...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیروز با یکی از همکارا که تازه از مسافرت برگشته بود داشتم حرف میزدم، همینجوری داشت تعریف میکرد و گفت که کلی هم تمشک از اونجا آورده!! درسته من خیلی با چیزای ترش حال نمیکنم اما از خوردنشونم بدم نمیاد، همکارم گفت فردا (که امروز باشه) برامون میاره! منم آخرین باری که خودم رفته بودم و از نزدیک با بوتۀ خاردار تمشک روبه رو شده بودم و تمامِ درد خارها رو به جون میخریدم تا یه دونه بتونم بکَنَم و بخورم برمیگرده به شاید 4-5 سال پیش!! امروز با خوردنه همین تمشک ها یاد و خاطرۀ اون روز برام زنده شد... این گوشی بازی کردن های ما در اوقات بیکاریمون سرکار (که بیش از 75% وقت کاریه ما رو به خودش اختصاص میده) برای صاحب کارمون شده معضل! منم که کلا آدم خبیثی هستم و تهیه و تنظیم قرارداد برای استخدام کارمندهای احتمالیه جدید به عهدۀ منه، یه بند رو شامل همین گوشی بازی نمودم (که البته این بند شامل خودم و دوستای قدیمیم نمیشه!! بند پ) هیچگونه اعتراضی هم وارد نیست... همینه که هست!! + میلاد قرار بود فردا بیاد مرخصی امروز اومده، البته نه اینکه بهش مرخصی داده باشن ها، یادتونه اون زمان که کوچولو بودیم مامان باباهامون میومدن واسمون اجازه میگرفتن که مدرسه نریم؟ الان دقیقا واسه میلاد هم همین کارو کردیم تا بتونه بیاد خونه که ببریمش دکتر واسه پوستش؛ آخه بچم یکم پوستش حساسه هوام که گرمه زود جوش میزنه (ای جانم!) پسره شونه دیگه... حالا من اگه میمردم کسی نمیومد نعشمو تحویل بگیره! تبعیض تا چه حد؟! (خدا رو شکر ننم این وبلاگو نمیخونه وگرنه بخاطر همین حرفم منو عاق میکرد!!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۱
بی نام
توی یکی از پست های قدیمی که دقیقا نمیدونم کدومشه گفته بودم که عاشقه پرورش گل و گیاهم! اما مامانم اجازه نمیداد توی خونه اینکارو بکنم (لعنت به آپارتمان) مدتها بود که از من اصرار بود و از اون انکار! تا اینکه دیروز بالاخره تونستم استارت مزرعه دار شدنم رو بزنم!! بله، این اصطلاح مزرعه رو اولین بار م. پ. ن بکار برد، من به کشاورزی علاقه داشتم و اون جلوتر از من اینکارو کرد و برا اینکه حس حسادت منو تحریک کنه از کلمۀ "مزرعه" استفاده کرد، و امروز  منم با افتخار اعلام میکنم که مزرعه دار شدم!! برای کشت اول اومدم فلفل دلمه ای کاشتم (آخه عااااشق فلفل دلمه ای ام!)، اما امروز از سرکار که رفتم اینترنت و داشتم اصولشو میخوندم دیدم اشتباهاتم زیاده و کاشت فلفل دلمه ای به این آسونیام نیست! خلاصه بهش تا آخر مرداد یا شایدم شهریور مهلت دادم، اگه ببینم خبری از جونه نباشه کلا نابودش میکنم جاش لوبیا میکارم! همین امروز و فردام میرم یه گلدون بزرگ بخرم و توش گوجه بکارم! اینقده خوشحالم که مامان بهم اجازۀ اینکارو داده! گیاهای مزرعه م هر وقت جونه بزنن و رشد کنن لحظه به لحظه عکساشو خواهم گرفت و براتون پست خواهم کرد! به امید اون روز... برم به مزرعه م آب بدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۹
بی نام
در راستای پخش مجدد سریال یانگوم از شبکۀ استانیمون، منم که جوگیر، یاد دوران جاهیلتم افتادم! آقا ما ترم آخر بودیم، دوستان بسیج یه کلاسی برگزار کردن به نام "کلاس آموزش زبان کُره ای"! مدرسش هم یه پسره بود از رشتۀ زیست، که گویا چندسالی توی کُره بوده و بعد به وطن برگشته (وطن منظور ایران، خودش اصالتا تهرانی بود!)... خلاصه منو دوستمو و خواهرم و دوستش گفتیم برین یکم بخندیم! چند جلسۀ اول که آموزش حروف الفبا بود فقط باید صدای گربه درمیاوردیم!! همکلاسی هامم که فهمیده بودن من اون کلاس میرم، میگفتن بابا تو توی انگلیسیش موندی زبان کُره ای دیگه واسه چیه؟! اما اونا غافل از این بودن که من هر زبانی رو دوست دارم یاد بگیرم الا زبان انگلیسی!! اصلا من تو دبیرستانم با این زبان مشکل داشتم، اما زمونه چرخید و چرخید و بلای الهی منو گرفت و از همین رشته سردرآوردم!! راسته که میگن آدم از هرچی بدش بیاد سرش میادهااا!! خدا میدونه که من چقد از پول و ثروت بدم میاد!!در راستای پخش مجدد سریال یانگوم از شبکۀ استانیمون که من جوگیر و یاد دوران جاهلیتم افتادم، گفتم بیا برو جزوه هاتو بیار یه مروری بکن ببین چیزی یادت مونده یا همه ش از یادت رفته ایشاا...! رفتم تمام وسایلمو زیر و رو کردم فقط این دو تا رو پیدا کردم!! خیلی افسرده شدم!! توی همون یه ترمی که رفتیم کلاس کلی قواعد بهمون یاد داده بودن که چجوری خودمونو معرفی کنیم و آدرس بپرسیم! نمیدونم چه بلایی سر اون جزوه هام اومده، اگه یه روزی راه من اون طرفا بیوفته دیگه چجوری میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم؟! من جزوه هامو میخوااااااام + همۀ اینا از بیکاریه ها، وگرنه نتیجه ها بیاد و پزشکی قبول شم (ایشاا...) دیگه وقت ندارم که برم دنبال زبان بازی و تلگرام بازی و گوشی بازی و وبلاگ بازی!! اونموقع میرم دنبال دکتر بازی به هموتونم رایگان آمپول میزنم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۴
بی نام
از این دو روز تعطیلات اومدیم استفاده کنیم و تا خواستیم یکم استراحت کنیم، هیچی نشده یکیش تموم شد! و البته من امروز بیشترشو خواب بودم!! از دیشبم عروسمون خونۀ ما بود تا امروز عصر! منم صبح بعد صبحونه دیدم خیلی خوابم میاد گفتم یکی دو ساعت بخوابم! آقا واسه نماز ظهر که بیدار شدم (تف به ریا) اصلا فک کردم توی یه خونۀ دیگم!! باورم نمیشد عروسمون با این وضعش (که به زودی قراره عمه بشم) دیده که من خوابم بلند شده کل خونه رو تنهایی طوری مرتب کرده که من اگه میخواستم اینکارو بکنم حداقل یه هفته طول میکشید!! بعضی وقتا از اینکه خواهر شوهر خوبی براش نیستم شرم میکنم! والا من عروس بشم تا بهم نگن فلان کارو بکن نمیکنم، تازه اگه هم بخوام کاری که اونا میخوان رو انجام بدم کلی هم غر میزنم!! خدا عروسمون رو حفظ کنه و از اینا نصیب شمام بکنه ایشاا...ظهر هم که داشتم با م. پ. ن چت میکردم بهش میگم دلمو نشکن! برگشته میگه مگه تو دل داری؟! این عکس رو گرفتم که فقط بهش ثابت کنم که منم دل دارم خودشم دوتا!! اون یکی نمیدونم قلبه کیه که دستم مونده، هرکی هست بیاد ببره، ما از اون خونواده هاش نیستیم که دل مردم رو ببریم و پس ندیم!! +اون انگشترِ دستمم قضیه داره!! اگه تقاضا زیاد باشه میشه موضوع پست بعدیم!+ عنوان: نجمه زارع...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۹
بی نام
خداییش مادر بودنم خیلی سخته ها!! عقل آدم یه چیز میگه، دلش یه چیز دیگه، و اغلب هم دل برنده میشه! سر اون قضیۀ پفک نخریدن مامان برا من که گفت چاق میشم، دید که دلخور شدم رفت از اینا که خیلی دوست دارم برام خرید!! باور کنین 100 سالمم بشه از خوردنه کاکائو دست برنمیدارم!! یکی از بزرگترین لذت های زندگیمه و دلیل زنده بودنمه حتی! (عکس بخاطر جلوگیری از تبلیغات سانسور شده!) دیشب داشتیم میخوابیدیم که یهویی دیدیم تلفن زنگ زد!! من آخر وقت هرکی بهمون زنگ بزنه بهش چندتا فحش میدم (البته از نوع تمییزش در حد همون خر و الاغ و نفهم و بیشعور و وقت نشناس و...) برداشتیم دیدیم میلاده!! میگه مامان گوشی رو زود بده به خواهر جون کارش دارم! منم میگم خدایا نکنه سره من جنگ شده بین ممالک (ج مملکت) که میلاد شبانه اینجوری از پادگان زنگ زده و منو میخواد!! گفتم میلاد اگه کسی بخاطر من مُرده بگو من طاقتشو دارم!! خلاصه میلاد آرومم کرد و گفت نترس بابا چیزی نشده!! از قراره معلوم یکی از بچه های کادر میخواد برا ارشد زبان یاد بگیره که بتونه کنکور زبان رو خوب بزنه! میلادم گفته بوده که خواهر من مدرس بوده و احتمالا کلی هم کلاس گذاشته!! طرف هم گفته ببین اگه خواهرت قبول میکنه با هر هزینه ای بهم یاد بده!! بعد حالا این قیافۀ منه احساس میکنم اگه قبول کنم اسلام تو خطر میوفته، منم که بچه بسیجی اصلا ماله این حرفا نیستم!! حالا به فرض اسلامم در خطر نیوفتاد، کجا قراره من بشم معلم خصوصیه جناب ستوان؟! اون قراره بیاد خونمون یا من برم خونشون؟! استغفرا... اصلا روایت داریم دوتا نامحرم جایی باشه نفر سوم شیطانه! تازه تو کلاسای خصوصیه من آدم غیر دانش آموزی باشه من خندم میگیره و عملا نمیتونم تدریس کنم (اینو واقعا جدی میگم!) تنها شدنه منو اونم که شرعا و عرفا حرامه! حالا نمیگم خوشگل و خوشتیپ و پولدار باشه بیاد خواستگاریمو  منم کلی ناز کنم و بگم نههههه من قصد ادامه تحصیل دارم و هی از اون اصرار و از من انکار، بعد با یه تیر بزنه به دوتا هدف!! که مهمترین هدف منم، دومیشم میتونه موفقیت در کنکور باشه که اونم به واسطۀ من امکان پذیره ولاغیر!! والا مردم چه شانسی دارن ها... مفتی مفتی تو خدمت با برادر آدم آشنا میشن و از این طریق خوشبختیشونو توی دو عالم تضمین میکنن!! کوفتشون بشه الهی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۱
بی نام
امروز تولد الناز و دوست و همکار سابقم در آموزشگاه ز. ج بود!! منم مرخصی گرفته بودم، اما این مرخصیه امروزه من هیچ ربطی به تولد اینا نداشت! مامانم امروز صبح قرآن انداخته بود خونمون، باید میموندم پذیرایی میکردم، از طرفی هم برا ناهار خونۀ داییم مهمون بودیم و جاتون خالی، خیلی خوش گذشت!! اونقدم خوردم که نای تکون خوردن ندارم!! یکی نبود بهم بگه دِ لامصب مال یهودی نبود که!! اصلا کاه مال خودت نبود، کاهدون که ماله خودت بود، یکم به خودت رحم کن!! الناز جونم تولدت مبارک... دوست عزیزم ز. ج تولدت مبارک! برا  هردوتون آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم! + سرچ کردم عکس کیک تولد پیدا کنم برای این پست بذارم، لامصب کیک ها اینقد متنوع و خوشگل بودن که نتونستم انتخاب کنم و بنابراین کلا بیخیال عکس شدم!! ولی تولد النازمو همچنان تبریک میگم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۸
بی نام
دیروز که بنده پولدار شده بودم قرار شد با مامان بریم بازار خرید کنیم! در پوست خود نمی گنجیدم! شاید باورتون نشه اما خرید عید کردماااا!! هر چیزی که یه آدم عاقل و بالغ برا عید لازم داره رو خریدم!! تقریبا از ساعت 4 رفته بودیم و ساعت 9 برگشتیم خونه!! به محض اینکه رسیدیم خونه خودم رو به قبله خوابیدم و منتظر جناب عزرائیل (ارزائیل؟) شدم! اما مامانم گفت فکر کردی میذارم به این راحتیا بمیری؟! یه لگن پُر (لگن میگماااا از اون قرمزا که تو حموم میذارن) لوبیا آورد که بیا خورد کنیم و بعدش اگه خواستی میتونی بمیری!! قشنگ تا ساعت 11 کوزت وار در حال خورد کردن لوبیا بودم، دستمم تاول زده بود حتی! بعدشم یه چندتا پسره از خدا بیخبر میان میگن خوش بحال شما دخترا!! آخه من نمیدونم الان دقیقا خوش بحاله چیه من؟! حالا این خوبه، مامان چند روز پیش میگه، زهرا احساس میکنم ظرف شستن یادت رفته، خونه چی؟! میدونی چجوری تمییز میکنن؟! یعنی غیر مستقیم میخواد از من کار بکشه! حتی دیگه به خوشبختیه بعد از ازدواجم امیدی ندارم!! اون موقع هم باید کار کنم دیگه، مخصوصا که آمار نشون میده 99.99% پسرا شلخته ن!! ای خدا خودت یه راه چاره ای روبه روم بذار! امروزم یه وسیلۀ نه خیلی سنگین افتاد رو انگشت بزرگه پام!! شاید باورتون نشه الان که 4-5 ساعت از اون قضیه میگذره هنوزم درد میکنه! طفلی انگشت کوچیکه اینهمه به این ور و اون ور میخوره آخم نمیگه! به مامان میگم برام پفک بخر، میگه خیلی لاغری هی بخور چاق شی! والا این حرفش از صدتا فحشم بدتره، تخریب شخصیت میکنه آدمو!! من نمفهمم توی این گیر و دار چرا جلوی خونمون دارن خندق میکَنن! جنگه مگه؟! اون فلش محل ورود به ساختمونامونه! البته سمت چپ هم شرایط عین سمت راسته توی عکسه، منتها نمیتونستم عکس بگیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
بی نام
وقتی که دوتا از پرسنلمون به نشانۀ اعتراض به گرم بودنه هوای محل کار جوراباشونو (احتمالا بوگَندو) به دار میکشن، صاحب کارمونم مجبور میشه یه کولر دیگه سفارش بده که تا فردا بیارن و نصب کنن! به حال من البته فرقی نمیکنه، هوای کولر مستقیم میخوره به من! من هیچوقت اعتراضی ندارم، همیشه قانعم!+ چقد بدم میاد از کسی که بهم دروغ میگه، و چقد خوشم میاد وقتی نمیدونه که من اصل قضیه رو میدونم و چقدم دلم براش میسوزه که بخاطر چیزی که براش هیچ منفعتی نداره خودشو از چشم من میندازه!! متاسفانه بد کینه ای ام! بیاد به پامم بیوفته نمیبخشمش!+ عنوان پیشنهادی از معلوم ترین حال! (معلوم الحال)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۳
بی نام
من قبل از کنکور به خودم قول داده بود که خیلی کارا بکنم اما نمیدونم چرا هی نمیشه!! خدا هیشکی رو پیش خودش شرمنده نکنه!! یکی از کارایی که میخواستم بکنم این بود که فایلای کامپیوتر رو سرو سامون بدم تا اسناد و مدارک مبنی بر اینکه چرا من کنکور رو خراب کردم از بین ببرم! در همین إثناء یه چیز خیلی جالب پیدا کردم!! شاید باورتون نشه ولی اون چیز ریز نمرات دوران دانشجوییمه!! همچینی ذوق کردم که نگو! اول شما یه نگا به نمرات بندازین که مبادا فک کنین من ... خونی میکردمااا منم یه چیزی تو مایه های شما بودم اما یکم بهتر!! عرضم به خدمتتون یه نمرۀ 11 توی نمراتمه، میبینین؟ ماله ترم چهاره، راستش یه استادی داشتیم برا اون درس، یه کتابی معرفی کرده بود که اصلا نمیشد خوند، چه برسه فهمید!! بعد ایشون چون خودشم از زبانشناسی سر در نمیاوردن تعیین کرده بود کی کجاها رو بیاد کنفرانس بده (البته به من هیچ قسمتی نیوفتاده بود) آقا بعدِ یه چند جلسه دیدیم ما از توضیحات بچه ها چیزی نمیفهمیم، من توی کلاس اعتراض کردم و کم مونده بود منو از کلاس بندازه بیرون (البته چند تا از خود شیرینا هم گفتن نههههه این کتاب که خیلی راحته - منم تو دلم گفتم تو یکی خفه!-) خلاصه برای امتحانه این درس از یه کلاس 30-40 نفری همش 13 نفر رفته بودیم، خداییش من در حد 18-19 نوشته بودم اما چون باهاش حرفم شده بود بهم داد 11! منم واگذارش کردم به خدا... مرتیکۀ حقِ مردم خور!! یه دونه هم 20 دارم! آخرین امتحان از آخرین ترمم بود، یعنی بعده اون با دانشگاه خدافظی کردم!! اونم 20 شدم که عقده ای نشم!! به معدل هام دقت کنین کلا یه سیر صعودی داشتم، اما ما بین ترم 5 و 6 یه جهشی صورت گرفته!! اون ترم 5 که معدلم یهویی رفت بالا زمانی بود که اولین عشقمو تجربه کردم!! بله، عاشق شدم!! (مگه من دل ندارم؟!) و اون افتی که ترم بعدش داشتم بخاطر اولین شکست عشقیم بود!!  و درنهایت با معدل 17.33 فارغ التحصیل شدم!! درسته که هیچوقت رشته مو دوست نداشتم، اما کلاس و چندتا از اساتیدمون رو خیلی دوست داشتم! تازه ابهت خاصی داشت این رشته! در کل یادش بخـــــیر! عجب دورانی بود!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۱۴
بی نام