...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینکه تولد خواهرت باشه دیروز و از ساعت سه ظهر تلپ بشی و اونقدر با مامان حرف بزنه که نتونی بخوابی حتی، بعدشم هی بشینی بگی یه چیزی بیار بخوریم و اونم خربزه بیاره که تو نمیتونی بخوری و بعد سفارش بدی که من نسکافه میخوام و اونم هی غر بزنه که تو دیگه چجور خواهری هستی و بعد موقع شام دوغ بخوری و دیگه بخاطر گلو دردت صدات درنیاد و بعد از شام هم منت بذاری سر خواهرت که من واسه مامانم کار نمیکنم و الان دارم برات ظرف میشورم لذت داره یعنی؟! تازه بدترین قسمتش اینجاش که شب دیر وقت بیاین و بری یه سر تلگرام و ببینی هیشکی نیست و بگیری بخوابی و صبح با چشمای نیمه باز که بدجوری هم خوابت میاد باید بری سرکار و همون موقع هم آنلاین میشی و اول صبحی میبینی بازم خبری نیست و صدات همچنان درنمیاد و اصلا هم حوصله نداری و همه ی عالم و آدم رو به باد فحش میگیری و لعنت میفرستی بر کسی که اینجا آشغال میریزد و شیطان رجیم و از این صوبتا... و همینطور الان سرکار باشی و گلوت همچنان میسوزه و صبحونه هم معلوم نیس کی قراره بخوری و اصلا میتونی بخوری یا نه و داری اینا رو مینویسی... بعد از اینجا هم قراره برم پایگاه!! دیگه از آرمان های امام نمیشه گذشت :دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۴:۲۶
بی نام
وقتی دوستام بهم میگن تو با خودت خود درگیری داری و من موضع میگیرم، باید اعتراف کنم که من حتی با خوابامم درگیرم! آخه من نمیدونم اینهمه حشره و سوسک و از همه بدتر عنکبوت و چندتا حشره ی دیگه که حتی اسمشونم نمیدونم توی خواب من چیکار میکنن؟! حالا منی که تو واقعیت اینا از فاصله ی یک کیلومتری من رد بشن من فرار میکنم با چه جراتی داشتم باهاشون میجنگیدم! مردم خواب بهشت و حوری میبینن منم عجب چیزایی میبینماااا! صبح که داشتم میومدم سرکار (گفتم میومدم؟ بله درست گفتم! چون الان سرکارم و بالاخره خاطرات امروز رو دارم امروز مینویسم!) به طور خیلی مشکوکی شلوغ بود! تا جایی که یادم میاد زمان ما از هفته ی آخر شهریور کلاسا شروع میشد و میرفتیم میدیدم اونایی که تجدید داشتن دارن امتحان میدن؛ اما الان مثه اینکه شروع مدارس داره میره اون ور! یه چند سال دیگه فک کنم بچه هامون رو دی ماه یا شایدم بعد از سیزده بدر راهی مدرسه میکنیم! اصلا کلا تکنولو‍ژی رو همه چی حتی مهر ماهم تاثیر بسزایی داشته!! قراره مامانم ساعت دوازده به بعد بیاد مثه اون بچه کلاس اولی ها (قربونشون برم)  اجازمو بگیره و بریم برا من شلوار بخریم! بعدشم فردا که تولد آبجیه یه کادوی خوشگل که مورد نیازشم باشه البته، پیدا کنیم! تازه قراره واسه ناهارم نریم خونه و بریم پیتزا!! آخرین باری که پیتزا خوردم درست و دقیق یک ماه پیش بود یعنی یازده شهریور!! یادش بخیر... حالا با کی بود و به چه مناسبتی و بعدش و قبلش و وسطاش چی شد بماند... اما خیلی خوش گذشت و به یاد ماندنی بود! الان که دارم اینا رو تایپ میکنم این همکاره سمت چپیم داره دنبال یه بهونه میگیرده توی حرفش که بتونه از اصطلاح "شک توش هست" استفاده کنه!! از صبح هم صدتا موقعیت پیدا کرده برای مسخره کردن من! واسه توضیح اینکه این چه ربطی به من داره باید بگم که یبار همون شخصی که یازده شهریور باهاش رفتم پیتزا بهم زنگ زده بود که نتیجه ی کنکورمو بدونه، پرسید امروز جوابا میاد؟ گفتم نمیدونم شک توش هست!! حالا این شده سوژه که همه سعی میکنن نوعی جملاتشون رو تنظیم کنن که این جمله ی گهر بار از من توش استفاده بشه!! یعنی فقط کافیه یه گاف بدم، تا مدت های مدیدی ول کن نیستن که!! یبارم الناز بهم زنگ زد و خب دیدم اونه الو و بله نگفتم و مستقیم گفتم "جانم؟" یعنی هنوزم که هنوزه ازم میپرسن اون طرف دختر بود یا پسر؟! اصلا به من میاد با پسر جماعت این مدلی حرف بزنم؟! نه واقعا داریم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۷:۰۳
بی نام

همیشه تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم، یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم! 7 مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با عجله شد این... بدون تزئین و اینا: قراره با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم... زمان کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد! بعد یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه... خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم... مجبوووووور... برگردیم به اون قضیۀ کلاس آشپری... نه ولش کن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه! ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا...   یه وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم ش.ح رو داشته باشه که گاهگاهی خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم!  + یکی از اون چندین نفر میم هست که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش کردمااااا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۶
بی نام
بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...عنوان رو حال کردین؟!جونم براتون بگه که تقریبا دو ماه پیش بود که از طرف اون آموزشگاهی که اونجا تدریس میکردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!کلی اطلاعات جمع کردم که چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم که چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شکیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو کتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شک کنم به نمازی که خوندم، دندم نرم شروع میکنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم که وسط نماز شک کردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شک" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!خلاصه یکی از همکارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا که قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت که سخت نیست و نترس و از این صوبتا!رفتم و سر صبح اولین نفری بودم که اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دکترا که میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلانهمچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده کرده بودم که هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط اندازخلاصه از اونجایی که خوده لوک خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم که شهیده!! فک کنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتاآخر آخرا که از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!قیافه ی من در اون لحظه نمیخواستم کم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!قیافه ی خانومه منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم که نزدیکه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیک ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلکی چقد از فضایل معنوی دوره!!خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت کلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید کفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم! با این مقدمه ی یه کوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!از اونجایی که فقط صبح ها میرم سرکارو عصرا بیکارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه کنکورم هم برنامه ریزی کردم از بهمن شروع کنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...برا همین قضایایی که گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی که اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میکشه و به طبع با ماشین خیلی کم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه! راستش فک میکردم الان یه جاییه که نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بکمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تکبیر بگی! بعدش که رفتم دیدیم حتی خانوم هایی که در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت کردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!! + بسیج همچین که میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۶:۲۹
بی نام
موقع اومدن تو راه هم با جنازۀ یه گنجشک روبه رو شدم، خیلی دلم سوخت، همیشه مُردن پرنده ها برام سواله، یعنی اونا یهویی موقع پرواز قلبشون وا میسته و میمیرن و میوفتن پایین؟! یا میدونن که دارن میمیرن و خودشون میان پایین؟ اما خب صحنۀ دردناکیه!! ظرف کمتر از پنج روز این دومین گنجشکیه که دیدم که مُرده!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۳
بی نام
نمیدونم شما تا حالا از این تراول پنجاه تومنی ها دیدین یا نه؟! مام اولین مشتری که از این پولا آورد خیلی جا خوردیم و فوری بردیم بانک و تایید کردن (فقط نمیدونم چرا هیچ جا تو اخبار و اینا اعلام نشده بود قبلا!!) و سرشون چقد دعوا کردیم که اونا مال کی باشه! امروز که داشتن حقوقمو میدادن دیدم که یکی از اون تراولا (هرکی ندونه فک میکنه یه بسته تراول بوده!! من پولم کجا بود بابا؟!)از اون جدیداس! بیشتر از هرچی اون منو خوشحال کرده بود. راستی اندازه ش هم از همۀ پولها کوچیکتره هم از طول هم از عرض! جیباتون پُر از اینا ایشاا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
بی نام
اصلا از وقتی مدرسه باز شده هاااا یکم احساس حسودی میکنم حتی به اونایی که چند ترم از وقت قانونیشون میگذره اما به دلیل داشتن واحد بازم میرن دانشگاه، یا حتی بچه ابتدایی هایی که صبح ها که میرم سرکار توی راهم میبینم! با وجود همۀ زحمت هایی که در طول سالهای تحصیلیم کشیدم و هیچوقت دلم نمیخواست اون دوران برگرده و دوباره بخوام اون همه درس بخونم، اما حقیقتش الان حتی دلم میخواد برگردم و از ابتدایی دوباره از اول شروع کنم! دیروز که سرکار بودم چند بار پشت هم برام پیام بود، منم که سرم شلوغ بود نگاه نمیکردم و با خودم گفتم حتما بازم از این پیام تبلیغاتی هاس که ارزش نداره دست از کارم بکشم که رشتۀ کار از دستم در بره! گذاشتم وقتی کارام تموم شد در کمال بهت و حیرت دیدم به حسابم پول واریز شده اونم مبلغ قابل توجهی! با خودم گفتم عب نداره 200 تومنشو میگیرم، 200تومنشم کارت به کارت میزنم به اون یکی کارتم و میگیرم، بقیه شم فردا پس فردا میگیرم حالا عجله ای نیس که! رسیدم جلوی خودپرداز و کارتمو درآوردم و انداختم و رمزو اینا بعد نوشت دستگاه قادر به انجام عملیات نیست! با خودم گفتم یعنی چی؟! مگه میشه! بعد از اینکه چندین بار امتحان کردم و نتیجه ای نگرفتم تازه یادم افتاد که از ماه پیش به مامان میگفتم که کارتم اعتبارش تا شهریوره! خلاصه امروز رو یکی دوساعتی مرخصی گرفتم که برم با مامان کارتمو عوض کنم! رفتیم از شانسه ما کلا سیستم بانک قطع بود، گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم خلاصه با مسئول اونجا حرف زدیم که من برم سر کار و مامانم بقیۀ کارامو انجام بده، خودمم بی صبرانه منتظر بودم ببینم کارت جدیدم چه شکلیه!! از مامان خواستم اولین کاری که میکنه اونو بیاره دفتر تا من ببینمش! درسته از کارت سابقم عکسی ندارم اما خب این شکلی بود (کارت بابام) و الان بعد از عمل این شکلی شده!! خوشگله دوسش دارم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۹
بی نام

دو تا ویژگی برای من همیشه مهم بوده و هست!! یه جور ارادت یا بهتر بگم علاقه خاصی به این دو مورد دارم! اولیش دست خطه! دست خط همیشه برام مهم بوده، توی دوستی هایی که داشتم اولین چیزی که از طرف خواستم این بوده که یا دست خطشو ببینم یا بگم برام نامه بنویسه، یا گاهی اوقات به دلیل فاصلۀ زمانی و مکانی عکس اون دست نوشته هم قابل قبول بوده! این مورد اونقدری توی دوستی های من موثره که مورد داشتیم بخاطر دست خط زیباش عاشقش شدم حتی!! مورد دوم نداشتن غلط املایی هست! اصلا از نظر من هر کسی با هر مدرکی از هر دانشگاه و کشوری اگه غلط املایی داشته باشه بیسواده، تموم شد رفت! انتظار ندارم طرف بیاد قسطنطنیه رو درست بنویسه اما حداقل کلمۀ "اصرار" رو که چندین بار از چندین نفر مشاهده کردم رو "اسرار" ننویسه! حالا تا اینجا این مقدمه رو داشته باشین تا من برم سر اصل مطلب! گروهی که میگفتم توی تلگرام قرار بود بریم بیرون و ملاقات داشته باشیم  با اعضا و اینا؛ اسمش freedom بود. از این طرف به سرم زده بود که دوستای فیسبوکم رو هم توی گروهی به عنوان فیسبوکی ها جمع کنم چون واقعا وقت نمیکنم برم فیسبوک! (کار خاصی ندارم اما وقت کم میارم جدیدا!) اومدم و تو فیسبوک اعلام کردم که کیا با همچین برنامه ای موافقن و یه عده ای رو جمع کردیم و گروه فیسبوکی ها با مدیریت ( کلمه ش خیلی سنگینه!!) من افتتاح شد! روز بعد از افتتاحیه دیدم همچین مدیریت با روحیۀ من سازگار نیست و توی یه عملیات خود جوش همۀ اعضاء رو به همون گروه اولیه یعنی freedom انتقال دادم اونم بدونم هماهنگی! (مگه کسی میتونه چیزی به من بگه؟!) خلاصه توی اون گروه هم یه هفته ای بود اعلام کرده بودم که بابا بیاین دست از این کپی کردن پست ها بردارین و کم کم شروع کنیم پستایی بذاریم که اولا مخصوص اعضاء باشه، ثانیا تکراری و کپی نباشه! برای شروع هم پیشنهاد دادم که جمعه (یعنی دیروز) ساعت 10  شب همگی یکی از شعرای مورد علاقه شونو بنویسن و عکسشو بذارن تو گروه! کاری ندارم که خلایق هر چه لایق، اما از بین اون سی چهل نفر تنها کسانی که وفاداریشونو ثابت کردن من و مهدیه و الناز بودیم! خب بقیۀ دوستان دیگه نباید از من انتظاری داشه باشن که! در ادامه عکسا رو گذاشتم... اصلا هم نمیخوام پُز بدم اما خداییش دست خط من کجا و دست خط بقیه کجا... دست خط خودم دست خط النازدست خط مهدیه + شنبه همیشه هم خر نیست!! 1. یه وبلاگی بود مدتها از خواننده های خاموشش بودم، از زمانی که نسرین ملقب به تورنادو رفت دانشگاه شریف برق خوند و امروزم اولین روز کلاس ارشدش تو رشتۀ زبانشناسی بود! قلم زیبایی داره، خیلی دلم میخواست ببینمش که امروز بالاخره عکسشو دیدم!! 2. یه وبلاگی بود که چهار پنج سالی میشه مطالبشو دنبال میکنم، حتی یه بار به کل نقل مکان کرد و بازم تونستم آدرس جدیدشو پیدا کنم، اونجا هم از خواننده های کم و بیش خاموش و روشن بودم، نویسنده ش ایمان ملقب به زرافه که دانشجوی ارشد هست قراره ازدواج کنه!! 3. یه وبلاگ دیگه هم هست نویسنده ش فرزاد دانشجوی دکترای یکی از دانشگاه های آلمانه، بالاخره بعد مدتها امروز پست گذاشت! ++ عاشق اون دسته پست ها و وبلاگ هایی هستم که طرف خودش مینویسه، نه اینکه کپی کنه! این سه وبلاگ محبوب من مطالبش تماما اتفاقات و حرفا و دردو دلهای نویسنده س! با اینکه نسرین و ایمان از من کوچیکترن اما برا هردوشون احترام ویژه ای قائلم! با اینکه حتی منو نمیشناسن اما براشون آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۱
بی نام