...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

چیزی که دخترای مجرد رو بیشتر از هر چیزی ناراحت میکنه، حرف ها و شاید نیش و کنایه ای هاییه که از دخترای متاهله سن پایین میشنون! طرف تو سن ۱۶ سالگی فکر و ذهن و علاقه و رویای شب و روزش ازدواج بوده و بحمدا... قسمتش همون موقع بوده و ازدواج کرده، بعدها خودشم فهمیده که چه غلط بزرگی کرده اما مگه از رو میره؟ بشینی باهاش صمیمی حرف بزنی میبینی تهه ته دلش میخواسته ادامه تحصیل بده و کار کنه و بعد ازدواج کنه، اما تو حرفاش میگه نه ازدواج خیلی خوبه، درس و کار و اینا اصلا جالب نیست برام! 

طرف اومده خونمون، یه بچه هم داره، واسه تخم مرغ هایی که من درست کردم داره ذوق میکنه، میگه اه بابا آدم که متاهل میشه دیگه این چیزا رو نمیتونه درست کنه، خوبیت نداره!! بعد خودش توی مراسم های رسمی جورابای طرح داره طرح جوجه پاش میکنه! واقعا یه کاردستی خوبیت نداره یا اینکه یه زن متاهله بچه دار توی یه مراسم رسمی جوراب دختر بچه های ۱۰ ساله رو بپوشه؟! 

همین طرف یبارم اومد در باب نصیحت به من (که من ازش بزرگترم) گفت واسه تو که مجردی پول جمع کردن راحته، خرجی نداری که، ولی آدم که متاهل میشه، مخصوصا بچه دار میشه اصلا نمیتونه پول جمع کنه، همش دلش میخواد خرج خونه و بچه ش کنه! یعنی چی که آدم مجرد خرج نداره؟؟؟؟!!!! مجردا مگه فتوسنتز میکنن؟ یا لخت میرن بیرون؟ یا آدم نیستن؟؟ هی خواستم بگم آره دیگه تو هم وقتی ازدواج کردی با سرمایه ای که از دوران مجردیت جمع کرده بودی خونه خریدی که شوهرت زیاد تو خرج نیوفته، هی گفتم لعنت بر شیطون! 

همین طرف تا دیروز شوهرش اجازه نمی داد بره تلگرام، حالا که بعد از مدت ها تونسته اجازه بگیره و کلی التماس کرده و اینا، اومده به من میگه شما مجردا آره دیگه اونجا سرگرمی دارین، اما من به دردم نمیخوره که، حوصلمو سر میبره!!! حیف که از اوناش نیستم که طرف رو ضایع کنم و بگم آره راس میگی اونی که برا نت گریه میکرد من بودم! برا من نت اینقد جای مزخرفی هست که بارها شده کلی حجم داشتم و وقت هم داشتم اما هفته ها نت نرفتم حتی سر بزنم، بعد میگه شما سرگرمی دارین، لابد فک میکنه دوست پسر داریم و هی میریم لاو میترکونیم! 

همین طرف واسه من خواستگار اومده بود، (از روی گُلی که برام آورده بودن فهمیده بود وگرنه اهل جار زدن نیستیم) منو نصیحت میکرد که وای خب بهش میرفتی دیگه، میخواستم بگم اولا عزیزم اون تو بودی که روز خواستگاریت قیافه تو با هفتاد قلم آرایش پوشوندی که به هر نحوی شوهر کنی و بعدها شوهرت قیافه ی اصلیتو دید اینقد فرق داشتی که کم مونده بود طلاقت بده، درثانی منتظر اجازه ی تو بودم، که باز گفتم لعنت بر شیطون و فقط خودخوری کردم! 

خطاب به اینجور دخترای زود ازدواج کرده: نکنین اینکار رو! درسته ممکنه با این حرفاتون دخترای مجرد رو واسه لحظه ای اذیت کنین، اما بیشتر خودتونو مضحکه ی عام و خاص میکنین، چون مام خیلی چیزا راجع به شماها میدونیم اما چون شخصیت باید ذاتی باشه هیچوقت به روتون نمیاریم! 

این دوستم هم امیدوارم یه روز سر به راه بشه و یاد بگیره چجوری حرف بزنه، مخصوصا با بزرگتر از خودش! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۲۵
بی نام

از الان دارم تخم مرغ های سفره ی هفت سینم رو آماده میکنم، به الناز نشون میدم میگه میام سهممو میبرم! سهم؟! خب بشین خودتم رنگ کن دیگه، تا عید هم وقت داری کلی تخم مرغ جمع کنی! آبجی تا همین چند سال پیش نقاشی میکرد، واسه هممون چندتایی تابلوی طبیعت نقاشی کرده، رنگاش مونده خونه ی ما، منم ازشون استفاده ی بهینه کردم که تا خشک نشدن تموم بشن! 

انصافا قشنگ از آب دراومدن! مامان که خیلی از این چیزا خوشش نمیاد هم استقبال کرده از کارم، راضی ام ازش! 

بارون بعد از تقریبا ۲۴ ساعت بند اومده تبدیل شده به برف! چه برفی! امروز از سرکار که برمی گشتم برای اولین بار بعد از مدت ها از چتر استفاده کردم، خیلی وقت بود صدای تق و توق قطره های بارون روی چتر رو نشنیده بود، جدا از اینکه رو لباسام قطره های گِل پریده بود، صدای بارون رو چتر لذت بخش بود، جای شخص ثانی خالی...

شکایت نوشت: خدایا بلایای طبیعی و مسئولین و ملائک و زمین و زمان دارن نهایت تلاششونو میکنن که ما رو نابود کنن، قربونت خودت نابودمون کن هم اونا رو راحت کن هم ما رو خلاص!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۱۹
بی نام

امروز میشه گفت واقعا بعد از مدت ها رفتیم بیرون واسه تفریح، آخه تا قبل از این بیرون رفتنمون واسه خرید وسایل مورد نیاز خونه و رفتن به سرکار بوده، امروز طلسم شکسته شد و رسما رفتیم تفریح، اونم کجا؟ سد اَمَند! تعریفشو زیاد شنیده بودیم اما نرفته بودیم، حتی واسه ولنتاین هم صاحب کارمون قول داده بود کل کارمنداشو (که ما باشیم!) ناهار ببره اونجا که مشکلی پیش اومد و نشد! 

جای دنج و تمییزیه البته، کمتر جایی رو دیدم که اونجوری تمییز باشه، شاید بخاطر اینه که هوا سرده و فعلا کسی اونجا نمیره، شاید تابستون اگه بریم مثل همه جا اونجا هم پر از آشغال بشه! 

خودم:

یه عکس از اونجا گرفتم گذاشتم اینستا، ننوشتم کجاس، بیشتر یه متن خفن دستم بود دوست داشتم با عکسی اون متن رو یبار پست کنم، یکی اومد پیام داد که سد اَمند رفته بودین؟ دفعه بعد اومدین در خدمتم! پرسیدم که چیکاره ای اونجا شما؟ گفت (راستو دروغش پای خودش) نصف اونجا مال اوناس! سر بحث رو باز کرد که پیشنهاد دوستی بده! الان سوالی که پیش میاد اینه که واقعا من اون عکس و متن زیرش رو گذاشته بودم که دوست پسر پیدا کنم آیا؟! 

پ ن: توصیه میکنم اگه اهل تبریز نیستین، تبریز اومدین به اونجا هم سر بزنین! اگه هم اهل تبریز هستین حتما رفتین دیگه! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۳
بی نام

دیروز بالاخره بعد از یه ماه و چند روز کار آشپزخونمون تقریبا تموم شد و تقریبا به راحتی رسیدیم اما سرویس بهداشتی هنوز یکم کار داره ولی خب قابل استفاده س:

به مناسبت اینکه کارمون تموم شده بود و البته ولنتاین هم بود منم به سرم زد یه غذای ایتالیایی درست کنم به نام "پاستا با سس مرغ و ریحان"! اولین بارم بود درست میکردم اما انصافا سسش خیلی خوشمزه شده بود، ماکارونیشم که همون ماکارونیه خودمونه دیگه!

بله خواستم بگم دختر باس دستپختش خوب باشه و خوش اخلاق باشه، وگرنه قیافه ش با لوازم آرایش و چندتا عمل درست میشه! 

امروز هم صاحب کارمون به مناسب دیروز که نشد ما رو ببره بیرون، واسه هممون بستنی خرید... هوا سرد نیست اصلا، یکم خنکه برا همین میچسبه بستنی! جاتون خالی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۹
بی نام

سال ۸۳ که من تقریبا ۱۴- ۱۵ سالم بود اولین بار با واژه ی نامانوس ولنتاین آشنا شدم! راهنمایی بودم، تو مدرسه مون حتی تا سالهای بعد یعنی دوران دبیرستان هم خیلیا از این روز خبر نداشتن، اما بهونه ای میشد تا من و داداشم (بابای مهیار) و آبجی هر سال این روز رو سه تایی میرفتیم بیرون و کلی خوش میگدروندیم که البته هزینه ها با داداش بود، میلادم اونقدر کوچیک بود که نمی شد قاطی جمعمون کنیم! شاید اونایی که الان واسه این روز دست و پا می شکنن اصلا اون موقع نمیدونستن این روز چه روزی هست! تا اینکه بعدها گوشی اومد و کم کم تبریک گفتن ها شروع شد و یواش یواش همه با این روز آشنا شدن و شد سوژه ی تیغ زدن پسرا و پز دادن توی فضاهای مجازی! یادم میاد سه چهار سال پیش که زبان تدریس میکردم، یکی از همین روزهای بهمن ماه، پنج دقیقه استراحت دادم به بچه ها، دیدم دارن راجع به ولنتاین حرف میزنن و اون روز رو ولنتایم تلفظ میکنن، شاید فک میکردن کلمه ی "وَلن" یعنی عشق مثلا و تایم هم یعنی زمان دیگه! حتی الان هم زیر پست بعضی افراد دیدم که همچین نظری دارن و هیچی راجع به این روز نمیدونن و کورکورانه هرکی هرکاری میکنه اونام میکنن تا عقب نمونن! بگذریم! 

یه زمانی برای اینکه زبانم تقویت شه دنبال یه دوست خارجی می گشتم تا بتونم باهاش انگلیسی حرف بزنم و از قضا با یه هندی دوست شدم، یه هفته مونده بود به ولنتاین که بهم گفت روز رز مبارک! گفتم یعنی چی که این عکس رو فرستاد و گفت ما هفته ی ولنتاین داریم (مثل هفته ی معلم و هفته ی بسیج و هفته ی فلان و فلانه خودمون) که آخرین روزش میشه ولنتاین!

 پرسید شما هم دارین؟ منم برا اینکه کم نیارم گفتم ما هم یه هفته ی اینجوری داریم که اسم روزاش با مال شما فرق میکنه:

Mokh zadan day

Shomare day

Ashenaii day

Fadayat shavam day

Gharar day

Dava day

Fosh day

که من عاشق آخرین روزم که همه اون روز میتونن به زمین و زمان فحش بدن! طرف پرسید خب این روزا چیکار میکنین، گفتم اینا هر کدوم مراسم خاصی داره که توضیح دادنش سخته، سر فرصت یکی یکی توضیح میدم که البته اکانتش که از گوشیم پاک شد هیچوقت نتونستم بهش توضیح بدم و احتمالا جاهل از دنیا میره! 

بی ربط نوشت: به مهیار میگیم بگو عمه جون، میگه عمه دون! آدم یاد نمکدون میوفته!! :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۰۸
بی نام

امروز عروسمون نذرش قبول شده بود یه جلسه ی قرآن توی خونشون گرفته بود که سوره ی انعام خونده بشه، هوا هم به حدی بارونیه که از صبح تا الان که تقریبا ساعت ۹ شبه همینجوری نان استاپ داره می باره! اوایل خیلی عاشقانه بود، بعدش تبدیل شد به سیل! الان از این نگرانم که فردا اگه همینجوری بخواد بباره یا اصلا نباره هم، همه جا میشه گِل، منم لباسام کلا کثیف میشه و اعصابم بهم می ریزه! 

میخواستم از مراسم عروسمون بگم، بابا نذر میکنین سوره ی کوثر نذر کنین، هم کوتاهه، هم عرض یه ساعت صد بار میشه اونو خوند، هم اونایی که سواد ندارن میتونن اونقدر تکرار کنن که حفظ بشن و شمام بانی خیر بشین! حالا بخون تا سوره ی انعام تموم بشه، مگه تموم میشه؟ وسطاش دیدم یکی خوابیده، یکی داره با گوشی ور میره، یکی با بچه بازی میکنه، خلاصه فقط دو سه نفر واقعا قرآن میخوندن! چه جلسه ی قرآنی بود خدا قبول کنه! 

آورده اند که روزی یه شخصی برای اولین بار داشته میرفته حج، چون استرس داشته میره پیش یه عالم میگه من چیکار کنم که حج م قبول بشه؟ عالم میگه اگه توی این سفر دو تا کار رو بتونی انجام بدی حج ت قبوله! اول اینکه سعی کنی از دست کسی به هیچ وجه ناراحت نشی، طرف میگه این که کاری نداره، من کلا از کسی ناراحت نمیشم! عالم ادامه میده دوم اینکه سعی کنی کسی رو ناراحت نکنی، طرف میگه این خیلی سخته، شاید من ناخواسته کاری کنم که کسی ناراحت بشه! (اینجای داستان دقیق یادم نیست ولی مفهومش اینه) طرف که از حج بر میگرده میره پیش اون عالم، میگه من اشتباه میکردم، من میتونستم کاری کنم که کسی ازم ناراحت نشه (با زیاد حرف نزدن و شوخی بیجا نکردن و کارای دیگه) ولی نتونستم اصلا ناراحت نشم، یه چیزایی اتفاق می افتاد که ناراحتم میکرد! 

هدف از گفتن این داستان این بود که توی هر مراسمی بالاخره یه دلخوری هایی عمدی یا سهوی پیش میاد، کاش واقعا بتونیم ناراحت نشیم! 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۵
بی نام

خسته و کوفته اومدم با الناز حرف بزنم که بفهمه این دو روز به اندازه ی تمام عمرم کار کردم و دارم از شدت خستگی جلوی چشاش پرپر میشم بعد اینجوری جواب میده!

حالا این هیچی، پسره تو اینستا یه روزه قبولش کردم اومده تو لیست دنبال کننده هام، پیام داده که من به شدت بهت علاقه پیدا کردم! میگم قبلا منو میشناختی مگه (احتمال دادم شاید از بچه های دانشگاه بوده ) میگه نه پست هاتو دیدم، تو همونی هستی که من دنبالشم! میگم آقا برو دنبال زندگیت مزاحم نشو، میگه اشتباه نکن من مزاحم نیستم، میگم تو نگران اشتباه های من نباش مراقب باش خودت اشتباه نکنی، میگه میخوام بزرگترین اشتباهم تو باشی!! شما بودین عاشقش نمیشدین؟؟ خخخ آخه داریم پسر اینهمه حاضرجواب؟؟ خخخخ

دارم عین سیندرلا کار میکنم و یه روسری هم بستم سرم، دیدم یه شماره ناشناس زنگ میزنه، خدایا این دیگه کیه! یه خانومه اون طرف خط میگه من از طرف فلان دکتر زنگ میزنم، شما دوره ی درمانتونو تموم نکردین، میگم یا خدااااا کدوم درمان؟؟ مریض بودم خودم خبر نداشتم؟؟ بعد از یه ساعت اطلاعات دادن یادم افتاد که سه سال پیش که واسه رژیم میرفتم بعد از اینکه با کلی بدبختی و البته اراده ای که داشتم تونستم ۱۰ کیلو عرض ۳ ماه کم کنم، دیگه ادامه ش ندادم و متاسفانه روم به دیوار دوباره چاقیدم (خجالت می کشم فعل اصلی رو بگم!) خانومه گفت میخوای دوباره ادامه بدی؟ گفتم مجبورم باید اون ۱۰ کیلو رو رد کنم بره! و حالا قرار شد دوباره برم رژیم! بخدا سخته... به قرآن سخته... چقد بدبختم من که فتوسنتز هم بکنم چاق میشم، ای خدا تا کی؟؟؟؟


بعدا نوشت:

با بچه های کلاسمون تو دانشگاه اردیبهشت ماه امسال قرار گذاشتیم بعد از چند سال از فارغ التحصیلیمون توی ائل گلی همو ببینیم، کاری با انگیزه ی این کار و تیپ و پُز و اینا ندارم، چندتا دسته جمعی عکس انداختیم! امروز یکی از دخترای اون جمع یکی از اون عکسا رو پست کرده بود و زیرش نوشته بود دلم براتون تنگ شده، جالب اینجاست که منو تو عکسش کات کرده بود :)))) چرا؟ چون اون یکی ها همه خوشتیپ و باحال، من که چادری بودم واسش کسر شان داشت که یوقت دوست پسراشو داداشی هاش ببینن که یه دوست چادری هم داره! چقد کیف داره که میبینم با وجودم باعث شدم همه ی عکساش خراب بشه و هیچ عکس قشنگی بدون من نداشته باشه! ها ها ها :)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۴
بی نام

آقا از سرکار میاد خونه لم میده رو مبل و تا باهاش حرف میزنیم میگه خستم! از صبح تا حالا کار کردم! اگه شغلش از اونایی باشه که فعالیت فیزیکی داره خب حق داره خسته باشه، اگه تو شغلش خیلی هم فعالیت نداره بازم حق داره، اما خدا نکنه یه روز خانوم شب لم بده رو مبل و بگه خستم! آقا میگه مگه چی کار کردی تو خونه؟ از صبح نشستی، لباسا رو لباسشویی شسته، ظرفا رو ظرف شویی شسته (اگه داشته باشن) غذا هم همه چی رو ریختی تو قابله خودش پخته شده، اتاق رو با جارو برقی جارو کردی، چیکار کردی که خسته ای؟؟ به اینجور مردا حتی نمیشه گفت آدم! چون اگه لباسشویی لباس هارو بشوره، دیگه خودش لباس ها رو جمع نمیکنه و اتو نمیکنه و سر جاش نمیذاره، ظرفشویی اگه ظرفا رو بشوره دیگه خودش جمع نمیکنه و مرتب هر کدومو سر جاش نمیذاره، جارو برقی هم اگه جارو میکنه، خودکار راه نمی افته تو خونه جارو بکشه، یه آدم اونو حرکت میده! غذا هم اگه خودش رو گاز پخته میشه سبزی و گوشت و همه ی مخلفاتش رو گاز نمی شوره و خورد نمیکنه و آماده نمیکنه! همین چیزهای معمولی که شده سوژه واسه یه عده "نامرد" که بگن زنا تو خونه کار نمیکنن هم کلی کار داره! علاوه بر اونا هزارتا کارهای ریز و درشت هست که من الان که خودم دارم تو تمییز کاری به مامان کمک میکنم میفهمم! یه جاهایی از خونه گرد و خاک هست و باید تمییز بشه که به ذهن من نمی رسید که اونجا هم باید تمییز بشه یا اصلا تمییز میشه؟! مامان میگه همین جاهایی که تو فکرشم نمیکنی من اگه هر روز گردگیری نکنم خونه تبدیل میشه به آشغال دونی! راستم میگه! حالا این تمییزی خونه بخشی از کارهاییه که یه زن تو خونه انجام میده! جالب اینه که باید بازم انرژیشو نگه داره که وقتی شوهرش اومد خونه تحویلش بگیره و جلوش چایی بذاره و غذا بخورن و دوباره ظرفا رو بشوره و بالاخره روز تموم شه! بعد حق نداره حتی بگه خستم! حق داره وقتی شوهرش عوض تشکر بهش بگه مگه چیکار کردی از اون سرد بشه دیگه! بعد میان میگن زن های ایرانی شوهرداری بلد نیستن! کاش یکم هم از مردا انتقاد میکردن که شما همسرداری برو یاد بگیر، یاد بگیر تشکر کنی، بفهم که اون همسرته نه نوکره بابات، از لحاظ شرعی و قانونی هم هیچ وظیفه ای نداره که تو خونت کار کنه اگه هم واست جون میذاره بهت لطف کرده، لطفشو بفهم، بخدا آدم بودن سخت نیست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۴۳
بی نام

کاش کسی برای من هم نامه ای همچون نامه ی تو مینوشت تا برایش بنویسم که چقدر از خدا خواسته ام که این خستگی ها و دوری و غصه هایمان تمام شود و باز هم چشمم به جمال رویت روشن شود! می نوشتم که چقدر منتظر آن روزی هستم که بگویی بالاخره "تمام شد" زمان این فراق و بعد بخندی و چه زیبا می خندی! 

این روزها از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان، باز هم دارم تلاش میکنم تا به آن هدفم که سالها پیش برایش برنامه ریخته بودم برسم، میدانم، سختی زیادی پیش رو دارم، شاید همان موقع که تو از مشکلاتت فارغ شوی من مجبور شوم با مشکل تازه ای دست و پنجه نرم کنم، اما میدانم آن زمان همانگونه که اکنون میترسم نخواهم ترسید چرا که یقین دارم تو در کنارم خواهی بود و چه پشتوانه ای بهتر از تو؟ 

میگویم "دوستت دارم" شاید دلتنگ تر شوی برایم، میخواهم برایت دلبری کنم تا شاید برای آمدنت بیشتر تلاش کنی، تا مبادا یادت برود که چشم انتظاری داری، تا شاید خسته شوی از این همه دوری! محبوب من....دوستت دارم های مرا جدی بگیر! 


پ ن: تحت تاثیر آخرین پست از وبلاگ الف لام میم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۱۵
بی نام

نمیدونم فیلم آنابل اون عروسک مسخره رو دیدین یا نه، من خودم ندیدم اما تبلیغشو دیدم و خیلی هم بی مزه س! اون شب که بخاطر نداشتن سرویس بهداشتی مجبور شدیم بریم خونه همسایه بخوابیم تو خواب دیدم که این عروسکه تو خونه ی همسایمونه و میخواد یکی یکی ما رو بکشه! همینجوری که ترسیده بودم از خواب بیدار شدم و رفتم که یه آبی به صورتم بزنم یهو دیدم از توی اون اتاق این عروسک زل زده به من! همچین ترسیده بودم که نگو! 

درسته من عروسک خیلی دوست دارم اما از این عروسک های شبیه آدم خوشم نمیاد، عروسک هم بخرم از این حیوونا میخرم! چیه اخه این عروسک، ببینین چجوری هم به آدم بیخ شده! آدم میترسه! قشنگ از نگاهش معلومه که نیت شومی تو سرش داره... خدا بخیر کنه :) 

پ ن: شاید باورتون نشه و مسخره به نظر بیاد اما متن این پست رو که توی ورد می نویسم و بعد کپی میکنم اینجا چندبار یهویی حذف شد و مجبور شدم از اول بنویسم، عکس هم چندبار آپلودش نصفه یهویی قطع شد!! :| مثل اینکه واقعا یه چیزی هست!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۳
بی نام