...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

من الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت 4 بعد از ظهره و من الان سرکارم! لابد با خودتون فکر میکنین که دو ساعت اضافه کاری موندم و قراره کلی پول بگیرم و اینا... اما نه، درسته اگه از صبح میومدم احتمال اینکه یکی دو ساعت اضافه بمونم و پولی که میگیرم بیشتر بشه، اما از مال دنیا چشم پوشی کردم و از صاحب کارمون خواستم تا به من اجازه بده که صبح ها خونه بمونم تا درس بخونم و عصرا بیام سرکار! و همینطور که مشاهده میکنین کارم رو ظرف 2 ساعت تموم کردم و در خدمتتونم! اما از دیروز نه میخوام چیزی بگم نه میخوام بهش فکر کنم حتی، شاید یکی از بدترین سیزده هایی بودم که داشتم، گرچه توی تمام عمرم کل سیزده هایی که واقعا بهم خوش گذشته شاید از انگشت های یک دست تجاوز نکنه و مربوط میشه به زمانی که من کوچیک بودم و یادم میاد اون زمان خوراکی هایی که میرفتیم مهمونی واسه عید دیدنی رو نمیخوردیم و جمع میکردیم (البته اونایی که فاسد شدنی نبودن مثل آجیل و شکلات و اینا) بعد سیزده هم که میشد با پول عیدی هایی که از بزرگترا گرفته بودیم میرفتیم لواشک و پاستیل و پفک میخردیم، روز سیزده همشو با خودمون میبردیم بیرونو هرکی خوراکی هاش بیشتر بود به اون یکی دختر خاله ها پز میداد و از صبح تا غروب فقط خوردنی های خودمونو میخوردیم و تازه نصفشم میموند و خسته از بازی با دختر پسرای فامیل برمیگشتیم خونه! امسالم همین بس که از سیزده سرما و سردردش نصیب من شد و لاغیر... حتی نمیدونم اون خرابه ای که رفتیم کجا بود، برامم مهم نبود حتی، چون از اولش تا آخرش توی چادر بودم و میلرزیدم! بگذریم... به احتمال خیلی زیاد (قریب به 99%) اگه خدا بخواد فردا میلاد میاد مرخصی، اونم بعد از سه ماه! اینبار دیگه واقعا دلم براش تنگ شده! فقط یه مساله ای که هست اینه که به نظرتون میلاد اگه اومد بگم بهش کامپیوتر هارد پرونده و تمام فایل های میلاد هم .... یا بگم جزئی خراب شده و چون تعطیلات بوده مونده دست تعمیرکار (داداش علی!)؟! بنابه به دلایل بالا و برخلاف خیلی ها که دیروز کلی عکس های یهویی و دوهویی و حتی سه هویی داشتن، من هیچ عکسی ندارم و چه بهتر که ندارم! نگهداریه حتی عکسی از خاطرات بد به نظر من اسرافه! +عنوان رو دَرهَم بخونین نه دِرهَم!!+ ضمنا داشتم کامنت ها رو جواب میدادم، رسیدم به پست شمارۀ 121 و تازه یادم افتاد که دانشمند برقی ها ادیسونه!! خواستم بگم یوقت به سیم کش هایی چون الناز برنخوره که چرا دانشمند رشته های دیگه رو میشناسم و ماله اونا رو نمیشناسم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۴۲
بی نام
اتفاق جالبی که امروز موقع خوردن صبحونه افتاد این بود که روی چاییه من عکس یه قلب افتاده بود!! میگم فال چایی هم داریم؟! آی ایها الناس رو چاییه من عکس قلب افتاده یعنی من به مراد دلم میرسم؟! من اینو در چنین روزی به فال نیک میگیرم!! (خوش خیالم خودتونین!!) صاحب کارمونم به مناسبت امروز برامون شیرینی خرید، ببخشید دیگه داشتم میخوردم وسطاش یادم افتاد که یه عکس بگیرم و به شمام تعارف کنم! مدیونین فک کنین شکموام! + اون ضربدر روی دستمم واسه این بود که یادم نره به خواهرم و عروسمون پیام تبریک بفرستم!! فک نکنم برای صدمین بار لازم باشه تاکید کنم که من چقد خوبم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۴۳
بی نام
یادم میاد اون زمانی که دانش آموز راهنمایی و دبیرستان بودم، ولادت حضرت فاطمه(س) که میشد به اونایی که اسمشون فاطمه یا زهرا بود کادو میدادن و خوب یادمه که هر سال حداقل یه خودکاری چیزی بسته به بودجه مدرسه هدیه میگرفتم! وقتی که رفتم دانشگاه ولادت ایشون افتاد توی ماه های تابستون و نمیدونم تو دانشگاه هم همچین برنامه هایی میشد یا نه! سال 87 که من دانشجوی شیمی دانشگاه پیام نور بودم، یادمه ولادت امام رضا (ع) بود و توی دانشگاه بسیجی ها یه صندوق گذاشته بودن و گفته بودن هر پسری که اسم خودش رضا باشه یا دخترایی که اسم برادرشون رضا هست، اسمشو بنویسن و بندازن توی صندوق تا به قید فرعه هدیه ای بهشون بدن! اون زمان یه دوستی داشتم به اسم پریسا که اسم دوست پسرش رضا بود (که البته بعد ها باهم ازدواج کردن)، این دوستمم اسم دوست پسرشو نوشته بود، درسته اسم اون درنیومد، اما اگه درمیومد میخواست بگه این پسره کیه منه؟! خودشم به بچه های محترم بسیجی!! خلاصه دیشب توی گروه گفتم بچه ها باید به من که اسمم زهراس به مناسب ولادت حضرت زهرا جمع بشین و هدیه ای بخرین! النازم اومده گفته که درسته اسمش النازه اما معنیش با زهرا یکیه! برا خودش استدلالم داره!! امروز موقع اومدن سرکار هم دیدیم بله داره برف میاد!! بالاخره ما نفهمیدیم بهاره، زمستونه، کریسمسه چیه آخه، اگه هوا همینطور به بارش باران و برفش ادامه بده سیزده بدری نخواهیم داشت! اما از یه طرف دلم خنک شد، نه که بدجنس باشماااا، چون امسال عجیب دلم میخواست مسافرت بریم و نشد، دلم خنک شده که این هوای بد حال همۀ مسافرارو گرفته! + آخرش الناز و م. پ. ن منو جوون مرگ میکنن با این غلط املایی هاشون!! اونقد موقع چت "الکی" رو "علکی" نوشتن که کم کم حس میکنم دومی نوشتاریش درسته!! اینم از کلمۀ "استدلالی" که دیشب الناز اونو نوشت و من یه سکتۀ ناقص رو رد کردم!! + جا داره از همین تریبون اعلام کنم که نن جون، قربونت برم من، روزت مبارک عشقم!+ این ماشینم نمیدونم ماله کیه اما یه جای خلوتی بود که تونستم روش یادگاری بنویسم! حالا صاحب ببینه سکته رو میزنه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۲
بی نام
امروز نمیدونم چرا سوژۀ خاصی ندارم بهش گیر بدم و راجع بهش پست بذارم!! از صبح هرچی فک کردم چیزی به ذهنم نرسیده! بخوام از م. پ. ن بگم که تا منو میبینه داغ دلمو تازه میکنه و میپرسه از کامی (کامپیوترت) چه خبر؟! یا مثلا الناز که دو روزه درست و حسابی باهم حرف نزدیم و کسی رو گیر نیاوردیم راجع بهش غیبت کنیم! یا مثلا از ر.خ بگم که گیر داده که میخواد برام مانتو بخره و منم میگم تو پولی که برا مانتوی من در نظر داری (ولو 50 هزار تومن) بهم بده، من هر وقت بتونم قول میدم با همون پول برم و یه مانتو بخرم؛ اما تو کَتِش نمیره! از گروهمون که خیلی کم فعالیت شده هم حرفی ندارم چون مقصر این کاهش فعالیت منم که کمتر میام نت! از کارمم بخوام بگم که کم کم داره سرمون شلوغ میشه و من از ایام بعد از سیزده بدر میترسم! جدیدا هم ساعت حول و حوش 10 که میشه مجبور میشم برم بانک و کارای بانکی رو انجام بدم و م. پ. ن اسممو گذاشته بانکر بر وزن تانکر! از درس بخوام بگم که دیگه مهمونی های جزئی رو نمیرم و دیروز که مامانم کلی اصرار کرد که بریم خونۀ دختر خالم گفتم شما برین من نمیام و نشستم درس خوندم! از رژیم بخوام بگم... نه ولش کنین نگم بهتره! از هوای بارونیه تبریز بگم که فقط کارش کثیف کردنه شلوار و چادر منه و منم کارم شده شستنه هر روزه اونا!! فقط تنها چیزی که خیلی ازش حرف دارم تنهایی و آرزوهامه که از اونا بخوامم نمیتونم چیزی بگم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۲۶
بی نام
ما دخترای دهه شصتی زمانی که دبیرستانی بودیم یه دفتری داشتیم به اسم "دفتر عقاید". این دفتر به این صورت بود که بالای هر صفحه از یه دفترِ مثلا 100 برگ یه کلمه یا جمله یا سوالی رو مینوشتن و اون دفتر رو دست به دست میدادن به دخترای فامیل و دوستان و آشنا ها که هر کدوم توی یه سطر نظرشون رو راجع به اون جمله یا کلمه بدن و اگه سوالی بود بهش پاسخ بدن! بعد نفرهای بعدی که این دفتر رو میگرفتن تا توش عقایشون رو بنویسن هم میتونستن نظرات افراد قبلی رو بخونن هم با مداد میرفتن و گاها به صورت طنز جواب هایی (یا به قول خودمون کامنت های) به نظرات افراد قبلی میدادن! من خودم چندتایی از این دفترا دارم که وقت کنم حتما عکسای قسمت هاییش رو میذارم تا بیشتر آشنا شین! امروزه هم که تکنولوژی گند زده به همه چی! بگذریم... چی داشتم میگفتم؟! آها این مقدمه ای بود که بگم اگه الان توی همون شرایط بودم و ازم میپرسیدن که " اگه یک روز گناه کردن آزاد باشه تو چه گناهی رو انجام میدی؟" جواب میدادم که " میرم و چند نفر رو میکُشم، خودشم بی رحمانه، اصلا هم دلم براشون نمیسوزه!" از جملۀ این افراد چند نفر از اعضای فامیلمونه که بشدت از اخلاق هاشون متنفرم! اخلاق های مزخرفی که دارن یکی اینه که خیلی ادعاشون میشه، میاد میگه من سرانۀ مطالعم روزانه 10 ساعته! اما شعورش در حد یه بچۀ 5 ساله هم نیس! میاد میگه من هزار تا کتابِ مثلا روانشناسی خوندم، اما فروید رو نمیشناسه! مثل این میمونه که دانشجوی ادبیات انگلیسی (خودم) شکسپیر رو نشناسه، یا دانشجوی فیزیک (م. پ. ن) هاوکینگ رو نشناسه، یا دانشجوی برق (الناز) نمیدونم دانشمند اینا کیه، اما هر کی هست اونو نشناسه! بعد فک میکنه خیلی بارشه، خب عزیزم تو که اینقد بارته یه گاری به خودت ببند که بتونی اینهمه بار رو راحت تر جابه جا کنی! اما دومین ویژگیشون اینه که اگه از یه شخص یه روز، تنها یه روز بزرگتر باشن به اون شخصه کوچیکتر اگه پروفسور هم باشه میگن نمیفهمی!! اینا فک میکنن چون بزرگن خیلی میفهمن، اما فهمیدن به بزرگتری و کوچیکتری نیس، من خودم بهترین دوستام ازم چند سالی کوچیکترن که خودم به شخصه ازشون خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم! حالا من باید میگفتم که نه چون شماها کوچیکین نمیفهمین؟! اصلا من دلیل جنگ ها و نپذیرفتن پیامبریه حضرت محمد رو همین اخلاق گند انسانها میدونم، چون اون زمان هم بزرگای مکه لابد میگفتن یعنی ما پیر شدیم نمیفهمیم و محمد که جوونه میفهمه؟! خاک تو سره همچین آدمایی! همۀ اینا مقدمه ای بود برای تعریف این اتفاق: دیروز تو اینستا یه عکسی پیدا کردم و برای یکی از دخترای فامیل فرستادم و گفتم به نظرت این عکس شبیهه یکی از فامیل های شما نیس؟ (که البته قبل از اینکه فامیل اونا بشه باهم فامیل بودیماااا) بعد این یارو فامیلمون اومد گفت نه این دماغش بزرگه، اون دماغش کوچیکه، این لباش کوچیکه، اون لباش بزرگه، این چشماش سبزه، اون چشماش سیاهه... بهش گفتم آخه "آدم" مگه من گفتم تفاوت بین این دو نفر رو بگو؟! گفتم فقط شبیهه، شباهت داره، عزیزی که سرانۀ مطالعه ت روزانه 25 ساعته تو هنوز نمیفهمی شباهت یعنی چی؟! یعنی به نظر من قتل اینجور آدما واجبه شرعیه! حالا اومده به خونوادۀ من توهین کرده منم برگشتم همون توهین رو به خودش میگم که خودتی، اومده میگه با من درست حرف بزن!! پیام اخلاقیه این پست اینه که هیچوقت با یه خر بحث نکنین! اینجور آدما نفهم به دنیا اومدن و نفهم هم از دنیا میرن! احتمالا هم پست های اینجا رو میخونه اما به درک... برام مهم نیست!   شرمنده طولانی شد، خیلی اعصابم خورد بود... خیلی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۴۹
بی نام
فک کنم امروز اولین بارون بهاری بود که در سال جدید رخ داد! منم اول صبحی حوصله نداشتم پیاده بیام سرکار، فلذا همینجوری که داشتم پیاده میرفتم یهویی دیدم حسش نیست و بقیه شو ماشین گرفتم، خودشم شخصی، چیزی که من تا به این سن تاحالا سوار نشده بودم و فقط تاکسی سوار میشدم! خلاصه الان هم خوابم میاد هم خستم، انگاری تو خواب داشتم کوه میکَندم... دیروزم با الناز رفته بودیم بیرون و بالاخره هاردمو ازش گرفتم! کامی (همون کامپیوتر) مونده خوندۀ داداش علی اینا و خودشون رفتن مسافرت! دیروز داشتم از م. پ .ن حکم شرعی رفتن به خونۀ اونا و برداشتن شی ء مذکور رو میپرسیدم، اما گویا علما اختلاف نظر پیدا کردن و بدون هیچ نتیجه ای منتظر شدم تا ببینم صاحب خونه کی برمیگرده! دیشب هم سر قضیه ای مربوط به همون شعر شاعری های الناز (پست قبلی) که خیلی بی ربط به اون هم نیست یه شرط تپل بستیم و امیدوارم من برنده شم! به خودم قول دادم در صورت برنده شدن سه روز خودمو به بستنی دعوت کنم! به احتمال زیاد در آینده ای نزدیک اسم نویسندۀ وبلاگ از زهرا بانو به پشمالو که از قضا دارای آرایۀ سجع هم هستن تغییر پیدا کنه! قضیۀ این پشمالو و اینکه در اکثر مکان ها مِن جمله همین محل کارم منو پشمالو صدا میکنن برمیگرده به سالها پیش و کارتون توییتی! قضیه از این قراره که یه روز داشتم این کارتونه قشنگ رو تماشا میکردم که یهو توییتی گفت: "دیدم، دیدم، من یه گربۀ پشمالو دیدم!" این جمله به دلم نشست و تا مدتها میلاد و خواهرم رو که میدیدم بهشون این جمله رو میگفتم! بعدها با گسترش فعالیت هامون این پشمالو بودن شد کنایه از لپ داشتن! بعد از اون هر بچه ای (نی نی) که لپ داشت رو بهش میگفتیم پشمالو، تو خونه هم چون من بیشتر از همه لپ دارم اسمم شده پشمالو! و البته توی محل کارم هم هکذا! + در کل خواستم بگم این پشمالویی که ما میگیم هیچ ربطی به داشتن مو در صورت یا غیره نداره و صرفا منظورمون تپل بودنه طرفه و لاغیر... + عنوان این پست هم احساس میکنم یه شعری هست که قبلا شنیدم، اگه واقعا همچین شعری باشه که قبلا سروده شده لینکشو میذارم، اگه نه حتما خودم این مصرع رو ادامه میدم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۵۲
بی نام
اولین شنبه از سال جدید که اومدیم سرکار و من ساعت 9 اومدم و همچنان خلوته! امروز عصر به احتمال خیلی قوی با الناز برم بیرون تا هاردمو بگیرم، دل تو دلم نیس که ببینمش (مدیونین فک کنین بخاطره هاردمه)... دیروز م. پ. ن رفته بود مسافرت و به نت دسترسی نداشت و جاش توی تلگرام خیلی خالی بود، شب که برگشت علیرغم میل باطنیش مجبورش کردم چندتا از عکسایی که اونجا گرفته برام بفرسته اونم با زور سه تا فرستاد و قرار شد بقیه شو امروز بفرسته! خودمم از کوچکترین فرصت استفاده میکنم تا بشینم پای درسم و این درس خیلی بهم آرامش میده، اونقدری که خودمم باورم نمیشه که مثلا دو ساعته دارم درس میخونم و اصلا یاد تلگرام و نت نیوفتادم! البته این قضیه خیلی هم بد نیس، چون زیاد بیام نت م. پ. ن دعوام میکنه و میگه برو درستون بخون! دیشب بود فک کنم که توی گروه از الناز پرسیدم دو دوتا (2*2) چند میشه و اینم جواب فلسفیش: + یه پسر خاله دارم به اسم شهاب که خیلی دوسش دارم، توی تلگرام با یه شمارۀ دیگه یه اکانت داره که به اسم دختره، دو روز پیش بهم التماس کرد که یه جمله ای رو بگم و صدامو ضبط کنم و براش بفرستم تا یه دختری باور کنه که این دختره و پسر نیس!! خدا این دلخوشی ها رو ازمون نگیره و البته یکمم به این پسرخالۀ دوست داشتنیه من عقل بده... + باز میخواستم یه چیز جالب بگم که اصلا یادم نمیاد !از این به بعد تصمیم گرفتم اگه اتفاقی افتاد توی یه دفترچه کلید واژه هایی ازش یادداشت کنم تا یادم نره چی میخواستم بگم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۹
بی نام
امروز اولین روز کاری من در سال 95 رو تسلیت عرض میکنم! آقا این چیه میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست، اگه اینطور باشه که واویلاست! کلا از قبل از عید کلی بدبیاری و اینا داشتم، حالا اینا به کنار، درست روز عید ماهیم مُرد! یعنی من برا سفرۀ هفت سینم ماهی نداشتم، یعنی داشتم اما یه جسد بود، مامانمم که از ریخت و پاش خوشش نمیاد مجبور بودم یه سفرۀ خیلی کوچیک درست کنم اونم روی میز که شد این: بعد از تحویل سال از حرصم که ماهی نداشتم رفتم و 27 تا ماهی خریدم که 10 تاشو دادم به خواهرم، چهار تاشم به همسایه، دوتاشم دادم به گربه هامون ، بقیه شم سالم و سلامت در خدمتن! اتفاقات و برنامه هام در سال جدید به شرح زیر است: + امروز در محل کار یک مگس هم پر نمیزنه، من نمیدونم ما برا چی اومدیم؟! امروز اصولا باید تعطیل میشد که نشد! من میدونم اینا توطئه های آمریکاس... اصلا مرگ بر آمریکا... + کامپیوترم خرابه! + هاردم دست الناز مونده! + شیرینی زیاد خوردم و معلوم نیس از کی دوباره میخوام رژیمم رو شروع کنم! + کفش جدیدم داره پامو اذیت میکنه! + رمز پست شمارۀ 33 عوض شد و احتمالا به زودی پاکش کنم! + اخلاقمم عوض شده و میخوام با همه مثه خودشون رفتار کنم؛ خیلی از شماره های اضافی رو از گوشیم پاک کردم چون حتی ارزششم نداشتن که توی لیست مخاطبینم باشن! + درس خوندن رو به طور جدی شروع کردم و هر عاملی که باعث اختلال توی تمرکزم بشه بدون توجه به اهمیتش حذف میکنم ولو اگه این وبلاگ باشه! + احساس میکنم اصلا اعصاب ندارم! + جدیدا احترام به بزرگتر و ارزش دادن خیلی برام مهم شده، هر کسی اعم از دختر و پسر، دوست و دشمن بهم ارزش نده بهش ارزش نمیدم والسلام! + بازم یادم بیوفته اضافه میکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۰۳
بی نام