...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

سالهای قبل که صبح ها میرفتم سرکار یه پسر بچه ی کوچیکی رو همیشه این موقع از سال که مدارس تعطیله جلوی یه مغازه ی مکانیکی میدیدم که نشسته و منتظره صاحب مغازه بیاد؛ انگاری اونجا شاگرد بود! بعدها که ساعت کاریم عوض شد ندیدمش، تا اینکه این روزا که بنا به دلایلی ساعت کاریم رو آوردم ساعت ۹ صبح، دوباره این پسره رو میبینم و البته بزرگتر شده :)

به نظر من پسر باید از بچگی کار کنه، این باعث میشه که قدر پولی رو که بهش میدن بدونه، یاد بگیره که زندگی خرج داره و با تنبلی و اینا نمیتونه یه زندگی موفقی داشته باشه و همه ی اینا به کنار یه چیزی هم یاد میگیره که ممکنه در آینده به دردش بخوره! 

من خودم در آینده با پسرم (یا پسرام) همچین رفتاری خواهم داشت... پسر باید بفهمه که به قول ما ترک ها "پول داشدان چیخار" یعنی پول از سنگ در میاد.... که اصطلاحه و معادل فارسیش اینه که پول رو به سختی میشه بدست آورد! پسرم لطفا بفهم :)

+ امروز دیدم یه دوچرخه سوار پشت چراغ قرمز وایساده بود... دارم امیدوار میشم :)

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۷
بی نام

داشتم با خودم فک میکردم اگه مثل اون مهمان برنامه ی ماه عسل (عکس زیر) یه همچین پسری از من خواستگاری میکرد چیکار میکردم؟

حتما خیلی ناراحت میشدم و تا مدت ها افسردگی میگرفتم که مگه من چمه که همچین آدمی میتونه به خودش جرات بده که به من پیشنهاد بده! هر جوری حساب میکنم میبینم همسر این آقا از هر لحاظ از من سرتره، اما اون قطعا با خودش همچین فکری نکرده که تونسته اونو قبول کنه! بیشتر که فکر میکنم میبینم دوست داشتن چیزیه فراتر از زیبایی های ظاهری! وقتی یه پسر با این ویژگی تونسته دل دختری به این قشنگی رو ببره، چطوریه که پسری که میاد طرف ما حتی اونقدر اعتماد به نفس نداره که خودشو نشون بده و احتمالا میترسه از طرف ما "نه" بشنوه و بخاطر همین موضوع های خیلی پیش پا افتاده کلا قید دل و دوست داشتنشو میزنه و تن میده به ازدواج با دختری که مورد پسند مادرش هست و خودش هیچ علاقه ای بهش نداره... و یک عمر به خودشو احساسش مدیون میشه! 

جناب زیتون یه پست خیلی فوق العاده ای گذاشته بودن، نمیخواستم ارجاع بدم به اون پست، چون ممکنه بعضی از خواننده ها حسشو نداشته باشن بخونن، با اجازه ی ایشون از اون پست عکس گرفتم، لطفا یا نخونین، اگه خوندین با دقت بخونین:

+ چه قتل هایی که مرتکب نشدیم! البته منظورم شماهایین، چون من هیچوقت به خودم ظلم نکردم، اگه کسی رو دوست داشتم بهش گفتم، تا جایی که تونستم براش جنگیدم، اگه نشده واسه اینه که اون نخواسته... ولی حداقل هیچوقت به خودم نمیگم که کاش لااقل یبار حس واقعیمو بهش می گفتم شاید طور دیگه ای میشد...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۳
بی نام

دخترا دوست دارن وقتی که میفهمن یکی از دوستاشون ازدواج کرده حداقل سه تا چیز راجع به اون پسره بدونن، اسم پسره، شغل پسره و قیافه ی اون! سن و نحوه ی آشنایی و تعداد بچه ها و اینا رو معمولا دوستای خیلی خیلی صمیمی میپرسن! 

از چند وقت پیش الناز به یکی از همکلاسی های من شک کرده بود و هی به من میگفت که هما احتمالا یا ازدواج کرده یا در شرف ازدواجه! منم می گفتم نه بابا... حالا عکسه دوتا دسته گل توی اینستاش گذاشته دلیل نمیشه ازدواج کرده باشه، اما گویا حق با الناز بود و من امروز صبح که برا سحری بیدار شده بودم اینو فهمیدم! عکسی که هما از خودش و نامزدش و این کیک گذاشته بود، خیلی جامع و کامل بود و نیازی نبود دیگه بریم ازش بپرسیم که اسمش چیه و چیکارس و اینا... حتی روز تولدش رو هم فهمیدیم که دیروز بوده! :)

از صبح با خودم دارم فکر میکنم که یعنی همسر من چیکاره میشه و خدا خدا میکنم شغلش یه جوری باشه که بشه باهاش کیک درست کرد و اینجوری پست کنم که دیگه هی مجبور نباشم به همه توضیح بدم که شغلش فلانه و از این صوبتا :)

+ قبلتر ها وقتی می شنیدم یکی ازدواج کرده تا یکی دو ساعت (نه بیشتر) افسرده میشدم و هی به شانس خودم لعنت میفرستادم، اما اینبار با اینکه منو هما زمانی خیلی صمیمی بودیم و بعدها به دلایلی یکم رابطه مون سرد شد، هیچ حس خاصی بهم دست نداد! میگن وقتی آدم ها حسشون رو از دست بدن یعنی دارن میمیرن، راس میگن؟! 

+ همه چی یه طرف، اون اسم رضا کوفتت بشه هما! لامصب اسم قحطی بود؟ چرا اسمی که من دوست دارم آخه؟ حالا خیلی هم دوروبرمون کم نداریم اسم رضا رو، اما خب این اسم رو دوست دارم! توی این یه مورد فقط خوش بحالش...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۸
بی نام

دیشب جای خیلی هاتون خالی، بارون و تگرگ به حدی شدید بود که اگه یه دقیقه کسی میرفت بیرون و بدون چتر زیرش وامیستاد، مثل این بود که دوش گرفته! یعنی خیلی شدید... یه درخت توت خیلی بزرگ توی راهم هست، همش به اون فکر میکردم که الان این بارون و تگرگ میزنن همه ی توت هاشو می ریزن زمین! درسته که دونه های این توت ها خیلی درشت و آبداره اما خیلی بی مزه س! با این حال طرفدارهای خودشو داره! 

قبلاها بدون توجه به اینکه چی رو زیر پام له میکنم از این مسیر رد میشدم و عین خیالمم نبود، تا اینکه یه روز که از دانشگاه برمی گشتم دیدم یه پیرمرده داره از روی زمین این دونه های توت رو جمع میکنه که بخوره... خیلی ناراحت شدم، از اون موقع تا حالا هر وقت از زیر این درخت یا درختای توت دیگه که میخوام رد شم خیلی مراقبم که یا توت ها رو له نکنم یا کلا مسیرم رو عوض میکنم که لااقل زیر پای من چیزی له نشه! 

میخواستم این پست رو ظهر بذارم اما گفتم یوقت شما روزه خواران... یعنی ببخشید روزه داران دلتون میخواد مدیون میشم! خداییش با دیدن خوردنی دلتون میخواد؟؟ من یادم میاد چند سال پیش توی همین ماه رمضون یه همکاری داشتیم که الان مادره دوتا پسره دوقولوعه، با دهن روزه تو نت عکس خوشمزه ترین غذاها رو سرچ میکردیم و نه تنها دلمون نمی خواست خیلی هم از اینکار لذت میبردیم! روزه گرفتن واسه تمرین عزت نفسه، یعنی چیزی جلوی چشات باشه و نخوری و بتونی جلوی نفستو بگیری! چه فایده داره واقعا هیچی نباشه برا خوردن بعد بگی روزه بودم! (روزه داری شامل بقیه ی کارهای دیگه هم میشه؛ حالا خوردن رو فقط مثال زدم!) 

+ با نوشتن پست قبلی چه اعتراف هایی که از وبلاگ نویس ها نگرفتم :)) فک‌ نمیکردم تجربه های مشترکی داشته باشیم :)

+ کامنت های پست قبلی رو هم بخونین، خالی از لطف نیست :)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۳
بی نام

دوباره اومدم... خوش اومدم...

دلیل اینکه نمیخواستم بنویسم این بود که گویا یه شخصی با قلب مهربون با خوندن پست هام بهم علاقه پیدا کرده بود، از اونجایی که درست نیست دختر خودنمایی کنه و باعث بشه دل جوون مردم بلرزه، منم که جوگیر، گفتم یه مدت ننویسم که شاید راحت بتونه فراموشم کنه... اما نگو اینا توهم شخص بنده بوده و ایشون اومدن اعلام کردن که بابا حالا ما یه شوخی ای کردیم، شما به نوشتنت ادامه بده :) خلاصه بعد از اطمینان از این قضیه گفتم شروع کنم و بسم ا... الرحمن الرحیم!

عارضم به خدمتتون که امشب بعد از تقریبا بیست روز میخوایم در آرامش بخوابیم... سهیل و آبجی دیگه رفتن خونشون، همه چی بوی سهیل رو گرفته، شاید باورتون نشه که باید بشه اما دلم بدجور براش تنگ شده، حالا برا خودش نه هاا، برا لُپاش! بالاخره انسانیم و با هرچیزی زود انس میگیریم، طبیعیه... احتمالا فردا دوباره آبجی بیاد :)

اما بگم از این مهیار، اینقده قلب مهربونی داره که وقتی سهیل رو میگیریم بغل، با اینکه ناراحتی از چشماش می باره اما میاد سهیل رو میبوسه، امروز شاید صدبار سهیل رو بوسید که قشنگ مشخص بود این بوسه ها از حسادته، بالاخره مهیار هم هنوز بچه س و هنوز دو سالش نشده، حق داره طفلی! 

یه گوشیه خیلی قدیمی پیدا کردم، از اونا که ما بهشون میگیم "داش دویَن" یعنی سنگ شکن مثلا، یعنی اینقده جون سخته که بلائی سرش نمیاد، فک‌ نمیکردم روشن بشه، اما روشن شد! شماره ی سیمکارت همراه اولم رو خیلی دوست دارم، گفتم اونو روشن کنم تا قطعش نکردن، انداختم توی اون گوشی و با اجازتون الان سه شماره م همزمان فعاله، به هر کدوم زنگ بزنین (که نمی تونین بزنین) در خدمتم:) 

ما با این گوشی والیبال هم بازی کردیم حتی :) 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۸
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و اینبار که قلبم تیر کشید نترسیدم! 

مگر آدم غمگین و تنها هم از مرگ میترسد؟!
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۴۴
بی نام

برای مسخره کردن اون دسته افراد که میومدن تو اینستا پیام میدادن که سلام خوبی و بعد دیگه چیزی نمی گفتن و آب میشدن میرفتن تو زمین، این عکس رو استوری کرده بودم 

یکی از بچه باحال های اونجا (مهمه که بدونین متولد ۷۳ بود) اومد برام اینو نوشت:

از این رفتار خوشم اومد و گفتم بذا ببینم کیه، رفتم یه گشتی زدم تو پیجش، یه آدم کاملا معمولی بود! همین که خواستم بیام بیرون چشمم خورد به یه عکس که سه چهار تا پسر بودن و در حال شوخی کردن، و این پسره زیرش نوشته بود منو و برادرزاده هام! به عکس که خوب نگاه کردم دیدم عه! یکیش از بچه های دانشگاه و برادره دوستمه (و مهمه که بدونین اونم متولد ۷۱ یا ۷۲ هست) از اینکه عمو از آدم کوچیکتر باشه حسابی خندم گرفته بود و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم، اخه معمولا عمو پیر میشه! تصور میکردم بچه که بودن، اینا تو کوچه بازی میکردن، بعد یکی میگفت فلانی اون پسر کوچولوعه کیه که بازیش نمیدین، اونم بگه عمومه:)))

دیشب دوباره پیام داد، ازش پرسیدم تو واقعا عموی فلانی هستی؟ گفت اره، گفتم حلال کن کلی واسه این قضیه خندیدم! گفت این که چیزی نیس من یه برادرزاده دارم که بچه هم داره... :) جاتون خالی حسابی بساط خنده به راه بود! 

+ با ماه رمضون چه میکنین؟ شارژ میگیرم همین الان اذان میگم :)) 

+ خودت نمیدانی ولی حال دلم را خیلی خوب کرده ای این روزها...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۴۳
بی نام

اعتراف میکنم تنها چیزی که ندارم، سلیقه س اونم توی محل کار! چرا؟ از اونجایی که میز به هیچکس وفا نداره، چرا من براش زحمت بکشم و هی تمییز نگهش دارم و هی پاکش کنم؟ از کجا معلوم شاید فردا اون میز رو بدن یکی دیگه و تمام زحمت های من از بین بره! (توجیه خوبیه واسه شلخته بودنم!) :))

یه مشتری داریم که اونقد باهامون صمیمیه که میتونه بیاد این طرف میز و بشینه پشت میز هرکی که صندلیش خالیه! یه آقای تقریبا ۵۰ ساله و بسیار بسیار شوخ طبع و خوش اخلاق که همه مون دوسش داریم و هروقت میاد کلی ما رو میخندونه! چند وقت پیش گویا اومده بوده پشت (جلوی) میز من نشسته بود و این یادگاری رو روی مانیتورم گذاشته بود:

(لطفا مرا پاک کنید... رنجبر) 

من میخواستم نگهش دارم اما اونقد دوستام اومدن و هی گیر دادن که تمییز کن اون لامصبو خلاصه واسم آبرو نذاشتن، همت کردم و تمییزش کردم و دیدم نور صفحه چقد زیاد بود!! کور شدم بخدا... مجبور شدم نورشو خیلی کم کنم (شما ضخامت اون گرد و خاک رو تخمین بزنین دیگه!) 

+ اولین سحری به اون سه نفر+ آذری قیز (نویسنده وبلاگ زمزمه های تنهایی) تک زدم! هیچکی جواب نداد جز همین آذری قیز! بازم مرام اون، دمش گرم! دومین سحری دیگه به هیشکی تک نزدم (اعتصاب) 

+ برای مراعات حال اطرافیان و اینکه معذب نباشین توی ماه رمضون از بوی دهان، توصیه میکنم واسه سحری حتما گوجه فرنگی میل بفرمائید! من سالهاس این گوجه رو روی انواع و اقسام افراد آزمایش کردم و البته همه شون تاثیر اونو روی بوی دهنشون تایید کردن! مسواکم بزنین، حجابتونم رعایت کنین :) 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۱۹
بی نام

این روزه داری و فضای معنوی ماه رمضون و بی حالی و گشنگی و پرخوری بعد از افطار یه طرف، اون تک زنگ های وقت سحر یه طرف! اصلا من ماه رمضون به عشق اون تک زنگ ها روزه میگیرم!

قضیه ی این تک زنگ ها بر میگرده به اون سال های ۸۵ به بعد که گوشی تازه مد شده بود و اونایی که گوشی داشتن نصف شب ها به دوستاشون زنگ میزدن، یا اس های سرکاری میفرستادن تا یکم فحش بشنون! ما هم تنها نصف شب هایی که (مجبوری) بیدار میشدیم و فرصت خوبی بود برا اذیت کردن و از خواب بیدار کردن دوستا، ماه رمضون بود!

ما که شروع کردیم به تک زدن، دیدیم عه طرف مقابل هم بیداره و تک میزنه، شب های بعد، اونا اول تک میزدن و ما جواب تک هاشونو میدادیم؛ تا اینکه این بین دوستامون شد یه رسم... با اینکه به نیت اذیت کردن این کار رو شروع کرده بودیم، همین تک زنگ ها باعث شد خیلی از دوستامون که خواب مونده بودن، بتونن برا سحری بیدار شن و سحری بخورن و خلاصه کلی هم ما رو بخاطر این کار دعا کردن! 

اون زمان ها تعداد تماس هامون به قریب به بیست سی نفر می رسید! اون موقع ها اکثر دوستامون روزه میگرفتن، رفته رفته بخاطر مریضی و نمیتونم و حسش نیست و اینا، تعداد افراد اینقد کم شد که الان دو سالی میشه که فقط به سه نفر تک میزنم و از اونا تک دریافت میکنم، الناز و آیلار و همسایه مون که سالهاس از اینجا رفته و فقط ماه رمضون تک میزنه و بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نمیشه تا ماه رمضون سال بعد! 

اینجوری که دیشب الناز غر میزد همین که امسال روزه بگیره و منم بتونم به اون تک بزنم شاهکار کردم و دیگر هیچ! چقد بی دوست شدم این روزا... :(

+ شماره هاتونو بدین واسه سحری بیدارتون کنم :)

+ امروز روزه بودم (تف به ریا) فک نمی کردم دووم بیارم اما خداروشکر مشکلی پیش نیومد! 

+ حلول ماه رمضان مبارک :) التماس دعا دارم از همتون! :)

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۷
بی نام