...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

از ۲۴ اردیبهشت متنفر بودم! توی این روز یکی از منفورترین انسان های روی زمین بدنیا اومده بود، اونقد از این بشر متنفرم که هیچوقت دلم ازش صاف نشد و نتونستم ببخشمش! تا مدت ها از تمامی متولدین این ماه هم بدم میومد، حتی دختر خالم هم که اردیبهشتی بود رو بی دلیل همه جا بلاکش کرده بودم و نمیتونستم باهاش یه رابطه ی درست و حسابی برقرار کنم و آخر حرفامون به دعوا میکشید! بیشتر هم که دقت میکردم، فک میکردم یه اخلاق مشترک بدی هم بین متولدین این ماه  هست و اون اینه که خودشونو سرتر از بقیه میدونن و فک میکنن خودشون بهترین مخلوقاتن، تا اینکه صاحب کارمونو دیدم... یه اردیبهشتی که اخلاقش با تمام متولدین این ماه فرق داشت... و چندتا از دوستای خوبم که اونا هم متولد این ماهن و آدم های واقعا خوبی هستن و البته سهیل... عشقه خاله ش! :)

البته اینا مال زمان جاهلیت بود؛ الان به این چرت و پرت ها هیچ اعتقادی ندارم و اطرافیانم رو بر اساس ماه تولدشون قضاوت نمیکنم، اما به این اعتقاد دارم که اونی که ادعایش بشه که آدم خوبیه و اینا ، قطعا پست ترین و بی شخصیت ترین آدم روی زمینه!

بدبختی اینجاس که امروز تولد یکی از دوستامم هست رفتم بهش میگم نمیشد یه روز دیگه بدنیا بیای آخه؟ عدل باید منو یاد اون آدم پست بندازی؟ به کل یادم رفته بودااا تولد دوستمو که دیدم باز یادم افتاد! امیدوارم یه روز برسه که هیچی منو یاد اون آدم نندازه! 

+ فقط در کنار خوبی های تو میتوانم آدم های بد گذشته را ببخشم، اگر بیایی آدم های زیادی را مدیون خودت میکنی خوبِ من :)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۴
بی نام

توی این پست (پست شماره ۴۰۹) راجع به دختر همسایه مون نوشته بودم ۱۴ ساله که با پسری که ۲۰ سال ازش بزرگتر بود فرار کرده بود؛ دیشب خبری شنیدم که واقعا یه ساعت گیج بودم، پسره دختره رو اینقد کتک زده که دختره اینبار از خونه ی شوهر فرار کرده و اومده خونه ی باباش و بعدش طلاق گرفتن! یعنی همه ی این قضایای دو تا فرار و کتک خوردن و مراسم های مختلف و بعدش طلاق به دو ماه نکشید! امروز هم قرار بود عروسیشون باشه توی تالار که متاسفانه...

واقعا عجیب زمونه ای شده! مگه همو دوست نداشتن؟ مگه بخاطر هم تو روی خونواده هاشون وانستاده بودن؟ این بود آخر اون همه عشقشون؟ ارزششو داشت؟ تف به اینجور دوست داشتن ها! 

حرفای زیادی برا گفتن داشتم اما نه حوصله ای هست برا گفتن نه گوشی برای شنیدن! 

+ از وقتی که تلگرام رو فیلتر کردن حرف زدن های منو الناز شده تلگرافی! من که حال ندارم یه ساعت به قند شکن التماس کنم که تورو خدا وصل شو، صبح زود یه دور وصل میشم ببینم چه خبر (که معمولا هیچ خبر) بعدش میره تا فردا صبح زود! بزرگترین آرزوم اینه که اینستا فیلتر بشه تا قیافه ی نحس خیلیا و خوشی های ظاهریه بقیه رو نبینم! یکی رو فقط میخواستم ببینم که اونم نشد... یعنی نخواست! بقیه دیگه برام مهم نیستن! 

+ یا من از رو میروم یا تو، تلاشت را نکن، تو بازنده ای جانم :) 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۱
بی نام

دیشب اولین شبی بود که سهیل خونه ی ما بود! من فک میکردم نوزاد اوایل زندگیش فقط میخوابه! دیشب دیدم یا خداااااااا هر پنج دقیقه یبار جیغ میزنه گریه میکنه! اون پنج دقیقه هم که مثلا ساکته انواع و اقسام صداها رو از خودش درمیاره! یه بالش کوچولو دارم اسمشو گذاشتم "نی نی" که اگه شبا بغلم نباشه خوابم نمیبره، اونو گذاشتم رو گوشم و تا صبح تخت خوابیدم :) همین آبجی که خیلی رو خوابش حساس بود و یادم میاد اون زمان که دانشجو بودیم از درسش می گذشت اما از خوابش نه، الان تا سهیل میگه "اِیه" آبجی فوری از خواب میپره و آرومش میکنه... شاید بگم کل شب رو یه ساعت با آرامش نخوابید! باورم نمیشه که اینهمه عوض شده... 

بعد، خیلیا میان میگن نه آدم عوض نمیشه... باید عرض کنم که آبجی خانومه من، خواب واسش اولین اولویت بود توی زندگی مجردی و متاهلیش؛ اما الان بنا به شرایط، سهیل شده اولین اولویتش و اصلا دیگه خواب براش معنایی نداره! 

+ میگم ماه رمضون واقعا تا یکی دو روز دیگه میاد یا دارن باهامون شوخی میکنن؟؟ اگه شوخیه بگین من جنبه م بالاس :)

+ بارون اومد امروز سیل! خداییش این هوا کجاش دو نفره س؟ این هوا فقط کشتی نوح میخواد که غرق نشیم! 

+ فقط منتظرم بیایی؛ آخ اگر بیایی...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۵۹
بی نام

توی مهمونی که غذا مرغ میذارن علاوه بر اینکه کلا من مرغ و هرچی با مرغ درست بشه رو دوست دارم، یه طرف، این جناغ که در میاد و جناغ می شکنیم یه طرف:

یادم نمیاد تا حالا باخته باشم، با خیلیا شرط بستم اما باختن و بیشترشون چیزی رو که باخته بودن پیچوندن و ندادن؛ نمیبخشمشون :) الان حریف می طلبم:) توی فامیل دیگه هیشکی با من جناغ نمیشکنه، این اصلا عادلانه نیست! خب یه شانس دیگه هم به خودتون بدین، شاید شما هم بُردین :) البته شاید...

بعد از ظهر رفتم سرکار و دو ساعت بعد، توی راهه برگشت با این صحنه مواجه شدم:

پای این پرنده یه علامت چسبوندن، یعنی واسه بررسی آنفولانزای مرغی بوده؟ یادم رفته که به چه شماره ای باید مرگ مشکوک پرنده ها رو اطلاع میدادیم! الان چه کنم؟! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۹
بی نام

توی ترکی یه اصطلاح هست که معنیش به فارسی میشه "نشستن"! از این اصطلاح زمانی استفاده میشه که مثلا شما یه روز رو تعیین کردین که اون روز از فامیلا و دوستا و اطرافیان میخواین مثلا واسه عید دیدنی بیان و شما اون روز فقط میزبان خواهید بود! اون موقع س که شما میگین مثلا "ما چهارم فروردین نشستیم!" یعنی چهار فروردین روزیه که شما خونه هستین و هرکی بخواد بیاد خونتون، فقط اون روز بیاد! (هرچی فک کردم و تحقیق کردم معادل درست و حسابی واسه این اصطلاح پیدا نکردم!) 

از روزی که سهیل به دنیا اومده، همکارا و فامیلا هی ازمون میپرسن که شما کِی میشینین؟ (یعنی کی آمادگیشو دارین که ما بیایم مادر و بچه رو ببینیم) و ما هم گفته بودیم که پنجشنبه (امروز) میشینیم! :)

بعد از کار با همه همکارا و خواهر و همسره صاحب کارمون (در قالب هیئت !!) رفتیم خونه ی آبجی اینا! طبق معمول اونی که باید پذیرایی میکرد من بودم! بعد از اونا تمام فامیل های دامادمون اومدن و پذیرایی و ظرف شستن و اینا باز با من بود و الان که در خدمتتونم هم خستم، هم نمیدونم چرا دل درد و دل پیچه دارم (فک کنم به محبوبه خندیدم سرم اومد!) 

فردا هم آخرین روزیه که آبجی خونه ی خودشه، طبق رسم، واسه ناهار، ما و خونواده ی داماد اونجا دعوتیم، بعد آبجی و سهیل رو برمیداریم و میاریمشون خونه ی ما! البته این وسطا (حدود ساعت ۵ ، ۶) منه طفلی بخاطر یه خرابکاری که صاحب کارمون کرده باید یکی دو ساعت برم سرکار... تنهای تنها... (لازم به ذکره که کلید اونجا یکی دسته منه، یکی صاحب کارمون!) چقد گناه دارم من :(

خطاب به جناب بایقوش: نیومدی اون همکارای جدیدمونو ببینی، ما هم عذرشونو خواستیم! موقعیت خوبی رو از دست دادی! :)

+ این روزها آسمان شهرمان گرفته، آسمان دل من بیشتر؛ خدا کند آسمان دل تو همیشه هوا صافه صاف باشد... 

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۵
بی نام

فردا احتمالا مامان، آبجی رو هم برداره بیان دیگه خونه ی ما، واسه همین امروز صبح گفتم خونه رو کلا جارو کنم که واسه اومدن اونا خونه تمییز باشه و مامان یبارم اینجا مجبور نشه کار خونه بکنه! دارم جارو میزنم، داداش (بابای مهیار) که میدونه الان من تو خونه دست تنهام اومده میگه به من غذا بده! والا خجالتم خوب چیزیه، عوض اینکه زنشو برداره بیاره بگه خواهر من تنهاس، تجربه ی خونه داری نداره، بیا برو کمکش کن، یا لااقل یه غذایی درست کنه و بیاره که کار من کمتر بشه، اومده از من غذا هم میخواد! من از برادرم شانس نیاوردم بخدا، پس فردا شوهر کنم، حالا شوهرم با خواهرش سگ و گربه هم باشن پیش من همچین فدای خواهرش میشه و از من میخواد به خواهرش کمک کنم انگار آسمون پاره شده خواهر اون افتاده، بعد اینم برادر من! 

+ اگه کسی بیاد بگه که با این غر زدنام چجوری میخوام بعد از ازدواج به خونه زندگیم برسم اولا چنان با پشت دست میزنم تو دهنش که دندوناش بره تو حلقش، بعدشم توضیح میدم که احمق جان، تازه عروس تا یکی دو ماه غذا از خونه ی مادر یا مادرشوهرش میاد، خونه و وسایلاشم تازه هستن (نه وسایل سی ساله ی مامانم)، همسرم هم هرچقد شلخته باشه یه نفره (من اما شلختگی های بابا و میلاد رو باید جمع کنم) و روزای اول حداقل مراعات میکنه، نه که میلاد که بیست و دو ساله هنوز نتونستم بهش یاد بدم که اون شلوار میراثتو که درمیاری همونجوری وسط اتاق ننداز! حالا کثافت کاری های دیگه ش بماند! 

کارام تموم شده، دارم میرم سرکار، مامان زنگ زده که سر راهت برو فلان جا، فلان قدر پول بده فلانی، گفتم چشم! آبجی زنگ زده که دفترچه ی سهیل رو بگیر (واسه این دفترچه دو روزه علافم، هر بار هم آبجی خانوم مدارک رو ناقص میده و من هی باید برم از کارمند بیمه حرف بشنوم) گفتم چشم! یه ساعت زودتر از خونه زدم بیرون که سرکار بتونم به موقع برسم، رفتم کارمنده یه سوال پرسیده منم نمیدونم چی بگم، بهش میگم اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم بهتون جواب بدم! یه ساعت تمام به مامان زنگ زدم، به آبجی زنگ زدم، به خونشون زنگ زدم هیشکی برنداشت! از حرصم رفتم یه گوشه نشستم گریه کردم بعد به کارمنده گفتم که میشه بعدا بیام و اونم قبول کرده! بعد از یه ساعت زنگ زدن به من که کاری داشتی؟ میگم وقتی به آدم کاری رو میسپارین حداقل در دسترس باشین که اگه ایشاا... من مُردم و نتونستم کارتون رو انجام بدم حداقل بهتون خبر بدم که دارم میمیرم، خودتون برین دنبال کارتون و قطع کردم! اینقد عصبانی ام که حتی نرفتم دیگه سهیل رو ببینم... به حد کافی کار انداختن گردن من، عوض تشکر دو قورت و نیمشونم باقیه!  

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۲۵
بی نام

این روزا کل فامیل حال آبجی رو از من میپرسن، دیدم یه شماره ناشناس زنگ زده و نشنیدم که جواب بدم، پیام فرستادم که:

دوستم داره؟ واقعا اونایی که راحت از این جمله ی "دوستت دارم" استفاده میکنن به معنی و تاثیری که اون جمله روی شنونده میذاره اصلا فکر کردن؟ من که میگم هرکی بدون اثبات از این جمله استفاده میکنه از دو حالت خارج نیست؛ یا دروغ میگه (در اکثر مواقع) یا اینقد به اینو اون گفته که دهنش عادت کرده و براش مهم نیست این جمله رو داره به کی میگه! واسش شده تیری در تاریکی، میگه حالا یا طرف باور میکنه و فبهالمراد، یا باور نمیکنه و نفر بعدی! اینکه به یکی بی هوا این جمله رو بگیم و دلشو بلرزونیم و بعدش ولش کنیم به امان خدا، بخدا بدترین و بی رحمانه ترین کاریه که کسی میتونه انجام بده! من خودم هیچوقت این دسته از آدم ها رو نمیبخشم، چون خداییش من با کسی کاری ندارم که، کاری هم داشته باشم دیگه جوابمو بگیرم میرم رد کارم! توی بدترین حالت اگه نتونم فراموش کنم نفرین میکنم طرفو؛ اصلا هم برام مهم نیس که نفرین کردن کار خوبیه یا نه... 

لطفا منو دوست نداشته باشین یا لااقل اگه تکلیف خودتون با خودتون مشخص نیس دندون رو جیگر بذارین و به من از علاقه تون نگین، چون واقعا اذیت میشم... (خطاب به شخصی خاص)


+ لباسا رو انداختم توی لباسشویی... زنگ زدم به مامان که خونه ی آبجی ایناس، می پرسم چجوری اینو روشن کنم؟ میگه دکمه ی فلان رو بزن، زدم دیدم صدا میده اما کار نمیکنه، میگم مامان چشه این لباسشویی؟ میگه لابد مهیار دستکاریش کرده، یعنی فقط دلم میخواد بیاد خونمون، همچین گازش بگیرم که تا یه ساعت بشینه گریه کنه!

+ خطاب به جناب بایقوش: دوتا همکار جدید واسمون اومده، اونی که پسندیده بودین انگاری لیاقت نداشت، بیاین اینا رو ببینین، اینا همونیه که شما میخواین... من عاشق اینجور کارهای خیرم :)

+ بعد از تو حتی این ها هم نتوانستند من را تسکین دهند، با خنده خوردم ولی از تو چه پنهان، مزه اش تلخ بود! 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۰۱
بی نام

امروز هم نیامدی... 

منتظر میمانم شاید فردا دلت به تنگ آمد و به انتظارم پایان دادی... 

کسی چه میداند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۳
بی نام

تا دیروز غذایی رو که پنجشنبه عروسمون واسمون درست کرده بود کم کم داغ میکردیم و می خوردیم (مامان خونه ی آبجی ایناس) امروز دیگه دیدم غذا نداریم و بسم ا... شروع کردم به درست کردن سوپ! این دومین باره توی عمرم که غذا بدون کمک مامان درست میکنم! همینجا بگم که آشپزی بلدم و تعریف از خود "باشه" غذاهام واقعا خوشمزه میشن! ولی دروغ میگم که بلد نیستم چون اگه مامان باشه و من بلند شم غذا درست کنم بد عادت میشه و هی هی با دوستاش میره خوش میگذرونه و دیگه هم خونه نمیاد و خیالش راحت میشه که بله دیگه یه سیندرلا تو خونه هست که همه ی کارا رو بکنه! همینجوریشم واسه دیدن مامان وقت میگیریم... باور کنین تقصیره خودشه من دختر بدی براش نبودم و نیستم! دلتون بخواد نخواد اینم عکس سوپم... رنگش عالیه، طعمش از اون بهتر تر! 

یه چیزی از دیروز یادم رفت بگم! سهیل رو که آوردیم خونه، گفتیم ببریمش حموم تمییز شه! من عاشق اینم که نی نی ها رو ببرم حموم، مهیارم هنوز یه ساله نشده بود بردم، کلی آب بازی و به قول خودش "شاپ شاپ" کردیم! آبجی ازم پرسید الان سهیل رو میتونی ببری (خودش میترسه آخه) گفتم آره بابا کاری نداره که! آقا لباساشو که درآوردیم بچه سایزش یک چهارم اولش شد! شما فرض کنین از یه عروسک هم کوچیکتر... نه، خیلی کوچیکتر! خودشم باید اونقدر حواست باشه که نه شل بگیریش که بیوفته، نه محکم فشارش بدی که جاییش کبود شه، و از همه مهمتر بند نافش بود که بسته بودن و آویزون بود و نباید به هیچ وجه گیر کنه جایی و کشیده شه! یعنی وحشتناک... گفتم مامان غلط کردم، بخدا کار من نیست، شکر خوردم! والا مامان خودش می ترسید وقتی داشتیم دوتایی می شستیمش اونوقت من چه ادعای مسخره ای داشتم! نکته ی اخلاقی اینکه: وقتی کاری رو نمی تونین انجام بدین الکی ادعاتون نشه وگرنه مثل من به شکر خوردن میوفتین :))

+ حالم خیلی خوب است این روزها... تو آن را بهتر میکنی جانم...! 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۷
بی نام

بله دیگه، خالگی (مثل خوشگلی) دردسر داره! از صبح رفته بودم بیمارستان، قرار بود صبح مرخص کنن آبجی رو، ولی تا ساعت یک طول کشید! بالاخره ساعت یک و نیم اینا بود که سهیل خان پا تو خونه شون گذاشت؛ اما از لحظه ی بدنیا اومدنش تا اون لحظه چشماشو باز نکرده بود دنیا رو ببینه! من یه لحظه نگران شدم گفتم نکنه این چشماش باز نمیشه، آبجی گفت یه ذره باز کرده یکی دوبار، اما کامل هنوز باز نکرده ببینیم چشماش چه رنگیه حتی! 

از قدیم گفتن موقع اذان بچه رو زمین نذارین، موقع اذان مغرب بود و من گفتم میخوام سهیل بغل من باشه، شاید باورتون نشه ولی همون لحظه چشماشو کامل باز کرد و بیخ شد به من! آبجی اصلا باورش نمی شد و هرکاری کرد سهیل به اون نگاه نکرد که نکرد! مامان یهو جوگیر شد و گفت روایت هست که امام حسین چشماشو باز نکرد و توی بغل حضرت زینب چشماشو باز کرد؛ گفتم مامان شلوغش نکن، نه این امام حسینه نه من حضرت زینب :)) مادر است دیگر... کلاس قرآن زیاد میره روش خیلی تاثیر گذاشته:)

از فردا هم کار من دراومده! حالا خدا رو شکر خونه ی آبجی اینا فاصله ش تا محل کارم دو دقیقه س (پیاده) وگرنه اعصابم خورد میشد که چجوری هر روز بتونم برم و سهیل رو ببینم! مامان هم تا ۱۰ روز خونه ی اونا میمونه (طبق رسم) و بعد از اون آبجی فک کنم ۱۰ روز میاد خونه ی ما! الان من تو خونه ی خودمون شدم همه کاره و باید از صبح کارهای خونه رو انجام بدم و به فکر غذای بابا و میلاد باشم، بعد برم سرکار و از اونجا برم خونه ی آبجی و کارای اونو بکنم! بله دیگه... به این نتیجه می رسیم که خالگی دردسر داره :) ولی خداییش یه بوس از لُپاش که میکنمااااا اصلا دنیا و غم و غصه و هرچی هست و نیست از یادم میره :) به آبجی گفته بودم اگه لُپ نداشته باشه نمیبوسمش، اولین حرفی که بعد از بدنیا اومدن سهیل پشت تلفن از آبجی شنیدم این بود که "لُپ لُپیه" :) یعنی مهمه :) 

+ دل نوشت: به همان گاه و بیگاه پیام هایت دلخوشم، تغییر عکس پروفایلت، لایک کردن پستهای من، حتی شماره های ناشناسی که اشتباهی زنگ میزنند، دریغ نکن لعنتی! 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۷
بی نام