...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

پاییز ما تموم شد! به همین زودی... و امروز شاهد اولین برف بودیم (عکس از محل کارم درست موقعی که تازه برف شروع شده بود گرفته شده) واضح نیس چون مجبور بودم حجمشو کم کنم! اومدم خونه، برف که دونه دونه میومد، منم توی آرامش انار (میوۀ محبوبم) دون میکردم و داشتم به حرف اون عزیزی فکر میکردم که میگفت: "یکی رو هم نداریم براش انار دون کنیم" + راستی یه چیز جالب! پریشب ساعتای حدوداً 10 بود که خیلی خوابم میومد و منم خوابم بیاد صبر نمیکنم، داشتم همینجوری میخوابیدم که بدون اینکه به چیزی یا کسی فک کنم، یهویی یه شخصی اومد تو ذهنم و نرفت بیرون! مونده بودم که این طرف چرا بعد این همه مدت بیخبری ازش، یهویی اومده تو ذهنم! فردا صبحش (که دیروز صبح باشه) دیدم عـــه دقیقا همون ساعت، همون شخص توی تلگرام بهم پیام داده!! یعنی درست اون لحظه ای که اون به یاد من بوده، منم به یادش بودم!! به این میگن تله پاتی عایا؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۵
بی نام
من امروز حالم خوبه (خب به مردم چه!) یعنی صبح اصلا حالم خوب نبود و میخواستم مرخصی بگیرم اما با خودم لج کردم و مرخصی نگرفتم! خواهرم زندایی شده، یعنی خواهر شوهرش یه پسر خوشگل و تپل (لُپ داره به چه عظمت! این هوا ) به دنیا آورده، بعد از کار با مامان و آبجی رفتیم اونو دیدیم و حالم اومد سرجاش! اصلا به نظر من کنار همۀ این روش های درمانی، باید یه نی نی درمانی یا نی نی تراپی هم بذارن! مثلا بیان به یه آدم مریض هر روز یه ساعت یه نی نیِ خوشگل بدن باهاش بازی کنه، درمانش صد در صده، تضمینی، بدون عوارض! ما یه جملۀ معروف توی ترکی داریم که توی فامیلِ ما خیلی استفاده میشه (البته معمولا بزرگترا به کوچیکترا میگن اما من اینجا به خودم میگم) میگن که " دانیشماخ باشارمیسان، دانیشماماخ دا باشارمیسان؟!" یعنی "حرف زدن بلد نیستی، حرف نزدن هم بلد نیستی؟!" حالا چرا اینو میگم؟! به چت من با م. پ. ن سه روز پیش دقت کنین: بله، الان که میخوایم انگلیسی چت کنیم، اولا حرفامون خیلی رسمی شده و دیگه اصلا خنده دار نیست، دوما دیگه حرفی پیدا نمیکنیم بگیم، پیدا هم کنیم چون انگلیسی شو نمیدونیم بیخیالش میشیم! الان دو روزه یک کلمه هم باهاش حرف نزدم... النازم که معلوم نیس چشه نه درست حسابی میاد نت نه چیزی، وقتی هم میاد نته من ادا میده! دلم براشون تنگ شده شدید! راستی بهتون گفتم یکی برام یه پیام ناشناس فرستاده! به نظرتون کی میتونه باشه؟! من که اصلا فک نمیکنم الناز باشه، شمام همچین فکری نکنین گناه داره بهش تهمت بزنین!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۰
بی نام
در رابطه با پست قبلیم و همون عکسی که برای اون پست گذاشته بودم و یکی مثل اون که توی اینستا گذاشتم یه سری حرف دارم!! آقا شما تا حالا حلقۀ ازدواج یا حلقۀ نامزدی از نزدیک دیدین؟! خدا وکیلی دیدین یا نه؟! حتی فقیرترین زوج هم حلقۀ ازدواجشون از انگشتره دخترانۀ من ضخیم تر و کُلُفت تره، اما چون من انگشترم رو دوست دارم (و عادت کردم) توی این انگشتم (انگشتِ انگشتریِ دست چپ) بندازم عالم و آدم فک کردن من راضی شدم با یه پسری که حتی پول نداره برام یه حلقۀ درست و حسابی بخره ازدواج کنم و جالبه که یه عده اومدن بهم تبریک گفتن و یه عده هم ناراحت بودن که چرا بهشون خبر ندادم!! مخاطبم شمایی که ادعات میشه کوروش پرستی و یا تُرک و کُردی هستی که دم از اصالت میزنی، شما خیلی غ... میکنی از رو حلقه که ابتکار غربی هاس مردم رو قضاوت میکنی! من دلم میخواد الان که مجردم حلقه دست کنم، پس فردا ازدواج که کردم دست نکنم، آیا به کسی مربوطه؟! عجب گیری کردیما!! (ناراحتم شدید!) بگذریم... امروز از سرکار با مامان مستقیم رفته بودیم بازار که اون النگویی رو که داشتم (پست شمارۀ 218) دوتاش کنم! اتفاقا خیلی هم خوشحال بودم اما اومدم خونه و دستم که کردم دیدم پسره عوض شمارۀ 1، شماره 2 بهمون داده و برا دستم خیلی بزرگه! زنگ زدیم بهش، گفت هر وقت اومدین بیارین عوضش کنم (فردا مهمونی دعوت بودیم و برا اونجا میخواستم الان بابت این قضیه هم ناراحتم!) توی راهمون از این قیچی کوچولوها هست که تا میشن، از اونا خریدم! چرا؟! چون من همیشه مجهز از خونه بیرون میرم، یه ظرف داشتم زمان دانشجویی که توش از نخ و سوزن گرفته تا چسب زخم و... خلاصه همه چی توش جا میشد،(قابل توجه دخترایی که وبلاگ رو میخونن، یه خانوم همیشه باید مجهز بره بیرون!) که اتفاقا آبروی خیلی ها رو توی دانشگاه که 45 دقیقه تا شهر راه داشت با اونا حفظ میکردیم (دوخت و دوز و ...)، بعد از فارغ التحصیلیم دادمش آبجی و هیچوقت بهم پس نداد! الان تجهیزاتمو توی این ظرف میذارم! میدونین این ظرف، ظرفه چیه؟! + شرمنده الان خستم به کامنتا با اجازتون فردا جواب میدم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۲
بی نام
دیشب ( مثه هر پنجشنبه) مهیار اینا اومده بودن خونمون! اینقده دیر دیر میان که شب اصلا دلمون نمیخواست برن، حتی مهیار هم دست منو گرفته بود و میگفت: " عمه جون توروخدا نذار اینا منو با خودشون ببرن" اینم مدرکش... میتونین تشخیص بدین کدومش دست منه؟! اما من کاره ای نبودم که، عروسمون هیچ جا جز خونۀ خودشون راحت نیست (حتی خونۀ مامانش) خب حقم داره! خلاصه علیرغم همۀ این التماس ها نموندن و رفتن... اما بعد از دو دقیقه برگشتن!! بلــــه... ماشین پنچر شده بود و هوام که سرد بود داداش گفت باید بمونن!! و اینجوری بود که دیشب خیلییییییییی بهم خوش گذشت!! خبرم همین بود! نه نه یه خبر دیگه هم دارم... فردا شنبه س!! همین... میتونین برین (البته بیشتر حال میداد که این خبر رو توی ادامۀ مطلب بذارم و کلی فحش بخورم... اما خب من بچۀ خوبی ام، خدا حفظم کنه!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۱
بی نام
آخرین باری که از سرکار پست گذاشتم برمیگرده به سال پیش (یعنی میخوام بگم الان از سرکار مراحمتون میشم)!! چه زود گذشت، آخه حسش نیست حرفامو از سرکار بنویسم! اما دیگه مجبورم، حالا چرا مجبورم  نمیدونم دقیق، ولی فک کنم بخاطر اینه که عصرا که میرسم خونه تا یکم استراحت کنم و درس بخونم و برم تلگرام و چت کنم دیگه وقت تموم میشه و (به قول امیر مسعودی) عملا باید بیخیال پست گذاشتن توی وبلاگ بشم و بعد میام میبینم ای دل غافل چند روزه که پست نذاشتم! اصلا این روزا واسه هیچی حسش نیست، نه که بخوام بگم پاییزه و از این مزخرفا، ولی خب هر روز صبح بیای و یکی تمام انرژیتو جذب کنه دیگه حالی به آدم میمونه؟! احوالی به آدم میمونه؟! (بحثش مفصله و توی یه پست رمزدار به زودی - اگه حسش باشه- خواهم نوشت!) بگذریم... + میدونستین توی تبریز اصلا پاییز تعریف نشده؟! ما تبریزی ها مستقیم از تابستون میریم زمستون، اصلا اینقد هوا سرده که من شبا زیر دو تا پتو و چسبیده به بخاری میخوابم، بعد مامان میگه بیا پتوی منم بکش روت اگه خیلی سردته! + اگه میدونستم  درس خوندن اینقده سخته، زمان ابتدایی که توی اوج بودم خدافظی میکردم ازش!! شما فرض کنین الان میشینم یه صفحه ریاضی (همین ریاضی خودمون، دودوتا چهارتا) تمرین میکنم، سرمو بلند میکنم میبینم عــــه سه چهار ساعت گذشته!! تازه الان درک میکنم که نفرات برتر کنکور چجوری میگن ما روزانه 13-14 ساعت درس میخونیم، من یه صفحه تمرینم 3 ساعت طول بکشه، خو چهار صفحه تمرین میشه 12 ساعت! آخه قبلاها این مدلی درس میخوندم که کتابو باز میکردم، میگفتم اینو که بلدم، اینم که اینجوری حل میشه بیخیال، اینم که بیاد فوقش جواب نمیدم، بعدش میدیدم مثلا ریاضی سال سوم رو عرض 10 دقیقه خوندم و انتظار داشتم رتبۀ توپ بیارم (زهی خیال باطل!) ولی الان که به خودم سخت میگیرم همچین مغزم گاهی ارور میده! + همون دوست و همکارم ف. گ که چند روز پیش تولدش بود امروز برا سفره دعوتمون کرده، همۀ همکارا رو با مادراشون و منو با خواهرم (چون مامان نمیتونه بیاد!). + م. پ. ن رفته کلاس زبان ثبت نام کرده! این بزرگترین توهینه به من!! منه استاد، با اینهمه سابقۀ درخشان تدریس رفیقش باشم و ضعف زبان داشته باشه هیچ، جلوی چشم من بره کلاس زبان ثبت نام کنه! خداییش شما جای من بودین با همچین رفیقی بهم نمیزدین؟!( نه میدونم نمیزدین، چون منم نمیزنم)این پست به دلم نمیشینه باید اصلاح بشه!! coming soon....
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۳
بی نام
بنده به شدت معتقدم که آدم اول هفته رو هر جوری شروع کنه تا آخرش یجورایی همونجوری تموم میکنه! شنبه مامان یه عالمه سبزی خریده بود و منم بعد از اینکه از سرکار اومدم مستقیم نشستم و با کمک همسایه ها بالاخره شب تموم شد! فرداش که یکشنبه باشه  همسایمون دو برابر ما سبزی خریده بود و به رسم ادب باید میرفتم کمک و دوباره از سرکار خسته و کوفته رفتم اونجا و اونم شب به زور و بلا تموم شد! مامان گفت برای استراحت دوشنبه (که امروز باشه) رو بریم خونۀ خالم اینا، منم گفتم باشه و امروز از سرکار مستقیم رفتم اونجا و شاید باورتون نشه اما سه برابره این دو روز اونجا سبزی بود!!! قسم خوردم فردا عمرا دست به سبزیه کسی بزنم، حتی اگه خواهرم باشه! مُردم به خدا از خستگی!! علاوه بر اینا امروز تولد همکار و دوست خوبم ف. گ بود، جای همتونم خالی بود، دفتر رو گرفته بودیم رو سرمون (یکمم سرمون خلوت بود آخه!) واسه خنده از این کیک هزار تومنی ها خریدیم و براش با کمترین امکانات تولد گرفتیم!! اما خداییش از مجللترین تولدهام بیشتر بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۰
بی نام
دیروز جمعه بود؟! عه!! چه زود گذشت! هیچی دیگه دیروز مهیار خان (عمه فداش شه) از صبح اومده بود عمه شو ببینه و منم اون باشه نمیتونم درس بخونم، نزدیکای غروب بود که مهیار خوابیده بود و منم اومدم درس بخونم یهویی برقا رفت! منم که عاشق کسبِ علم و اینام، به رگ غیرتم برخورد و زیر نور فانوس به کسبِ فضایلِ علم پرداختم! (این پست صرفا برای کوبیدن تو سر بچه هامه و هیچ ارزشه دیگه ای نداره!) م. پ. ن دو روزه فراری شده؛ چون اصرار کرد که این تلگرامه لعنتی رو آپدیت کنم، هی از اون اصرار از من انکار، آقا من میخواستم با ورژن قدیمیش کار کنم، اما تو کَتِش نمیرفت که نمیرفت! گفتم اگه مشکلی پیش بیاد چی؟! گفت پای من... گفتم مشکلی پیش بیاد پاتو قطع میکنم برا خودم نگهش میدارمااا، اونم قبول کرد! الان بخاطر جونش فراری شده و نت رو بهونه کرده که من تو خوابگاه نت ندارم (منم باور کردم!)! تلگرامم کار نمیکنه هیچ، از موبوگرامم متنفرم! من الان پای م.پ ن. رو میخوام، واسه پاش جایزه گذاشتم، چه پاش چسبیده به بدنش باشه چه قطع شده باشه (برگرفته از جملۀ معروف dead or alive ) مدت ها منتظر برگزاری نمایشگاه کتاب بودم، امروز فهمیدم خیلی وقته شروع شده، اما متاسفانه یه رفیقه پایه ندارم باهاش برم... خداییش این دوستای من به چه دردی میخورن؟! به یک عدد رفیقه پایه (سه پایه، چهار پایه و بیشتر) مادام العمر، با ضمانت نامۀ کتبی، یک عدد شاخه نبات و یک جلد کلام ا... مجید، یک حج عمره و مهریۀ معلوم نیازمندیم!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۶
بی نام