...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه دوست وبلاگ نویسی دارم که نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواد وبلاگشو لینک کنم، اما با این حال سالهاس به عنوان خوانندۀ یکی درمیون خاموش و روشن مطالبشو دنبال میکنم و الحق و الانصاف خیلی خوب مینویسه و خیلی هم براش اتفاقای جالبی میوفته و هرکاری میکنم نمیتونم مثه اون بنویسم، میترسم هم تقلید کنم و مثه اون زاغه بشم که میخواست راه رفتنه کبک رو تقلید کنه، راه رفتنه خودشم یادش رفت! اصلا رفته رفته خودمم احساس میکنم دارم حسود میشم و حتی به نوشته های شماهام حسودی میکنم، حالا چیزای دیگه که جای خود داره! این سردرد های شدیدم هم این روزا بدجور پدرمو درآورده، به همکارم میگم ف.گ به نظرت چرا اینقد سردرد دارم، میشینم درد میکنه، پا میشم درد میکنه، میخوابم درد میکنه، نمیخوابم درد میکنه، خلاصه در هر حال درد میکنه، عوض اینکه بگه از سرماخوردیگته، برگشته میگه سینوزیت داری بدبخت!! یعنی دفعه بعد علایم سرماخوردگی رو بهش بگم دیگه رسما منو راهی قبرستون میکنه، اینم همکاره من دارم آخه؟! راستی اینقدم به خاگینه های من گیر ندین، من اراده کنم آشپزی میکنم در حد یانگوم، اما در اکثر اوقات (تقریبا همیشه) حسش نیست! ولی در عوض بلدم نیمرو درست کنم در 70 نوع مختلف که یکی با اون یکی فرق داشته باشه! دیشب میلاد بدو بدو از هیئت اومده منم تازه داشت چشمام گرم میشد که بخوابم، بیدارم کرده میگه بخور، منم تو تاریکی میگم این چیه دیگه؟ میگه از هیئت برات شیر گرم آوردم بخوری دیگه مریض نشی، میگم من مریض نشم تو اینجوری که یهویی میای بالا سرم سکته م میدی! آخیییی بچه م فردا صبح هم میخواد بره، میگه تا ده ماه که کلا خدمتش تموم شه دیگه مرخصی نمیاد، اما این میلادی که من میشناسم... امروزم فهمیدم که وقتی من میخوابم مامان هر چند ساعت یکبار میاد منو چک میکنه ببینه نفس میکشم یا نه!! (بعد از محرم و صفر این آهنگ رو گوش بدین!)  من اگه نمیرم اینا منو به کُشتن میدن، آخه کی گفته من توی خواب قراره بمیرم؟! اصلا به فرض توی خواب هم مُردم و شمام چک کردین و مطمئن شدین که مُردم، جز جیغ و داد کاری میتونین بکنین؟! یا نه میخواین جناب عزرائیل (ازرائیل؟!) رو بترسونین و فراری بدین؟! یه هفته س نتونستم مهیار رو بغل کنم و ببوسم، همش هی ازش عکس میگیرم و عکسه رو میبوسم، ولی عکس کجا و لپ های نرم اون کجا؟! از اونجایی که پست باس عکس داشته باشه، اینم عکس اولین نذریِ امسال که امشب برا شام گرفتیم، واسه ما آش با جاش میاد، قابلمه خیلی بزرگه هااا شما به کشک دقت کنین متوجه میشین چقد میتونه بزرگ باشه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۹
بی نام
دیروز به مناسبت تولده پریروزه آبجی، خونۀ آبجی اینا شام دعوت بودیم که خب منه کدبانوی سرآشپز هم باید چیزی تهیه میکردم و این خاگینۀ خوشمزه رو تهیه نمودم دستم درد نکنه و جای شمام خالی! یه بنده خدایی با اسم یکی از بچه ها (دوستای وبلاگ نویس) اومده و ابراز احساساتش به من در حد تنفر بوده!! اگه بدونه با این حرفش چقد ذوق کردم میاد چندتا هم بهم فحش میده! آخه راستش از بچگیم دوست داشتم همه بهم حسودی کنن... یا لااقل چند نفری باشن که ازم متنفر باشن که ببینم چه احساسی داره این موردِ بغض و نفرت واقع شدن، اما نه که تپل ها مهربونن (چاق خودتونین) همه منو همیشه دوست داشتن! چقد از این خواستگار بازیا حالم بهم میخوره، بدترین جاش هم اونجاس که طرف زبون نفهم باشه و وقتی ما میگیم جلسۀ اول آقا پسرتونم بیاد، با خودشون نمیارن، که چی؟ که میخوان از الان گربه رو دم حجله بکشن که مثلا بگن ما کاری که شما رسمتونه رو انجام نمیدیم، که باز که چی؟ که مثلا هیچی گند بزنن به زندگی آیندۀ پسرشون و در واقع پسرشون رو بدبخت کنن!! اصلا من معتقدم بزرگترین عامل بدبختیه زوج ها همین خونواده ها هستن و لاغیر! چه خوب میشد عین این خارجی ها توی فیلمای خاک برسریه عاشقانه شون، اینجوری میشد که پسره عاشقمون میشد و بعد جلومون زانو میزد و حلقه میداد و چند ماه بعد هم میرفتیم مسجد ( نه کلیسا) عقد میکردیم و تمام!! آخه این اداها چیه که ننه میاد، احتمالا میره تو خونه ادای دختره رو در میاره، خواهره قیافۀ دختره رو به باد مسخره میگیره، زن داداشه هیکل دختره رو نمایش میده، خلاصه هرکی یه ایرادی میذاره و این در حالیه که اگه پسره همون دختره رو خودش با چشم خودش میدید میگفت اصلا این زن رویاهامه!! من نمیفهمم مادر و خواهره پسره قراره ازدواج کنن یا پسره؟! الان باز م. پ. ن میاد میگه من دارم بنیان اصیل خانواده های ایرانی – اسلامی رو زیر سوال میبرم!! خو زیر سوال بردنی نیس پس چیه؟ من نخوام ظاهرم مورد تایید خانوادۀ پسره باشه کی رو باید ببینم؟ مگه قراره با یه نابینا زندگی کنم که دیگران شدن چشمِ اون؟ الان باز حرص میخورم فشام میره بالا بعد میگن زیاد با گوشی بازی کردی افتادی بیمارستان!! اصلا من برم، بعد که آروم شدم میام بقیۀ حرفامو میزنم... اعصاب نمیذارن برا آدم که... فلش بک بزنین به عنوان این پست!!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۶
بی نام
تازه تازه داشتم خوب میشدم و اون اتفاق کذایی یادم میرفت که دیروز صبح دیدم ای بابا، سردرد، چشم درد، دماغ درد و گلو درد هم به سایر دردهام اضافه شده و رسما سرماخوردم در حدِ حاد!! آخه چند روزه هوای تبریز خیلی سرد شده بود و اصلا فک نمیکردم این سرما بیاد منو بگیره!! از هوای تبریزم که اصلا نمیشه سر در آورد... صبح هوا بهاریه، ظهر پاییزی میشه و شبم یهویی طوفانی! خلاصه دیروز از شدت سرماخوردگی باز هم نرفتم سرکار و با اینکه توی خونۀ ما تا به حال سابقه نداشته برای کسی غذا توی رخت خوابش سرو بشه، این اتفاق برای من افتاد! منی که واسه سرماخوردگی محاله برم دکتر، دیروز به زور رفتم و اونجا برگشتم میگم خانوم دکتر دستم به روپوشت برا من آمپول ننویس! خداییش سالهاس (10-15 سالی میشه) به جز واکسن (اونم به دست) آمپول نزدم و نمیزنم! حالا نه که بترسماااا به قول پسرا که میگن از حشرات نمیترسیم و چندشمون میشه، شمام فرض کنین من چندشم میشه!! از اون طرف هم اصلا عادت ندارم قرص و شربت بخورم، معمولا طب سنتی رو پیش میگیرم مگر در موارد نادر... و حالا مجبورم هر روز از هر کدوم از این قرص ها سه تا بخورم! اونایی که پایینه عکسه هم قرصه البته از نوع خوشمزه ش که من عاشقشونم!! شاید مسخره به نظر بیاد اما این مریضی ها خاصیت بخت گشایی داره، مثلا شاید بشه ربطش داد به اون جملۀ معروفه "خدا گر ز حکمت تو را مریض کند، ز رحمت برایت خواستگار بفرستد تا حال کنی!!" دیروز من در حال دست و پنجه نرم کردن با ویروس سرماخوردگی بودم که یه مورد زنگ زد و مامان نتونست نه بگه، من میتونستماااا فقط چون مریض بودم حال نداشتم چیزی بگم (مدیونین فک کنین شرایطش خوب بوده!!) امروز رفتم سرکار، همچنان هی فین فین کنان تو دماغی دارم حرف میزنم، صاحب کارمون میگه برا چی اومدی آخه؟! میموندی خونه آخر ماه میومدی حقوقتو میگرفتی، تو دلم گفتم آخه تو م. پ. ن رو نمیشناسی که، اگه من همچین پولی بدست بیارم اونقد حرام حرام میکنه که اون پول های حلال رو هم برام زهر مار میکنه! ضمنا من شما خواننده ها رو رازداره خودم میدونم که میام اینا رو بهتون میگمااا، فردا روزی بیام ببینم یا بیام نبینم و بشنوم، که کسی غیبتی ، صحبتی، تحلیلی از من کرده، خدا شاهده حلال نمیکنم! + امروز تولد آبجیم بود... خواهر گلم، تنها خواهرم، عزیز دلم، یکی یدونم، فدای تو بشم، تولدت مبارک...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
بی نام
طبق دستورات استادم برا کنکور، چند روز پیش از سایت "خیلی سبز" کتاب سفارش دادم و گفت تا 5 روز دیگه تحویل میدیم، و امروز دقیقا روز پنجم بود (از این خوش قولیشون خوشم اومد!) منم که رفته بودم سرکار و وقتی اومدم خونه دیدم بله بسته باز شده و دیده شده و پسندیده هم شده؛ که البته اینا کار میلاد بود که تا آخر این هفته اومده مرخصی (خدا به من صبر بده!) منم اومدم ببینم کتابم چجوریه و اینا یهو دیدم داخل بسته یه چیزه دیگه هم هست، خوب که نگاه کردم دیدم عــــــه یه عروسکم برام فرستادن که اینو میلاد ندیده بود!! درس خوندن رو هم شروع کردم اما بخاطر اتفاقی که برام افتاده هنوز نمیتونم زیاد از این مغزِ مبارک کار بکشم، ولی خب هنوزم پای همون اعلان جنگ هستم! میلاد از صبح هی میگه آبجی اگه خدایی نکرده امسالم قبول نشی چی؟ منم هی میگم ایشاا... قبول میشم تو هم میبینی، و اونم هی دوباره با لحن های مختلف سوالشو تکرار میکنه، آخر سر گفتم میلاد اگه 100 سالمم بشه و خدایی نکرده قبول نشم بازم کنکور میدم تا به هدفم برسم!! اینا رو گفتم شمام در جریان باشین و مخصوصا دوستام هی نپرسن اگه خدایی نکرده قبول نشی چی!! جواب من در هر صورت همینه که هست! عاشق اون دسته از دوستامم که باورم دارن و وقتی هم خودم بگم نمیتونم میزنن تو دهنم!! اصلا رفیق یعنی این! (خودمم از این نوعم هاااا که جاش باشه میزنم تو دهن رفیقم که زیادی حرف نزنه!! راضی ام از خودم، بهتره شمام از من راضی باشین!!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۹
بی نام
بالاخره بعد از یه هفته استراحت باید کم کم کار و زندگیمو سر و سامون میدادم، واسه همین دیروز یه سر رفتم سرکار ببینم اوضاع از چه قراره، دیدم که اولا یه کارمند جدید برای کمک به من استخدام شده و قراره دیگه من زیاد از خودم کار نکشم و خودمو خیلی خسته نکنم، نیم ساعت که کار کردم دیدم هنوز سردرد دارم و بیخیالش شدم، از صاحب کارم خواستم بده برم کارای بانکیشو انجام بدم، چون اصلا نمیخواستم با کامپیوتر کار کنم، رفتم بانک دیدم متصدی اونجا حالمو میرسه، نگو اونم میدونسته اما از کجا خدا میدونه! توی این مدت هم عالم و آدم لطف کردن و با زنگ های و پیام هاشون جویای حالم شدن، اصلا احساس میکنم اینکه الان حالم بهتره بخاطر همین انرژی های مثبته دوستان و اطرافیانمه! دیروزم که تولد بابام بود و گفته بودم براش کیک درست میکنم، دوتا از همکارام اومده بودن عیادتم، اونقد حرف زدیم و غیبت کردیم و خندیدیم و زدیم و رقصیدیم که من اصلا یادم رفت سرم درد میکرد! امروزم بعد از یه هفته محرومیت رفتم تلگرام دیدم بیشتر از 10 هزارتا پیام دارم، درسته اکثرش ماله کانال ها بود، اما پیام های دوستامم کم نبود، توی این گیرو دار که کل ایران میدونن من مریضم امروز خواستگار زنگ زد خونمونو همونجا پشت تلفن مامان ردشون کرد! یعنی معرفِ محترم به اینا نگفته بوده که دختره تازه از اون دنیا برگشته؟! اینجاس که میگن معرفِ که ما داریم؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۸
بی نام
گوشیمو گذاشته بودم که شنبه صبح ساعت 7 بیدار شم و بسم ا... الرحمن الرحیم درس خوندن رو استارت بزنم! اما راسته که میگن آدم از یه دقیقه بعدش خبر نداره! همینجوری تو خواب و بیداری بودم یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم دیدم 20 دقیقه مونده به 7! با خودم گفتم این 20 دقیقه هم بخوابم تا گوشیم زنگ بزنه بیدار شم! اما وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی آمبولانسمو هیچی یادم نمیاد! قضیه از این قراره که اون بیست دقیقه که من میخوابم، مامانم بیدار میشه چایی رو آماده کنه، میبینه از من صداهای عجیبی میاد، صدام که میزنه جواب نمیدم، بعد جیغ و داد و اینا زنگ میزنه به همسایه، تقریبا همۀ همسایه هامون میان خونمون و بعد یکیشون زنگ میزنه آمبولانس و منو که داشتن میبردن توی راه به هوش میام! اولش حتی خواهرم که پیشم بود رو نمیشناختم! خیلی تجربۀ جدیدی بود، اینکه آدم نزدیک ترین فرد زندگیشو نشناسه! خلاصه میریم بیمارستان و سریع نوار قلب و مغز و سی تی اسکن و آزمایش خون و همه رو انجام میدن میگن همه چی نرماله و سالمی! فقط احتمالا این اختلال بخاطر خستگی و کار کردن زیاد با کامپیوتر بوده، که البته درست هم میگفتن! من هفتۀ پیش واقعا وحشتناک ترین روزهای کاریمو گذروندم، بعدش عوض استراحت یکی دو ساعتم تو تلگرام با دوستام چت میکردم، واسه همین این اتفاق برام افتاد! الان یه هفته کلا مرخصی گرفتم، خواهرم منو از رفتن به تلگرام منع کرده، این پست رو هم به صورت قاچاقی گذاشتم حتی نمیذاشتن درس بخونم اما دیگه اینو قانعشون کردم که صدمه ای بهم نمیزنه! توصیه میکنم هرچقد هم دوستاتونو دوست دارین و براتون مهم هستن از زمان استراحتتون برای حرف زدن با اونا کم نکنین، سلامتی از هر چیز و هر کسی مهمتره! (البته اینو تازه کشف کردم!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۵:۳۶
بی نام
آقا ما یه همکار داریم ماه پیش هر روز یا توی تولد بود یا عروسی، یه روز برگشتم گفتم فلانی چه خبره هی مرخصی میگیری، مگه چقد فامیل دارین که تمومی نداره، اتفاقا همون روز هم گفت که این عروسی دیگه آخرین عروسیه، و البته همینطور هم شد! حالا من به اون خندیدم سر خودم اومد!! چهارشنبه که نه تنها نتونستم تولد برم، شب ساعت 8 برگشتم خونه (به وقت قدیم)، از تولد هم برام کیک نفرستادن نامردا... دیروزم که عروسی رفته بودیم و جای شما هم بسی خالی بود، چون مجبور شدم مرخصی بگیرم کارم مونده بود برا امروز و امروزم که جمعه بود از ساعت 10 صبح رفتم سرکار و ساعت 1 برگشتم (به وقت جدید) از اونجایی که به امید خدا از فردا میخوام کم کم شروع کنم درس بخونم و همۀ دوستام آرزو دارن منو به آرزوهام برسونن، خواهر شوهر همکارم از یه شهر دیگه برام یه سری کتاب فرستاده و گفته بازم بیاد تبریز یه سری دیگه میاره (دستش درد نکنه) النازم که دیروز پیام داده: حالا یه روز باید یه نفر رو پیدا کنم که قبول زحمت کنه و بتونم باهاش برم از خونۀ الناز اینا اون کتابا رو بیارم، اصلا هم جاش برام مهم نیس... حالا نه که بگم خونمون خیلی بزرگه و خیلی جا دارم ها نه، ولی ایشاا... براشون یه جایی پیدا میکنم که بذارم، خدا بزرگه... + یه چیز دیگه هم میخواستم بگم اما الان هرکاری میکنم یادم نمیاد، حالا بعدا یادم افتاد میگم! + راستی وقت کنم به وبلاگ همتون سر میزنم، خدا شاهده وقت برا تلگرام رفتن هم ندارم! بی وفا نیستم مطمئن باشین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۸
بی نام