...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
امروز یکی از دوستان (شما بخونین همدانشگاهی سابق) قرار بود پایان نامه شو ارائه بده (بماند براش آرزو موفقیت کردم) یادم افتاد که در تمام طول دوران کارشناسیم تنها توی سه تا دفاعیه حضور داشتم که دوتاش مربوط به فارغ التحصیلان ارشد رشتۀ خودم (ادبیات انگلیسی) بود و یکیشم از بچه های ادبیات عربی بود... سوالی که هیچوقت براش جوابی پیدا نکردم این بود که چرا بچه های رشته های زبان انگلیسی باید دفاعشون به زبان انگلیسی باشه ولی بچه های ادبیات عربی به زبان عربی پایان نامه شونو ارائه نمیدادن؟! شاید همین مساله باعث شد که من هیچ علاقه ای به ادامه تحصیل در رشتۀ خودم نداشته باشم، چون کلا از این تبعیض بیزارم، در ثانی به انگلیسی جواب دادن به سوالات اساتید حاضر هم یه مصیبت دیگه س که اگه فقط توی یه کلمه حضور ذهن نداشته باشی کلات پس معرکه س و نمیتونی منظورتو برسونی و عملا به سوال نمیتونی جواب بدی! بگذریم... اما راجع به پایان نامه همیشه یه سری آرزوهایی داشتم، اینکه توی جلسۀ دفاع نامزدم (بگین ایشاا... ) یا رفیق صمیمیم حضور داشته باشم اما خودش متوجه نشه و بعد دورادور بهش افتخار کنم! بدبختانه رفیقام کلا ارشدشون توی شهرهای دیگه بود که من نتونستم برم، یه شخصی هم به نام ح. الف که از دانشجویان ارشد دانشگاه خودمون بود پارسال مرداد ماه دفاع داشت و گفت بهم خبر میده اما خبری ازش نشد، یکی هم به اسم س. ص. پ هم شهریور دفاع داشت و طوری شد که من نتونستم برم (آخر ماه بود و منم سرکار بودم) ولی حسابی ازش دلخور شدم سر یه سری مسائل! این یکی دوستامم که پارسال از دانشگاه خودمون قبول شدن هم امیدی ندارم منو برا دفاعشون خبر کنن، یعنی در واقع این آرزو به اون آرزوهای محال خواهد پیوست، تنها امیدم برای تحقق این آرزو الناز و م.پ. ن هست که اگه اینام بی وفا نشن و نکتۀ مهم اینکه اصلا ارشد قبول شن! + دیشب یه گروه به خیل گروه هام اضافه شد، گروهی به اسم "داستان شب" که فقط دوتا عضو داره، منم و یکی دیگه! چون نمیخواستیم چت های روزمره مون قاطیه داستان ها (واقعی) بشه این گروه رو ایجاد کردیم، قراره هر شب دوستم بهم داستان بگه تا من بتونم بخوابم و البته زود بخوابم و تا دیر وقت بیدار نمونم... مدیونین فک کنین اون دوستم م. پ ن  هست! + عنوان یه شعر طنزه که من یه کوچولو تغییرش دادم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۶
بی نام

نظرات  (۱)

تبریک به خاطر اول شدنتون
من زهرا رو برا دفاع شوما تهران میارم
برا دفاع من دعوتی زهرا همین جا تبریز خودمون یه دسته گلم بیار
البته اگه دوعا کنی که فبول بشم
پاسخ:
ایشاا... که قبول میشی گلم ضمنا من خودمم ایشاا... اونموقع تهرانم... درنتیجه من تورو میبرم

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.