرعی حساب نمیشه، اگه به بهانۀ درس خوندن روزه خواری کنی عمدی محسوب میشه و باید کفاره شو به ازای هر روز، کامل به جا بیاری!!" یعنی خدا رو شکر کردم که قبل از ماه رمضون پرسیدم، اگه یادم میرفت و به زعم خودم روزه خواری میکردم واقعا خودمو نمی بخشیدم! و در ادامه یکی از این کارشناسا اینجوری منو نصیحت کرد که " اگه میخوای با انرژی درس بخونی، بعد از افطار تا اذان صبح رو اختصاص بده به درس خوندن تا اگه انرژی کم آوردی بتونی چیزی بخوری، روز ها هم که روزه هستی میتونی استراحت کنی!" البته پیشنهاد خوبی هم هست، فقط دو تا مساله هست که به اون نگفتم اما به شما میگم، یکی اینکه من سرکار میرم (البته چون بعدازظهرا میرم میتونم تا اون موقع استراحت کافی داشته باشم)، دوم اینکه برنامۀ خوابم اونوقت به وقت نیویورک تنظیم میشه، بعد مشکل اینجاس که فوری بعد از ماه رمضون (یکی دو روز بعد فک کنم) روزه کنکوره! اونوقت من چجوری خوابمو به تنظیم ایران دربیارم که شب بخوابم و صبح زود بتونم با انرژی سر جلسۀ کنکور حاضر شم؟! در کل بیخیاله این پیشنهاد بشم بهتره! در نهایت خواستم شمام این حکم رو بدونین و عملا این پست جنبۀ آموزشی اعتقادی داشت، و اینکه بهتون بگم که به هر بهونه ای نرین روزه خواری کنین که این اصلا کار خوبی نیست!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۴
بی نام
خلاصه... بازم لعنت به میهن بلاگداشتم میگفتم... اما بگم از چیز مهمی که جدیدا کشف کردم! واقعا توی هر کار خدا حکمتی هست، اینکه میگن ریا کردن کار خوبی نیست حکمتی داره دیگه! الان یه نمونه عرض کنم، اگه من نمیومدم اینجا بنویسم که فلان روز، روزه گرفتم (خودشم بدون سحری) اونوقت شما و مخصوصا دوستم از کجا میدونستین من اهل روزه گرفتنم که دوستم بیاد همچنین پیشنهادی بهم بده و در آخر تهدیدم کنه حتی!! واقعا دوستانه نصیحتتون میکنم که هرکاری میکنین اما ریا نکنین!! باز هم تف میفرستیم به روحِ خبیث ریا!! + چند روزه که درگیر دانلود کردنه یه چیزی هستم، خیلی جالبه، در طول روز که اگه دانلود کنم از حجم نتم کم میشه خیلی سریع صفحۀ دانلود رو میاره و متعاقبا استقبال و تشکر میکنه، شب که میخوام از حجم رایگان شبانه استفاده کنم، مینویسه "شما قادر نیستین دانلود کنین" بعد که میپرسم چرا؟! میگه "فیلتر شکنت روشنه!!" در حالی که من نصف شبی تازه کامپیوتر رو روشن کردم و ویندوزش هنوز درست و حسابی نیومده بالا چطور میتونم فیلترشکن رو روشن کرده باشم آخه؟! واقعا این دیگه اوجه نامردی، خدا ازشون نگذره، من که نمیگذرم... خدا هم نمیگذره، شمام هم نگذرین...!+ ضمنا از میهن بلاگم نمگیذرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۸
بی نام
تقریبا دو سه روز پیش (در واقع توی این مدتی که پستی نذاشتم) بنابه دلایل شخصی حوصلۀ درس خوندن هم نداشتم، چه برسه بیام پست بذارم، از اون طرف الناز نت نمیومد –و نمیاد فعلا- و اونجوری اعصابمو بهم میریزه! خلاصه تنها کسی که میتونم حرفامو بهش بزنم م. پ. ن بود –و هست- عکس زیر خلاصه ای از مکالمات ما و پیامی که قبلا برای الناز فرستاده و جوابی که گرفتم، میباشد! در واقع الناز خر بودن رو به تمدید کردن ترجیح داده!! مشکل خودشه و به منم اصلا ربطی نداره!+ لعنت به میهن بلاگ! مجبورم ادامۀ حرفامو توی پست بعدی بذارم! چون حجمش بیشتر از 60 کیلو بایت میشه و این لعنتی پستمو ارسال نمیکنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۵
بی نام
عرضم به محضر شریف که من سالهاس ساعت ندارم! قبلاها دوبار ساعتم رو گم کردم و دیگه به دندۀ لجم افتاد که ساعت نخرم، تا اینکه ترم 5 بودیم (سال 90 فک کنم!) دوستام در یک عملیات کاملا خودجوش یهویی توی قطار سورپرایزم کردن و دیدم برام این ساعت رو (به عنوان کادوی تولد) خریدن! حالا چه ربطی داره؟! راستش برای کنترل زمان توی جلسۀ کنکور ساعت نه تنها لازم، بلکه حیاتیه! پارسال هم که رفته بودم کنکور ساعت آبجی رو قرض گرفته بودم و همش حواسم شیش دنگ پیش اون بود که مبادا گمش کنم ( آخه سابقه دارم!)... اصلا یکی از دلایلی که نتونستم خوب به سوالا جواب بدم همین استرسی بود که بابت ساعت داشتم! خلاصه امسال تصمیم گرفتم برم یه ساعت خوشگل بخرم! حالا خوشگلم نباشه مهم نیس، فقط زمان رو مثل آدم نشون بده که من کارمو راه بندازم! البته خودمم ساعت دوست دارماااا فقط یکم نسبت بهش کم حواسم! راستش از آخرین باری که ساعت داشتم (یعنی همین ساعتی که بهم کادو دادن) خاطرۀ خوبی ندارم هیچ، زمان همینجوری برام متوقف شده! شکستنه شیشه ش هم به لطف کسی بود که با عجله میخواستم برم ببینمش که از دستم باز شد و تقققققق (خوب یادمه که ترم 5 بعد از امتحان فرانسه بود!)!! همینجوری توی وسایلام داشتم ساعتم رو نگاه میکردم و خاطرات زمان دانشجویی رو مرور میکردم، با این چت هایی که سر کلاس ها با بچه های ردیف عقب داشتیم مواجه شدم! همشونو دارم!! خیلی بیشتر از اون چیزی هستن که تصورشو بکنین! توی این عکس فقط اونایی که مشکل منشوری نداشتن رو گذاشتم که واسه خودم و همکلاسیام (اگه اینجا رو میخونن) مرور خاطراتی بشه!! با خوندنه هرکدومشون لحظه به لحظه ش یادم میاد که توی کدوم کلاس بودیم و توی چه شرایطی اینا رو مینوشتیم و پست میکردیم برا همدیگه!!! واقعا یادش بخیر... + عنوان: سهراب سپهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۹
بی نام
نمیدونم چرا دیروز هیچی اینجا ننوشتم، نه که سوژه نداشته باشم، من همیشه سورژه ای دارم که بهش گیر بدم اما واقعیتش تف به ریا دیروزم که نیمۀ شعبان بود گفتیم بیا دوباره بدون سحری روزه بگیر تا یکم از حجم چربی هایی که جمع کردی کم شه، خداییش خوب هم جواب میده!! شاید دلیل اینکه نیومدم این بود، اما اگه دقت میکردین دیروزم یه جورایی حال و هواش شبیه حال و هوای غروب جمعه ها بود و واقعا دلم نمیخواست غیره آهنگ گوش دادن کاره دیگه ای بکنم! اما بگم از اتفاقی که چند روز پیش برام افتاد، یعنی اینقد خوشحال شده بودم که حد نداره! راستش من توی دار دنیا دو تا خط دارم که هر دوش ایرانسله، یکیشم جدیدا داداشم بهم داده که اونم ایرانسله و تا همین چند روز پیش که اون اتفاق افتاد فعالش نکرده بودم، پس در واقع هیچ احد و صمد و ممدی اون شماره رو نداره! اما اینکه چرا من دوتا خط داشتم قضیه ش مفصله! فقط اینو بگم که این خطم که روشنه زمانی روزانه بیش از 500 تا مزاحم داشت و الان کل سال رو هم جمع کنم جمعا 500 تا پیام و زنگ از این خط دریافت نمیکنم (یعنی سینگلی تا این حد!) خلاصه برای اینکه از شر مزاحما خلاص بشم رفتم و اون خط دوم رو گرفتم و این خط به مدت یک سال تمام خاموش بود تا اینکه مزاحم ها دیگه اونو به فراموشی سپردن! و چون این اولین خطمه و دوسش دارم همیشه این خط رو نگه خواهم داشت و حتی بعد از ازدواج ( ایشاا...) هم تصمیم ندارم عوضش کنم، چه آقامون خوشش بیاد چه نیاد، همینه که هست! اما این همه مقدمه برای این بود که آقا اون یکی خطم که خاموشه، هر سه ماه یبار میارم روشنش میکنم و یه زنگ ازش به خونه میزنم که یوقت قطع نشه! چند روز پیش موعدی بود که باید باهاش ارتباط برقرار میکردم! زنگ زدم و فوری قطع کردم گفتم الان شارژ نداره بذا همون یه ذره که تهش مونده رو برای دفعه های بعدی نگه دارم! نگاه کردم ببینم چقد شارژ داره باورم نمیشد!! 6 هزار تومن!!!!! خط من تا حالا اینهمه شارژ یجا به عمرش ندیده و حالا اینی که خاموشه چجوری شده اینهمه شارژ داره؟!!! اینقد خوشحال شدم که فوری 2 تومنشو انتقال دادم به این خطی که دارم و الان روشنه! خلاصه خواستم بگم آیا شده تا حالا توی لباس قدیمی هاتون اتفاقی پول پیدا کنین؟ چه حسی داشتین؟! منم یه همچین حسی داشتم!! راضی ام از خودم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
بی نام
امروز میلاد رفت ( شایدم برگشت) تهران! از صبح مخمو خورد که براش از اون پیتزاهایی درست کنم که دوست داره! آخه معمولا دست پخت منو آبجی رو میلاد خیلی دوست داره! منم که آشپزی بلد نیستماااا... خلاصه با حداقل امکانات و با توجه به ضیق وقت چیزی که از آب دراومد شد این: اون بالایی مخصوص برای میلاده، میگم مخصوص چون میلاد یه سری چیزا رو نمیخوره و مجبور شدم توی پیتزاش اون مواد رو نزنم، اون سه تا پایینی هم واسه خودمو مامان و آبجیه که آبجی رو هم من دعوت کردم! تقریبا 20 سال پیش روزی که میلاد به دنیا اومد (به تاریخ شمسی) مصادف شده بود با نیمۀ شعبان! تا قبل از اینکه میلاد به دنیا بیاد، دائم دعا میکردیم دوقلو باشن، ( منم اون موقع 6 سالم بود) اسم هم براشون انتخاب کرده بودیم، "میلاد و مَهدی"! بعد که دیگه فهمیدیم دوتا نیستن، اسم میلاد رو به این خاطر انتخاب کردیم که گفتیم توی تبریز مَهدی رو مِهدی صدا میکنن و مام خوشمون نمیاد!(اون موقع ما توی تبریز نبودیم) البته دیگه اینجاشو نخونده بودیم که میلاد رو ... بماند که چی تلفظ میکردن! خلاصه ما هر سال دوبار برای میلاد تولد میگرفتیم، اما امسال متاسفانه نیست... خودمونم امروز عصر که داشت میرفت اینقد نگران بودیم مبادا چیزی یادش بره و جا بذاره و اونجا براش دردسر بشه، به کل یادمون رفت حداقل پیشاپیش بهش تبریک بگیم! نمیدونم بخاطر اونه که دلم گرفته یا چیزه دیگه، اما هر چی هست از بعد از ظهر که میلاد رفته دل و دماغ هیچی رو ندارم، نه درس خوندم، نه خوابیدم، نه فیلمی نگاه کردم، نه چیزی خوردم، هیچی! حتی حوصلۀ تلگرامم نداشتم! فقط دلم میخواد آهنگ گوش بدم... همین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
بی نام