...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

16. یاد باد آن روزگاران...

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ق.ظ

همیشه تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم، یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم! 7 مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با عجله شد این... بدون تزئین و اینا: قراره با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم... زمان کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد! بعد یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه... خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم... مجبوووووور... برگردیم به اون قضیۀ کلاس آشپری... نه ولش کن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه! ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا...   یه وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم ش.ح رو داشته باشه که گاهگاهی خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم!  + یکی از اون چندین نفر میم هست که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش کردمااااا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۰
بی نام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.