...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

امروز که عاشورای حسینی بود و تسلیت میگم بهتون همینجور که همه جمع بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که بریم هیئت کدوم محله رو تماشا کنیم و منم میگفتم من از محلۀ خودمون بیرون نمیرم، یهو دامادمون زل زد تو چشمای منو گفت: "میگن توی محرم بخت باز میشه!!" این حرف امروز دامادمون ریشه در اتفاق دیشب داره... من کلا اهل بیرون رفتن نیستم که عزاداری آقایون رو تماشا کنم اما بخاطر دل "اسراء خانوم" (رجوع شود به پست قبلی) دو شبه که محبوری میرم تا بلکه خدا یه ثوابی هم برا ما بنویسه، هرچند از لحظه ای که میرم بیرون این دختر منو میخندونه تا وقتی که از دستش فرار میکنم و  میام خونه! خلاصه دیشبم که رفته بودیم و داشتیم برمیگشیم، یکی از همسایه هامون جلوی مامانمو میگیره و میگه واسه برادرم دنبال یه دختر خوشگل مثه خودت میگردم که محجبه هم باشه، البته منم در حال نوشیدن شیری بودم که هر شب نذری میدادن ! یهو اون یکی همسایمون برگشت منو نشون داد و گفت: ایناها!! اون خانومه گفت این کیه مگه؟! اونم گفت دختره همین خانومه که داری ازش آدرس دختر میگیری دیگه! آقا اینو که گفت منو میگی... دیگه نتونستم نگاه کنم به اون خانومه، اون و دخترشم مگه چشم از من برمیداشتن!! نگاهشون اونقد سنگین بود که گفتم مامان فقط بریم من شیر نمیخورم!! خلاصه پرسیدیم که پسره چیکاره س! اول گفت رانندۀ کامیونه! منم قیافه م اینجوری شد که شانسه منه دیگه! بعدش گفت البته چون الان دانشجوی دکتراس نمیخواد بیکار باشه واسه همون! بعد من یهو قیافه م به این صورت تغییر کرد!! امروزم اتفاقا واسه همین نمیخواستم جایی به جز محلۀ خودمون برم... مدیونین فک کنین من فکرای شومی توی سرم بوده هاا حالام نمیدونم واقعا حرف دامادمون راسته که میگن توی محرم بخت باز میشه؟! شایدم داره اون باور من به عیدی گرفتن از سید به واقعیت میپیونده!! کسی چه میداند!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۶
بی نام
اگه بگم چقد از جملۀ "اصل لطفا" بدم میاد شاید باورتون نشه که در من اینهمه هم نفرت میتونه جا بشه! اصولا هرکی بیا بهم بگم اصل بدین بدون استثنا میگم نمیدم و دیگه هم جوابشو نمیدم حتی اگه اون شخص کسی باشه که آرزوی هم صحبتی شو دارم! اما اگه یکی محترمانه بیاد و ازم خواهش کنه که خودمو معرفی کنم شاید شمارۀ شناسنامه مو هم بهش بدم!! این حرفام یه جورایی مربوط میشه به پست قبلی، راجع به خطاط محترم شعر من، جناب آقای استاد سعید مرتضوی! دو شب پیش بودم که بازم استاد یکی دیگه از شعرای منو به تحریر درآورده بود که دیگه طاقتم طاق (تاق؟!) شد و خیلی محترمانه ازش اجازه خواستم که چندتا سوال شخصی ازش بپرسم و اونم با کمال میل قبول کرد و منم تا میتونستم سوال پیچش کردم تا جایی که فهمیدم حتی دو تا پسراش -که بزرگه یه سال از من کوچیکتره - چیکار میکنن و قراره چیکار بشن و رنگ مورد علاقه شون چیه حتی!! بجای اینکه با بی ادبی تمام کنجکاویتون رو راجع به طرف توی یه جملۀ "اصل پلیز" خلاصه کنین، یکم به طرف احترام بذارین خودش از سیر تا پیاز رو بهتون میگه! برخلاف تنفر من از اون جمله، اگه بگم چقد از بچه کوچولوها (نی نی ها) خوشم میاد شاید باورتون نشه در من اینهمه هم عشق میتونه جا شه! اصولا من هر بچه ای رو بغل پدر و مادرش ببینم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که چجوری میتونم طوری لُپ هاشو بکشم که والدینش متوجه نشه، دومیش هم دزدیدن همون بچه س! همسایه مون یه دختری داره که من از همون عنفوان کودکی اصلا قیافۀ این بچه به دلم نمی نشست! الانشم قیافۀ قشنگی نداره اما... صورت زیبای ظاهر هیچ نیست... چندماه پیش یه روز که از آموزشگاه برمیگشتم این دختره که الان 3 سالشه از مامانش میپرسه این (یعنی من) کیه؟ اونم میگه خانوم معلمه؛ از همونجا یه دل نه صد عاشق من میشه! همین چند شب پیش که سید اومده بود هیئت محلۀ ما، این دختر منو یه لحظه میبینه و اونقدر گریه میکنه که من خانوم معلمم رو میخوام تا اینکه دیشب مجبور میشم بخاطر دل اون برم بیرون! یعنی اونقد منو بوسیده و گفته دوسم داره و اونقدر با اون سن کمش زبون ریخته که کل مردا و زنای محلمون عاشق اونن و اونم دلش گیره منه (البته منم دوسش دارم الان!)! پ.ن: بالاخره شانس چیزیه که هر کسی اونو نداره دیگه، واسه منم که ذاتیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۶
بی نام
آخرای ماه اونقد سرمون شلوغ میشه که حسابی خسته و کوفته میرسیم خونه، حتی از الان واسه فردا برا من اضافه کار نوشتن و معلوم نیس از کی تا کی باید برم اما مطمئنم خیلی طول میکشه چون کارمون خیلی زیاده! در همین حین وقتی میبینی یه هنرمند خوش ذوق یکی از شعرای تو رو انتخاب کرده و با خط زیباش اونو برات نوشته و میاد پی وی بهت نشون میده و ازت اجازه میخواد بذاره توی گروه ادبیات اصلا خستگی از تن آدم بیرون میره! یه حس خوبی هم به آدم میده که قابل وصف نیس! + رجوع شود به پست شماره 11 که ذکر کرده بودم که دست خط زیبا چقد برام مهمه و مورد داشتیم بخاطر دست خطش عاشق شدم حتی!! به اسمم در بالا هم توجه کنین و اسم خطاط!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۳:۴۹
بی نام
به روز شد!!توی پست شماره ی بیست و یک راجع به یکی از عادت های خوبم براتون نوشته بودم، راهنمایی میکنم: عیدی گرفتن از سادات در عید غدیر! و گفته بودم یه سیدی داریم تو دانشگاه که هر سال عیدی منو با واسطه و به هر نحوی شده به دستم میرسونه (خدا خیرش بده) امسال اما عجیب تر بود! و از همه عجیب تر دیشب بود که با میلاد هماهنگ کرد و اومد هیئت شاه حسین گویان محله ی ما! چیزی که من فک میکردم در حد یه تعارف معمولیه اما این عیدی دادن گویا اینقدر برا خودش هم مهم هست که یه شب از محرم رو رسما اختصاص داده بود به من و محله ی ما که تا آخر هیئت هم مهمون هیئت ما بود و آخر وقت رفت خونشون! اتفاقا دیروز که خواهرمو دیده بودم گفتم آقا سید احتمالا امشب بیاد، اون موقع فقط در حد یه احتمال بود و حتی تصورشم نمیکردم اون همه راه رو بکوبه بیاد، اما در کمال ناباوری این اتفاق افتاد و عیدی من و میلاد و خواهرم رو بهم تحویل داد! خواهرم همیشه میگفت معرفت کل پسرای دانشگاه یه طرف، معرفت این سید یه طرف!! خیلی هم دلش میخواست ایشونو ببینه اما خب قسمت نبود... الان که سرکارم، برم خونه و وقت کنم عکسشو آپلود میکنم رو همین پست که ببینین پاکتی که پولو توش گذاشته چه خوشگله!! خلاصه من از همینجا برای چندمین بار ازشون تشکر میکنم، واقعا قدم رنجه فرمودن و تشریف آوردن... البته خیلی هم خوشحال شدم! +لازم به ذکره که همین سید ما با یکی از پسرای همسایمون به اسم امید هم همکلاسه، و از اولشم قرار بود با اون هماهنگ کنه بیاد، اما این امید خان گویا یکم پشت گوش میندازه و جدی نمیگیره و کل دیشب رو سید با داداش من سپری میکنه! اجرش با امام حسین (ع)...اینم عکسی که قولشو دادم:حالا پاکت های سال های قبل رو ندیدین! سیدمون خیلی خوش سلیقه س!! دو نقطه دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۶:۴۷
بی نام

امروز قرار بود بعد از ظهر مهمون میم برم کلاسای حاج آقا عباسی و از کلاساش فیض معنوی ببرم، اما گویا قسمت نبود و برنامه ای پیش اومد و نشد برم! یعنی برنامۀ آنچنانی هم نبود هاااا، به میم قول داده بودم که هر وقت دیدمش براش یه نوع شیرینی محلی کرمانشاه درست کنم و ببرم، این شیرینی سوغات کرمانشاه نیس، محلیه و فقط خانومای روستایی بلدن درست کنن و من!! از اونجایی که نمیخواستم بد قول بشم و هفته پیش هم دست خالی رفته بودم دلم نمیخواست دوباره همینجوری پاشم برم اونجا!! البته دانشگاه اصلی نه، شعبۀ پردیس که از خونۀ ما تا اونجا کمتر از نیم ساعت راهه!! امروزم که بالاخره درست و حسابی جا افتاده بودیم توی محل کار جدید و اونجا آشپزخونۀ مجزا هم داره ولی هنوز خوب چیده نشده، رفتیم و اولین صبحونه رو اونجا میل کردیم و خیلی هم چسبید: به ترتیب از راست سالاد الویه، پنیر محلی (نه پاستوریزه)، خامه عسل و نون سنگک!! یکم توی جابه جایی وسایل آشپزخونمون مثه قاشق و کارد و اینا گم و گور شدن واسه همین فقط یه قاشق پیدا کردیم واسه پنیر!! اون یکی ها رو دیگه خودتون تصور کنین با چه وضعی خوردیم دیگه!! چایی هم نزدیکای ظهر آماده شد!! یعنی یه جورایی واسه ناهار دیگه باید چایی میخوردیم (مینوشیدیم!!) +قراره واسمون دمپایی بگیرن که اون طرف میزها با کفش نریم و با دمپایی باشیم تا کمتر کثیف بشه و کمتر به جارو زدن و اینا نیاز داشته باشه! پیشنهاد خوبیه اما نه واسه من!! من ماهی یه بار جورابامو اونم مامانم میشوره، اگه این برنامه پیاده بشه مجبورم هر روز بشورم!! کی جوصله داره؟!!! فعلا که دارم بهونه میارم که من پاهام در اون صورت یخ میزنه، اما خب بعید میتونم پیروز بشم!! + بی ربط نوشت:  یه وقتایی دلت میخواد شمارۀ یه عده رو داشتی، یا دلت میخواست اینقد پررو بودی که میرفتی میگفتی فلانی میتونم شمارۀ شما داشته باشم؟! بعد میگفت چرا؟! میگفتی چون از شخصیتتون خوشم میاد دلم میخواد بجای اون آدمایی که میان توی تلگرام و وقتمو با اصل گرفتن و اینا میگیرن، با شما دو کلام صحبت کنم و چیزای زیادی یاد بگیرم! اما افسوس و صد افسوس که نه اونا اهل اینجور برنامه ها هستن نه من اینقدر جسارت دارم که همچین چیزی ازشون بخوام!! کاش یه روزی خودشون بفهمن و بیان شمارشونو بدن!! کسی چه میدونه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
بی نام
هنوز کامل توی محل کار جدیدمون مستقر نشدیم، اما خب شرایط نسبت به قبل خیلی بهتره، از اینکه سیستم و صندلی خودم به خودم برگشته خوشحالم، تازه یه پرینتر اختصاصی هم دارم که دیگه با هیشکی توش شریک نیستم و کسی مزاحم کارم نمیشه، یه جورایی هم انگاری از بقیه جدا شدم و این یکم بیشتر بهم ارامش میده مخصوصا اینکه اون دوتا همکار جدیدمون رو جز وقت خوردن صبحونه نمیبینم!! نمیخوام بگم که همیشه دوس دارم تنها باشم، اتفاقا برعکس از تنها چیزی که متنفرم تنهایه، اما موقع کار چون ممکنه از کسی انرژی منفی بگیرم بیشتر ترجیح میدم تنها باشم، البته اگه سحر پیشم باشه خیلی بهتره هااااا چون دوسش دارم انرژی منفی هاشم برام نوعی انرژیه! چند وقتی بود که اینستام کار نمیکرد، فک میکردم فیلتر شده، گفتم بیا و آپدیتش کن ببین چی میشه، ضرر نمیکنی که! از اون روزی هم که نصبش کرده بودم هیچ پستی نذاشته بودم، یعنی از خدا که پنهون نیس بلد نبودم اصلا باید چیکار کنم!! تا اینکه دو روز پیش اومدم دلو زدم به دریا و آپدیت کردم و سه تا عکس گذاشتم و کلی هم آدمای جدید فالو کردم!!فردا شبش دیدم کلی خبر دارم و رفتم دیدم مجری برنامه زلال احکام "نجم الدین شریعتی" اومده پست منو لایک کرده!! یعنی آدمای معروف هم بلدن همچین کاری کنن یا به قول همکارم این فروتنه که مثلا میخواد بگه به این شعر معتقده که: به گفتار بنگر که گفتار چیست به گوینده منگر که ان شخص کیست! خلاصه در همان اثناء یکی از نویسنگان وبلاگی رو پیدا کردم که اتفاقا مدت زیادی بود آدرس وبلاگشو گم کرده بودم و چه خوب شد که آدرسشو گرفتم و الان قبل از نوشتن این پست داشتم میخوندم که ببینم توی این مدت بالاخره دختر موردعلاقه شو پیدا کرد یا همچنان در جستجوی دختر به سر میبره که اتفاقا کشف مهمی از سلیقه ی اون به عمل اوردم!! ماشاا... چه خوش سلیقه هم هست!! (آقای میم توکلی) امروز صبحم که داشتم میومدم دیدم یکی از این وانت آبی ها نصفش افتاده توی جوب!! لابد راننده ش هم خانوم بوده!! شایدم اون جوب رو یه خانوم طراحی کرده بوده، بالاخره باید یه خانومی باشه که اون بیچاره بتونه گناهشو بندازه گردن اون دیگه! من که میگم اگه بگه در فکر یه خانوم بوده و یهویی این اتفاق افتاد قابل قبول تره، وگرنه اصلا همه میدونن که آقایون بهترین راننده ها هستن!! + با اینکه وسایل های خودم کنارمه اما هنوز به این محیط عادت نکردم و یه جورایی احساس غربت میکنم!! امروز بخاری و کولر گازی و اینا همشون روشنه و چقد گرمه!! حداقل این یه مشکل برطرف شد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۴:۳۵
بی نام
دو روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟ - وقت داری بریم بیرون؟! +آره چطور؟ کجا بریم حالا؟ - تو بیا بهت میگم! +باشه، ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام! (لبخند رضایت بخش روی صورت سحر!!) و به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!! خلاصه کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که چقد مهربونم! واسه اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست، اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟! هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!) خلاصه جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم... مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۷:۴۲
بی نام

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم! یکشنبه که میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی که هماهنگ کرده بودم یکیش الناز بود و یکی مهدیه و یکی هم میم! با خودم میگفتم دیگه به کسی خبر نمیدم که ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح که پامون رسید دانشگاه به طور کاملا اتفاقی یکی یکی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینکی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد که کسایی رو میدیدم که فک میکردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن! خلاصه اون روز اینقد خسته بودم که فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی کنم... فردای اون روز که میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینکه از سر کار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم که مامان گفت که برنامه ریزی کرده بریم خونه ی دختر عموم که تازه اسباب کشی کردن توی خونه ی جدیدشون!! فردای اون روز یعنی سه شنبه که دیروز میشه هم دوستم فائزه (که تاکید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) که الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار کرد که بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی! از طرفی هم محل کارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیکه تیکه داریم وسایل ها رو جا به جا میکنیم و کلا بین دو مغازه آواره ایم که نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی که الان سر کار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میکنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا چندین بارم اعتراض کردم که من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما کو گوش شنوا؟! الان به طور کاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق کردیم تا بیان محل اصلی رو آماده کنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل کار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عکسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!! تازه اینجا بخاری یا یه گرم کن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!! الانم که دارم اینو تایپ میکنم نوک انگشتام یخ کرده و نوک دماغم قندیل بسته!! تا کی قراره این شرایط رو تحمل کنیم خدا میدونه!! خدا کنه هر چی زودتر این اسباب کشی تموم شه و بدونیم داریم چیکار میکنیم!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۵:۴۹
بی نام
دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم که یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو که قطع کرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب کیه؟! گفت شما نمیشناسینش! خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم که از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن که مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشترکشون زیاد بود! بعد از معرفی کردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین... من سالهاس عادت کردم یعنی بد عادتم دادن که از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرک! هر سال هم یکی از پسرای دانشگاهمون که واقعا دل پاکی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم که عید رو تبریک گفتم با اینکه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرک رو بهم بده! اینم عکسای عیدی هام هست که هیچوقت خرجشون نمیکنم! خلاصه برگردیم به دیروز که فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!! بعد از رفتن اونا که داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فک میکیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (که به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انکار میکنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاک که شناسنامه نیس!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۲
بی نام
امروز صبح که داشتم میومدم سرکار هنوز حالم خوب نشده بود اما چون دیروز رو مرخصی گرفته بودم و به جای استراحت با دوستم زهرا رفته بودیم بازار و دوتا شلوار خریدم، دیگه نمیخواستم امروز رو هم مرخصی بگیرم چون برنامه دارم یکشنبه یعنی چهار روز دیگه مرخصی بگیرم که با خواهرم و هفت هشت تا از دوستام بریم دانشگاه که آبجی تسویه کنه!! یعنی یه جورایی مراسم تسویه کنون داریم!! یادش بخیر وقتی من رفته بودم واسه تسویه خواهرم هنوز دانشجوی اونجا بود و منم اون روز برادرمو برده بودم دانشگاه که هم دانشگاهمونو ببینه هم بیاد وقتشو با یکی از بچه های شیمی به اسم داریوش بگذرونه!! طفلکی ها بخاطر من چقد آلاخون والاخون (از املاییش مطمئن نیستم خیلی محاوره ایه!!) شدن! یعنی مجبورشون کردم کل دانشگاهو با من بچرخن تا من امضا هامو بگیرم! بگذریم! داشتم میگفتم که اره صبح که زدم بیرون یعنی یَک هوا سرد و طوفانی بود که نگو، تازه بارونم میبارید، بعد منم بدون هیچ چتر و کاپشن و پالتویی حتی عزمم رو جزم کردم که پیاده تا محل کارم برم!! خیلی دلم میخواست از همون مسیر صعب العبوری که توی پست قبلی راجع بهش نوشتم برم اما حسابی اونجا گِل شده بود و اونوقت به جای دفتر باید میرفتم حموم مستقیم!! یعنی هوااا خیلی دلگیر بود، مخصوصا که دیشب اتفاقی افتاده بود و صبح هم قبل رفتن همچنان درگیر اون اتفاق بودم که بعد از نماز نتونستم بخوابم و بیدار موندم تا جواب اون شخصی که افکار منو به هم ریخته بود بدم (توی تلگرام)... تازه کارمو شروع کرده بودم که همون طرف گویا حرفامو خونده بود و زنگ زد و یعنی خلاصه کنم، هوای دلم از هوای بیرون بدتر بود! حالا مهم نیس، توی اون هوای بیرونی و درونی دنبال یه آهنگی میگشتم که بزارمش رو تکرار و تا ساعت دو که میخوام برم فقط بخونه، اما هرچی آهنگامو بالا و پایین کردم چیزی نظرمو جلب نکرد، جز یه آهنگ بی کلامی که هیچوقت گوش نمیدادم و مال فیلم پدر خوانده بود!! شاید صد بار اونو امروز گوش دادم و فقط فکر کردم!! فک کنم از این آهنک های بی کلام خوشم اومده امروز برم خونه چندتایی دانلود میکنم واسه همچین روزایی که نه دوست دارم حرف بزنم نه کسی باهام حرف بزنه و فقط دلم میخواد فکر کنم... فکر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
بی نام